Search
Close this search box.

ما بیشتر از آنکه فکر کنیم چپ هستیم

به بهانه گذشت صدسال از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷

اگر مفاهیم و آرمان های اساسی قرن بیستم را دموکراسی، ناسیونالیسم، تجدد و مواجهه با سنت بدانیم کارنامه چپ چه کمکی به پیشبرد این آرمان ها و تعمیق این مفاهیم در ایران کرده است؟ پاسخ من این است که چپ دموکراسی را به معنای خاص خود دنبال می کرده، با ناسیونالیسم و اندیشه ملی بیهوده جنگیده، تجدد را تا مرز ضدیت با تجدد توسعه داده و با سنت چونان اشیاء بیهده ای که باید در اجاق سوزاند، برخورد کرده است.

مدتها قبل از اینکه آمریکا محور دموکراسی سازی در ایران و کشورهای دیگر شود، روسها اندیشه دموکراسی در سر پرورده اند و پیشگام دموکراسی سازی در کشورهای دیگر از جمله ایران بوده اند. نزدیک به ۱۰۰ سال پیش ترویانوسکی، نویسنده بلشویک، نوشت: «روسیه انقلابی دوست صمیمی و بی نظر ایران است که می تواند ایران را به دموکراسی رهنمون شود.» (غرب و شوروی، ص ۲۵). هدف البته آماده سازی ایران برای کمک به سیاست بزرگتر شوروی بود. او صادقانه نوشته بود: «هند هدف ما ست و ایران جاده ما به سوی هند.» (همان، ص ۲۶)

در تحلیل های سیاسی و تاریخی معمولا گفته می شود که ایران در ۱۰۰ سال اخیر زیر نفوذ و هدایت انگلستان و آمریکا بوده است. کمتر کسی تاریخ معاصر ما را بر اساس نفوذ شوروی در فکر و فرهنگ سیاسی ایران تبیین کرده است. واقعیت اما این است که همسایگی با شوروی انقلابی به یک تعبیر تمام زندگی سیاسی ما را تغییر داده است. درست است که آمریکا و غرب چشم ما را پر می کرده و نسلهای دهه ۴۰ شمسی به بعد بیشتر متوجه غرب بوده اند اما حتی همانها از تاثیر اندیشه چپ برکنار نبوده اند و سایه سنگین شوروی در شمال مرزهای ایران زندگی همه ما را دستخوش موجهای فکری و عملی کرده است.

اگر از این منظر نگاه کنیم باید بگوییم در واقع هر چه انقلاب اکتبر ریخت ایران جمع کرد! – یا مستقیم برای انقلاب یا به ترفند برای پرهیز از انقلاب. این پرهیز موفق نبود و آن دلدادگی نهایتا به انقلاب ختم شد. انقلابی که اصولا قرار بود نعل وارونه باشد و راه انقلاب سرخ را سد کند. قرار بود برای مهار موج کمونیسم روسی باشد ولی نهایتا دل به همان روسیه ای سپرد که برای مهارش به وجود آمده بود. اسلام انقلابی با کفر انقلابی در انقلابیگری اشتراک پیدا کرد.

شوروی سابق به روسیه امروز تبدیل شد و این رابطه نگسست سهل است استوارتر شد. کارآگهان می گویند آینده جمهوری اسلامی چه بسا در اختیار سرداری باشد که وابستگی به روسیه را چندان کند که عراق سوسیالیستی در دوره شاه کرده بود.

به این ترتیب، دیروز و امروز ما به همسایه شمالی، این برادر بزرگ، گره خورده و آینده هم گویا ادامه این روند است. در این یادداشت نمی خواهم تاریخ روابط ایران و همسایه شمالی را بررسی کنم. کاری است که باید کرد اما مثنوی هفتادمن کاغذ خواهد بود. در عوض با اشاره به شماری از بزنگاههای تاریخی بیشتر بر ساختار فکری و گفتمانی رایج شده در ایران در دنباله روی از انقلابیون روسی خواهم پرداخت. سخن ام البته در حد اشاره است و ناتمام. آنقدری که سرنخ هایی بدهد در حد یک یادداشت رسانه ای نه آکادمیک.

اروتیسم زیر و رو کردن همه چیز
در اوایل قرن بیستم، تحت تاثیر تحولات ناشی از انقلاب های صنعتی و علمی، گرایشی قدرتمند برای بریدن از گذشته به وجود آمده بود. در بخش بزرگی از این نهضت، یعنی قطع رابطه با سنت، چپ و راست با هم موافق بودند. گرچه چپ نهایتا عناصر تخریبی اندیشه مدرن را به صورت انقلابیگری توسعه داد و برای آن پلتفرمی ایجاد کرد که می توانست غیرمعقول را معقول جلوه دهد و یکی از دگماتیک ترین صورتهای اندیشه مدرن را پرورش داد. هدف ساختن انسان نو بود و جامعه نو و در واقع زیر و رو کردن همه ارزشها. این هدف خود را در چندین صورت نشان می داد:

نفی مذهب به طور کلی و نفی خدا به عنوان نماد سلطه قاهره قرون قدیم – رشد بی خدایی و خدایی کردن انسان و طبعا رهبران سیاسی؛
باور به اینکه علم می تواند جای مذهب را بگیرد و با تکیه بر علم هر نوع خرافه باطل می شود – نشستن علم بر کرسی حقیقت مطلق و پدید آمدن علم باوری از یک سو و ماشینی و مکانیکی دیدن جهان از سوی دیگر؛
نفوذ شگفت آور باور به تکامل انواع که خود به تنهایی باطل السحر آموزه های مذهبی و نوعی مبارزه با خدا و مذهب تلقی می شد – امری که برآمدن تکامل اجتماعی و باور به بقای اصلح را در پی آورد و بنیان بسیاری از کشتارها و بیرحمی ها شد؛
باور به اینکه انسان تازه ای به قدرت علم پدید آمده است یا پدیدآمدنی است و پرورش یافتن این ایده که باید به سوی آینده رفت و انسانی طراز نوین ساخت – برآمدن اندیشه ابرانسان و نژاد برتر و تحقیر هر کس که مادون انسان، عقبمانده و وحشی فرض می شد؛
برآمدن اندیشه های انقلابی که قرار بود همه چیز را زیر و رو کنند و همه چیزهای نامتعارف را آزمایش کنند – و این به محق دیده شدن افراط به جای اعتدال ختم شد که مرکز اخلاق قدیم بود؛
مبارزه بی امان با هر چه رنگ سنت داشت و طرح و توطئه های فراوان برای قطع رابطه عمدی و آگاهانه و سریع مردم از آنچه آنها را به گذشته مشغول می دارد به هدف بردن همه به سوی آینده – نمونه اش تلاش برای تغییر خط برای نابودسازی آشنایی با سنت و آماده کردن خلق برای ایجاد رابطه قهری و سریع با دنیای جدید و آموزشهای نو؛
برآمدن و مسلط شدن اندیشه دولت رهایی بخش و متمرکز تا همه این ایده ها را اجرایی کند– غلبه “منافع” جمعی یا دولت بر سرنوشت و علایق فردی و شهروندان از یک سو و تکیه بر انبوه بی شکل یا همشکل خلق به جای فرد شاخص و صاحب اراده و چهره.

یکسان سازی و خشونت
این جریانها، گفتمان ها و پدیده ها در کنار نوپدیدهای دیگری از این دست به چهره مردان و زنان پیشگام این دوران چهره ای قاطع و پرصلابت و مصمم و انقلابی و سرشار از یقین می بخشد. مجموعه این اندیشه ها در پرتکاپوترین سرزمین ها به برآمدن گروههای افراطی چپ و راست انجامید که وسوسه پرقدرتی برای انقلاب و تغییر همه جانبه جامعه و انسان داشتند.

مشی عمومی و مسلط همه این گروهها “یک”سان سازی یا کنفورمیسم و از بین بردن تفاوت ها و تنوع های اجتماعی بود که مظهر آن لباس متحدالشکل است در چین و روسیه و آمریکا و اروپا و برآمدن انواع مدهای فکری و ظاهری برای تحقق این یکسان سازی. در واقع کمتر سرزمینی از این یکسان سازی ها در امان ماند.

این گرایش قرن بیستمی به صورت طبیعی ناگزیر بود خشن باشد. زیرا بدون خشونت آشکار یا پنهان محال بود که همه مردم را به پیروی از خود وادار کنند. پس این گرایش همزمان نخبه گرا هم بود. زیرا کسی جز نخبگان نمی توانست انبوه خلق را اداره و رهبری کند. این نخبگان صورت تازه ای از اشرافیت قدیم بودند که به طور طبیعی کاربرد خشونت را برای خود مجاز می شمرد و حال به ایدئولوژی های تازه و مدرن نیز مجهز شده بود و نقشی “پیشرو” برای خشونت ورزی خود قائل می شد. یعنی آن را به شیوه انقلابی توجیه می کرد.
جمع همه این عوامل گفتمانی را در آغاز قرن بیستم رواج بخشید که به قتل عام و جنگ صورت منطقی می بخشید. آن اراده به نابودی گذشته طبعا در صورت سیاسی و نظامی اش به جنگ و حذف می رسید و رسید. بخشی از این خشونت انباشته که می خواست با سرعت جهان و جامعه را تغییر دهد در شکل جنگ ظاهر شد و بخشی دیگر در صورت ارعاب و ترور و کوچ اجباری که پاره ای از آن هم بدون قتل عام انجام پذیر نبود. از این رو، می توان دید که قرن بیستم شاهد بزرگترین شمار قتل عام های بشری است. قرن بیرحمی و شقاوت است. در این قتل عام ها ارمنی و یهودی و رنگین پوست و هر “اقلیت”ی که به نظر می آمد در برابر چرخ پیشرفت دولت و منویات آن -که نماینده توده و خلق بود- ایستاده نابود می شد.

یکی از پایدارترین نظام های شقاوت در قرن بیستم از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ برآمد. انقلاب اکتبر ادامه این تفکر در جهان آن روز بود که برای باز کردن راه آینده باید گروههای خاصی را از بین برد. تصور جهان انقلابی این بود که با از میان بردن آنها راه تجدد و مدرنیته باز می شود؛ مدرنیته ای که رهبری آن یا با نژادهای معینی است که نژاد برترند و یا با انسانهایی است که انسان طراز نوین هستند. میراث این گرایش و روش سیاسی به انقلاب ایران هم رسید که آخرین انقلاب قرن انقلابها بود.

به این ترتیب، تاریخ قرن بیستم تاریخ کشتار است و سرکوب وسیع و تبعیض نظام مند و تحمیل ایده های ظاهرا خلل ناپذیر. اصلا ایدئولوژی ها برای همین خلل ناپذیر بودند تا تصور درست بودن مطلق ایجاد کنند و کشتار و سرکوب را به اسم انقلابیگری یا فاشیسم یا ضدیت با کمونیسم یا هر برچسب دیگری توجیه کنند.

ای لنین! ای فرشته رحمت!
انقلاب روسیه زمانی پدید آمد که انقلاب مشروطه ده سالگی خود را پشت سر گذاشته بود. دو دهه آغاز قرن بیستم اصولا دوران پرتلاطم انقلابیگری است. مشروطه هم به همین سبب شکل گرفت و نهایتا روسیه هم اندیشه های انقلابی را که سالها در آن کشور رواج یافته بود صورت عملی بخشید. طبعا وقوع انقلاب در همسایه بزرگ شمالی امیدهای بسیاری را در ایران به وجود آورد. عارف قزوینی چهار سالی پس از انقلاب بلشویکی سرود:
بالشویک است خضر راه نجات / بر محمد و آله صلوات
ای لنین ای فرشته رحمت / کن قدم رنجه زود و بی زحمت
(به نقل از: خاطرات خلیل ملکی، ۱۳).
اما بازیگران بزرگ دیگر و رقبای سنتی روسیه نگران بودند. بنابرین راهی باز شد که به روی کار آمدن رضاخان انجامید. اگر به نقش مستقیم و غیرمستقیم شوروی انقلابی توجه داشته باشیم باید گفت که هر دو کودتای بزرگ ایران در قرن بیستم به خاطر حضور شوروی در مرزهای شمالی ایران بوده است: نخست کودتای ۱۲۹۹ رضاخان و سپس کودتای ۱۳۳۲.

در واقع ایران در هر دو کودتا سپربلای گسترش کمونیسم شد. در کودتای اول انگلیسی ها نگران بودند کمونیسم روسی به هند نفوذ کند و در دومی هم انگلیسی ها و آمریکایی ها می ترسیدند ایران به دست کمونیست ها بیفتد. اولی در نخستین گام به سرکوب جنگلی ها پرداخت و دومی از همان روز بعد به سرکوب رجال ملی از یک طرف و حزب توده از طرف دیگر. در مورد کودتای ۲۸ مرداد این نکته هم هست و کمتر دیده و مطرح شده که کودتا در ایران در آشوب پس از مرگ استالین اتفاق افتاد. استالین در آستانه نوروز ۱۳۳۲ مرد و این زمینه را فراهم کرد که طرح کودتا عملی شود. اگر استالین دیرتر می مرد چه بسا کودتایی هم در ایران اتفاق نمی افتاد.

البته داستان شوروی فقط به این نوع تاثیرگذاری ها محدود نیست. گذشته از حمایتهایی که کشور شوراها در همان سالهای نخست از قیام های مختلف ناکام در گیلان و خراسان و آذربایجان کرد، شوروی یکی از دلایل اصلی اشغال شدن ایران در دوره جنگ جهانی دوم است. شوروی با آلمان هیتلری در جنگ بود و رساندن کمک به شوروی عمدتا از راه ایران ممکن بود و رضاشاه در مقابل آن مقاومت می کرد. رضاشاه که یکبار به خاطر شوروی حکومت را به دست آورده بود در آخر کار هم سلطنت اش را به خاطر شوروی از دست داد. کمی بعد همان شوروی تلاش کرد روابط عهد تزاری را با جدا کردن آذربایجان از ایران تجدید کند.

جنگ سرد و چپ درباری
سرنوشت ایران پس از جنگ جهانی دوم نیز در واقع در منازعه میان شوروی و انگلیس و امریکا رقم خورد. و نهایتا ایران را به یکی از میدانهای اصلی جنگ سرد بدل کرد. معمولا سوی آمریکا و انگلیس این منازعه برجسته تر شده اما سوی شوروی آن در نوعی سکوت باقی مانده است. طوری که حتی آیت الله خامنه ای هم در دیدار با پوتین (مهر ۱۳۸۶) مدعی می شود که ایرانیان از روسیه بدی ندیده اند و تصویر روشن و خوبی از این کشور دارند!

درباره نقش چپ توده ای در ماجرای ملی شدن نفت بسیار نوشته اند. اما از آن می گذرم چون شناخته تر است. ولی کمتر گفته شده است که انقلاب سفید شاه جواب طعنه آمیز او و آمریکا به انقلاب سرخ بود. آنها می خواستند دست به رفرمی بزنند که ایران را از انقلاب چپ رهایی بخشد و بگویند همه آنچه در یک انقلاب سرخ می خواهید انقلاب سفید به شما می دهد.
اما وسوسه چپگرایی چندان در جامعه ایرانی عمیق بود که نهایتا شاه نیز در ۱۳۵۳ به آن دل سپرد و به سبک حزب واحد کمونیستی در شوروی، حزب واحد رستاخیز را تاسیس کرد. حزبی که به احتمال قوی نام خود را از بعث (رستاخیز) گرفته بود تا به همسایگان عرب سوسیالیست و روسوفیل خود نیز دهان کجی کند.

یک بخش کمتر بحث شده دیگر از ماجراهای پایان ناپذیر ایران و همسایه شمالی برآمدن مکتبی است که آن را “مارکسیسم اسلامی” خوانده اند. مکتبی که از یک جهت نسب به خداپرستان سوسیالیست می برد و نسبتی طبیعی با آن پیدا می کند و از یک جهت برساخته رژیم شاه است تا با چپگرایی مزمن بستیزد. نسخه شاه برای مهار چپ این بود که اسلامی انقلابی را میدان دهد. بازی خطرناکی که نهایتا به سقوط شاه انجامید. به این ترتیب، شاه نیز مثل پدرش قربانی شوروی شد.

بعد از سقوط شاه، یکبار دیگر، همان طور که با سقوط رضاشاه پیش آمده بود، چپ ها و اسلامگراها میداندار شدند. اما این بار در صورت سازمانهای تازه و شماری از سازمانهای قدیمی. سالهای آغاز انقلاب ایران یکسره نبرد قدرتی است میان گروههای طرفدار شوروی و ضدامپریالیست و گروههای لیبرال و میانه رو که دل خوشی از شوروی نداشتند. حاصل آن این شد که روحانیون حاکم برای آنکه خود را انقلابی تر از همه نشان بدهند همه خصوصیات چپگرایی را جذب کردند تا چپ ها و دیگر رقبای انقلابی را از میدان به در کنند. روحانیون می خواستند تز مارکسیسم اسلامی را به صورتی دیگر ادامه دهند. یعنی اسلامی مارکسیست تر از مارکسیسم ارائه کنند. اما نهایتا به دامن همان روسیه ای افتادند که با آن ظاهرا مبارزه می کردند. در مبارزه شوروی و انگلستان و آمریکا در ایران نهایتا شوروی برنده شد و میراث آن به روسیه پساکمونیستی رسید.

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن