از خواب برخاسته ام. در انتهای خواب داستانی می گذشت که درست به یادم نمی آید اما در پایان داستان کسی ایستاده در میانه راه گفت صبر کن تا دیگران هم برسند. در همان خواب و بیداری فکر کردم صورت درست این خطاب این است: صبر کنیم تا دیگران هم برسند.
خواب مفاهیم
از خواب برخاسته باشم انگار. مفاهیم اغلب اوقات به خواب می روند. ما به آنها اندیشیده باشیم هم فراموششان می کنیم. بعد دوباره به آنها می رسیم. این خواب مفاهیم است در ما یا خواب ما در بستر مفاهیم هر چه هست ما به اندیشه هامان مدام بازمی گردیم مثل بازگشت به یک اسطوره ازلی تا بار دیگر آنها را کشف کنیم. زندگی با مفاهیم گویی همیشه از راه کشف و بازکشف ممکن می شود. من بارها به مفهوم صبر کردن برای رسیدن دیگران فکر کرده ام.
انقلاب همچون مکث تاریخی
انقلاب اسلامی مکثی بود در تاریخ معاصر ما تا دیگران هم برسند. دیگرانی که از دنیای مدرن و ابزارهاش و مدیریت اش و مفاهیم و ضرورتهاش چیزی نمی دانستند. بسیاری را انقلاب وارد دنیای مدرن کرد. انقلاب می خواست آنها که رسیده اند یا در راه اند و آنها که از دنبال می آیند یا نمی آیند به هم برسند.
آنها که در راه بودند یا رسیده بودند بسیار ضرر کردند و آسیبهای بزرگ دیدند. اما آنچه از این آسیب بدست آمد گسترده شدن ایده راه و رفتن و پیشرفت بود. به یاد آوردن گروههای فراموش شده بود. آموزش دیدن و گاه درخشیدن کسانی بود که بدون انقلاب بعید بود تا یکی دو نسل بعدشان هم بتوانند از آموزش و درخشش بهره بگیرند.
من با انقلاب زندگی کرده ام و برخلاف گروههایی که از آن رو برگرداندند هرگز گوهری که در آن بود از نظرم غایب نشد. نسل ما با انقلاب بزرگترین کار اجتماعی خود را به ثمر رساند. انقلاب کودک ما بود عشق ما بود و طبیعی است که نمی توانستیم به آسانی از آن روبگردانیم. گوهر انقلاب شکستن کاست اجتماعی طبقه متوسط و پیشرو ایران بود و وارد کردن انبوه کارنادیدگان به صحنه اجتماع. سیب انقلاب به دلیل همین کارنادیدگی از آسیب دور نبود اما با طبقه کوچک متوسط هم نمی شد بار جامعه را برد. ما به سطحی از همدلی و یگانگی نیاز داشتیم تا فاصله ها را برداریم و سخن یکدیگر را فهم کنیم. من مدعی ام که امروز میزان تفاهم ما و توزیع امکانات بوده و نبوده ما در سطح ملی بیشتر شده است. شقاقی اگر هست با دولت است. دولتی که انقلاب را مصادره کرده است. انقلاب یک امر دایمی است. دولت می خواهد آن را در صورتهای معینی کلیشه کند.
مدرنیته در برداشتن فاصله هاست
زمانی روشنفکران بزرگی در میان ما مانند شریعتی از جدایی روشنفکران و مردم سخن می گفتند و راست می گفتند. آنها کوشیدند به مردم نزدیک شوند و فاصله را بردارند. نتیجه انقلاب بود. انقلاب برای برداشتن فاصله ها بود. این مدرن ترین و انسانی ترین ایده مرکزی انقلاب، گوهری است که هنوز و تا سالها باید راهنمای ما باشد. شاید اصلا این تنها ایده ای است که بشر در دوران مدرنیته به آن نیاز دارد. در غرب هم همین ایده است که مداوما گسترش می یابد. جنبش های اجتماعی غرب و مسیری که در فرهنگ و اقتصاد و باز کردن دایره سیاست و امکانات و مدیریت به روی طبقات و گروههای مختلف نژادی و عقیدتی و جنسیتی می پیماید در بنیان همین است.
بحثی اگر هست در شیوه راه بردن این ایده است. تامل در دلایل شکست شوروی که همین ایده همگانی ساختن را پیش می برد می تواند راهگشای نقد باشد. و البته تامل در دستاوردها و شکست های دولت انقلاب خود ما. اما نفی ایده یا غافل شدن از آن و پرداختن به حواشی راهی به جایی نمی برد.
آنچه ملکیان آشکار کرد
دایره سخن را تنگ تر کنم تا صرفا به گفتگوی تئوریک نپرداخته باشم. در واقع همه اینها را گفتم برای اینکه بگویم ماجرای سخنان مصطفی ملکیان و واکنش های عمومی به آن به من نشان داد که چه ناهمسانی های عظیمی در سطح دانش ما از تاریخ ایران وجود دارد و چه خلل های هولناکی در آموزش ما در این زمینه خطیر هست.
در میان ما هسته های درخشان فکر و کار و تلاش فرهنگی کم نیستند. اما مساله این است که بسیاری از افراد و هسته های فکری عمدتا به فکر ارتقای مطالعاتی و فرهنگی خودند تا به فکر انتقال آن به سطوح عمومی تر جامعه. درست بگویم مساله این است که افراد متفکر ما غرق در مطالعاتی هستند که اگر چه ارزش آکادمیک یا روشنفکرانه دارد اما از عرصه عمومی فارغ است. عرصه عمومی در کم دانشی و آموزش های یکسویه و افواهی تنها به سطح نازلی از دانش بسنده می کند و عرصه نخبگان ما از غم خوردن برای آن دامن فراهم می کشد.
توازن از دست رفته
نتیجه چنین وضعیتی فاصله افتادن های مکرر و بیشتر و دور شدن اندیشمندان از بدنه جامعه است. حال آنکه دانشی که در انزوا بماند هرگز به فرهنگ تبدیل نمی شود. مولف خردمند “شکند گمانیک ویچار” قرنها پیش متکی به اندیشه ایران باستان گفته بود: آنکه از دانش اندک خود به دیگران بهره برساند بهتر از آن است که بسیار می داند اما مردمان از دانش او بهره نمی برند. اگر در جامعه ای این توازن به هم بخورد آن جامعه روی سعادت نخواهد دید هر قدر هم که نخبگان درجه اول و کوشا داشته باشد.
این گفته شریعتی هم همیشه در گوشم هست که می گفت اگر جامعه من یک جامعه متعادل بود من به جای سخنرانی در باب مسائل مورد نیاز عموم می رفتم و بی دغدغه فلسفه می خواندم و هنر. توجه شریعتی به مساله نیاز عمومی یک توجه مسئولانه است که تا مدتها هنوز باید نصب العین ما باشد. او در تعیین مسیر مطالعاتی خود به عنوان یک فرد نخبه نمی توانست به نیاز جامعه بی اعتنا باشد. نخبگانی که در هزار نکته باریک می پیچند اما از اندیشه به مهمترین مسائل روز جامعه خود غافل می مانند سرمایه هایی هستند که انگار زیر خاک دفن شده باشند. هدایت زمانی وضع روشنفکران را به کنده کنار آتش مانند کرده بود که نه سالم می مانند و نه به افروخته شدن آتش کمکی می کنند. این دایره باطل را باید به خط تبدیل کرد.
چه باید کرد؟ سوالی همیشگی
چه باید کرد؟ من در وضع کنونی ایران تنها می توانم برای کسانی ارزش اجتماعی قائل باشم که به انتقال مسئولانه دانش خود می اندیشند. در وضعی که مدرسه و دبیرستان و دانشگاه از نفس افتاده است و گرفتار آموزش های یکجانبه رسمی است باید گروهها و نویسندگان و ناشران و افرادی باشند که مدرسه واقعی را در فضای اجتماعی بازسازی کنند. نمونه روشن و سخت قابل احترام چنین هسته های فکری کاری است که توران میرهادی و همکاران اش مثل زهره قائینی در شورای کتاب کودک می کنند. انتشار هفت جلد دانشنامه ادب کودک کار عظیمی است که آنها بی سر و صدا کرده اند تا کودکان ما را از فقر شناخت هویت ملی خود برهانند. کارهای مشابه شماری از ناشران مانند طرح نو برای معرفی چهره های ماندگار تاریخ فرهنگ ایران به جوانان از نمونه های دیگر است.
پل زدن میان نخبه گرایی و مردم گرایی
اما در انبوه نیازهای ما این نوع فعالیت ها مانند جزیره های پراکنده و کم تاثیر اند و هنوز به یک جریان اجتماعی تبدیل نشده اند و روز به روز فقر آگاهی عمومی بیشتر و بیشتر گسترش می یابد. برای پرهیز از عمیق شدن این شکاف هولناک راهی نیست مگر آنکه به تولید آثار و گفتارهایی برای عموم توجه شود. نخبگان ما باید کمی قدم آهسته کنند و از هر آنچه برای آکادمی تهیه می کنند نمونه ساده شده ای هم برای جوانترها تدارک ببینند. این ممکن است به نظر آنها کار مهمی نیاید چون از پیچیدگیهایی که ایشان را راضی می کند برخوردار نیست اما به گسترش ایده های نو و دانش های تاریخی و هویت ساز کمک می کند و در دراز مدت زمینه را برای فهم آنچه آنها می گویند و می خواهند فراهم می سازد.
رفتن و پیش رفتن بسیار وسوسه کننده است اما اگر نگاهی به پشت سر بیندازند خواهند دید که از جماعت و جامعه فاصله بعیدی گرفته اند که دیگر کسی صدای آنها را نمی شنود. این است که دانش های ناب در لابلای اوراق تحقیقات ارزشمند خاک می خورد و نویسندگان خود را افسرده می سازد. راه برون-رفت از این افسردگی پیوستن به جماعت است. کمی قدم آهسته کردن است تا دیگران هم برسند. حتی برگشتن است و کمک کردن به همه آنهایی که در پیچ و خم این راه و آن راه وامانده اند و آنها را به راه انداختن است. تبدیل کردن بی اعتنایی و بلکه تحقیر هر آنچه مردمی است و مردم پسند به فرهنگ کار برای بالا بردن سطح دانش مردم است. فرهنگ ما باید بین نخبه گرایی تاریخی خود و نیاز حیاتی امروزش به مردم گرایی پل بزند و گرنه نجات نخواهد یافت.
بر سر شاخ نشستن و بن بریدن
البته من می دانم که نتیجه یک نسل ستیز با ایران و ایرانیت و حس ملی جز همین دست آرا که ملکیان بیان کرده است نیست ولی باز هم نمی توانم احساس تاسف نکنم. فکر می کنم آرایی از این دست بر سر شاخ نشستن و بن بریدن است. اینهمه استدلال های عجیب و غریب برای اثبات اینکه ایرانی در کار نیست و ایرانیتی وجود ندارد در بن خود ضد استدلال و ضد اندیشه است. هیچکس چنین به ریشه خود تیشه نزده است که ما می زنیم. یحسبون انهم یحسنون صنعا. کسی که خود را ایرانی بداند و مهر ایران نداشته باشد اندیشه ورز کدام جغرافیاست؟ به نظرم تنها چنین کسانی اند که فکر می کنند با پیراستن اندیشه از اقتضائات بومی خود آن را جهانی می کنند یا به خصایل جهانی و جهانشمول آن می رسند. غافل از اینکه اندیشه جهانی محض در علوم انسانی و اجتماعی غیرممکن است. در آنچه به زندگی آدمی و جامعه او پیوند دارد همه چیز انضمامی است. همه چیز نخست بومی است و تنها با حفظ احتیاط می تواند ابعاد و انطباق جهانی پیدا کند / داشته باشد.
یونان محوری
من اگر مجال باشد و خواننده ای داشته باشد گفته های این استاد نادیده ایران ستیز را یک به یک بررسی می کنم اما حالیا ضروری ترین چیزی که در گفتار ایشان می یابم نقد می کنم که مصیبت بزرگ است و آن یونان محوری است. ایشان هنوز در نیمه اول قرن بیستم زندگی می کنند که یونان کعبه اندیشه غربی – و دانشوران مقلد آن در جهان سوم – بود و همه چیز و حتی تاریخ عالم و تمدن از یونان آغاز می شد. دنیایی که همه چیز را در کنفورمیسم استالینی یا موسولینی می خواست و علم و عالم اش – از غربی و غرب زده- استعمارزده بود. جهان زوال یافته ای که تمدن غرب مغرور فتوحات خود بود و دیگر تمدن ها و ملل را به چیزی نمی شمرد.
اما اکنون از آن دوران دهه ها گذشته است. جهان غرب فروتن شده است و دیگر همه چیز از یونان آغاز نمی شود. اما استاد ما هنوز می گوید: ” ما صد ورق نوشته نداریم که با فرهنگ یونان قابل مقایسه باشد حتی پنج ورق نیز نداریم … .” گیرم ایران در مقابل یونان ۵ ورق هم نداشت. هند چه؟ چین چطور؟ مصر چگونه؟ هیچکدام از این تمدنها که ارسطو ندارند در مقابل یونان محوری استاد ملکیان به چیزی می ارزند؟
یونان خفته است
اما این یونان درخشانی که استاد به آن باور دارند و می نازند چرا در هیچکدام از جنبش های متعدد عصر نو نقش نداشته است؟ یونان حتی در همان دوران طلایی خود آثاری به وجود آورده و سپس چون اخگری که بدرخشد و خاموش شود درخشیده و بزودی خاموش شده است. استاد ما برای این رستاخیز کوتاه مدت تمدن یونانی چه جوابی دارند؟
یونان و حکمت شرقیان
من ارسطو را حالیا کنار می گذارم و او را یونانی ترین اندیشمند یونان می گیرم. اما سقراط چیست جز یک حکیم شرقی که به زبان یونانی حرف می زند؟ افلاطون کیست که اینهمه آرای او با آرای ایرانیان و حکمای ایران نزدیک است؟ مُثُل افلاطونی که بنیاد فلسفه او را می سازد از کجا آمده است که اینهمه در میان حکمای ما اقبال یافته است؟ چرا اندیشه یونانی در میان حکمای عهد ساسانی اقبال داشت؟ چرا افلاطون خود را وامدار اندیشه زرتشت می دید؟ چرا حکمای یونان از طالس و ذیمقراطیس و فیثاغورس و سولون و لوسیپوس و افلاطون و گزنفون به شرق سفر می کردند و در ایران و بابل و مصر اقامت داشتند؟
در جهانی که یونان، یونان بود منبع حکمت کجا بود جز ایران و هند و مصر؟ آیا حکمای یونان هیچ وامی به اندیشه های این تمدن های بزرگ نداشتند؟ آیا می توان تصور کرد که مردمی چون ایرانیان نخستین حکومت جهانی را بنیاد گذاشته باشند اما بر یونان هیچ تاثیری نگذاشته باشند؟
یونان را ایران و اسلام حفظ کرد
و این اوراقی که استاد به رخ شاگردان خود می کشد از حکمت یونان چگونه حفظ شد؟ آیا اگر ایرانیان و سریانیان دست به کار ترجمه حکمت یونان نمی شدند امروز چیزی از آن حکمت باقی مانده بود که به رخ ما کشیده شود؟ این یک امر مسلم تاریخی است که میراث یونان را ایران و اسلام حفظ کردند. یونان را بیت الحکمه ساسانی و خلفای عباسی حفظ کرد نه خود یونان.
حکمت یونانیان را تو مخوان
اما این همه داستان نیست. از همان قرون آغازین اسلامی اهل دین حکمت یونان را خوار می داشتند. ادب فارسی پر است از مذمت حکمت یونانیان و ترجیح حکمت قرآنیان. چگونه است که امروز اهل دین و حکمت دینی طرفدار حکمت یونان شده اند و حکمت قرآن را فراموش کرده اند؟ و حکمت قرآن چیست اگر حکمت شرقی نیست؟ و قرآن در اساس چه فرق با متون مقدسی دارد که قرنها در هند و چین و ایران و مصر مایه الهام و راهنمای عمل و زندگی بوده است؟ استاد ما از کدام موضع مصلحانه و عقلانی حرکت می کنند که همه این تمدن ها را خوار می دارند تا یونان را بزرگ دارند؟ و این یونانی که ایشان همه عالم را به کرشمه ای از آن می فروشند همان نیست که حکمای معاصر “مکتب تفکیک” از شیخ مجتبی قزوینی تا محمدرضا حکیمی چنان قدرتمندانه با آن به ستیز بر می خیزند و می خواهند اندیشه و حکمت قرآنی را از آلایش یونانی پاک کنند؟
تاریخ از روی منابع دست دوم
من از سخنان ایشان ناچار به این نتیجه می رسم که ایشان یا تاریخ نخوانده اند و یا با پیشداوری های بسیار خوانده اند یا از روی منابع دست دومی خوانده اند که در میان اهل حوزه رایج است. اما حتی اگر جرجی زیدان و گوستاولوبون و ویل دورانت را هم خوب بخوانیم علی القاعده نباید به چنین یکجانبه نگری های هولناکی برسیم.
ایشان می گوید: “انصافاً شما از آن چیزی که در قلمروی ایران می بینید، غیر از تعدادی بنا که آنها را نیز همه مورخان گفته اند که رومی ها برای ما ساخته اند مانند تخت جمشید که مورخان گفته اند هخامنشیان تعدادی مهندسان و معماران رومی را آوردند و برای ما اینها را ساختند- اگر اینها را بگذارید- کنار شما یک اثر فلسفی به من نشان بدهید. یک اثر دینی بلند به من نشان بدهید. یک اثر هنری و یا عرفانی نشان بدهید.” بجز آنکه این شیوه بیان، مصداق کاملی از منطق تقلیل است، شناخت استاد ما از تاریخ همین است که رومی ها را که اصلا در عهد هخامنشی وجود نداشته اند وارد ساختن تخت جمشید کند. ایشان نه تنها فلسفه را که معادل ایرانی اش همان حکمت کیخسروی و مغانی و خرد جاویدان ایران باشد به چیزی نمی گیرد، هفت هزار سال هنر ایران را هم قابل ذکر نمی داند. ایشان لابد عرفان جهان گستر میترایی و زندآگاهی و گنوسی و مانوی را هم قابل چشمپوشی می داند. چنانکه تمام کتاب عظیم اوستا و دینکرد را تحفه ای در متون دینی نمی شمارد. اما برای فلسفی ترین مساله اندیشه دینی ایران چه جوابی دارد: ایرانیان نخستین مردم در شرق اند که خداوند را به وحدانیت و تجرید شناختند و او را به صورت بت درنیاوردند. آیا مردمی که به اندیشه تجریدی می رسند از حکمت تهی بوده اند؟
ایران در اسلام
استاد ما به این ترتیب ناگزیر معتقد است که ایرانیان تمام هنر و دین و حکمت و ادب و خرد خود را یکباره پس از اسلام پیدا کرده اند. اما واقعا چنین حکمی رواست؟ آیا درخشش اخگر یونان حساب است اما درخشش و کوشش و بقای ایران در طی چند هزاره حساب نیست؟ آیا ایرانیان بدون داشتن پشتوانه ای از فرهنگی عالی می توانستند مشارکتی عظیم در اسلام و گستردن آن داشته باشند؟ آیا ایشان سهم ایران در رشد تمدن اسلامی را هم منکرند؟ آیا منکرند که زبان فارسی زبان دوم عالم اسلام بود؟ چرا عربی دیگر زبانهای همین عالم را در خود هضم کرد اما فارسی در کنار آن زنده ماند؟
مرز ایران کجاست؟
فارسی -استاد عزیز!- مرز ایران است. ایران هم ایران فرهنگی است نه مرز سیاسی. شما بخارا را چون ۷۰ سال پیش در شوروی پیشین واقع شد از ایران جدا می کنید اما تاریخ هزار سال زبان فارسی است که بخارا و سمرقند و هرات و کابل و دهلی و کاشغر و بغداد و قاهره – آری حتی قاهره – را در مرزهای ایران قرار می دهد. این مرز مرز منیت و ناسیونالیسم و شوونیسم و تفاخرهای پوچ نیست، مرزهای غنی فرهنگی است که تاریخ خود را با بده بستان های بسیار ساخته است و روزگاری با یونان هم آویخته و آمیخته است اما چراغش فرونمرده و همچنان زنده است. بحث های ما نیز نشان همین سرزندگی است و گرنه دیری بود ما نیز چون یونانیان خفته بودیم. یونان را احترام می کنید کار شماست حرمت ایران را فرونگذارید.
*این مطلب بازنشر یادداشتی است از سپتامبر ۲۰۰۵ با عنوان صبر کنیم دیگران هم برسند که این روزها به خاطر ادامه دعوای طباطبایی با ملکیان و نیز با اضافه شدن ناصر فکوهی بازنشر می شود.
پس نوشت: این مطلب به هر دلیلی نشرناشده باقی مانده بود تا امشب که از سواد به بیاض آمد. مروری هم هست بر آنچه زمانی در وبلاگ ها نوشته می شد و امروز معلوم نیست کجا نوشته می شود!