صبح با این فکر بیدار شدم که حالا می فهمم عذاب بر جماعت چرا نازل می شود! توضیح اش سخت است. اما شرایط وارد شدن به یک فاجعه همگانی یا عذاب الهی گویا تابع سنتهای تاریخی است. وقتی که حرفها دیگر نجات بخش نیستند. زمانی فروغ می گفت و دیگر هیچ کس به هیچ چیز نیندیشید. حالا باید گفت و دیگر هیچ کس به هیچ چیز گوش نمی کند! این زوال اتوریته درست به اندازه اقتدار کامل اصحاب اتوریته خطرناک است. یعنی اگر روزگاری حرف یک رهبر میلیونها نفر را به حرکت در می آورد و خطر بود امروز اینکه همه حرف می زنند و هیچ کس گوش نمی کند هم همان قدر خطر است.
مفهوم حرفی که می زنم این است که هیچ اتوریته ای باقی نمانده و هیچ سپهر مشترکی که آزموده نشده باشد و اشتیاق به فتح اش همه گیر باشد یا بسیاری را به خود مشغول کند دیده نمی شود. ایمان های بزرگ و ایدئولوژی های رسوانشده ای پیدا نیست. حتی بلوک های قدرت شرق و غرب که زمانی حقیقت می ساختند و آن را پاس می داشتند زایل شده است. برای چپ های ما این نکته مهمی است. و روشنفکران ما اغلب چپ بوده اند.
کتاب معمای مدرنیته بابک احمدی را می خواندم. ناامید کننده است. بابک احمدی اینجا و آنجا تلاشهای مثبتی داشته و از صداهایی است که گرچه مبهم و گنگ شنیده می شود. برخی آراء اش هوشمندانه است اما در مجموع اینکه نمی نویسد و وقتی می نویسد هم باز ترجمه می کند عصبانی کننده است. این معمای مدرنیته اسم خوبی است. در واقع گویی معمای نسلی از روشنفکران ما ست که بدون دستگیری نویسندگان غربی نمی تواند فکر کند. هر صفحه از کتابهای بابک احمدی را باز کنی می بینی ده جور اسم فرنگی آمده و از هر کدام سخنی نقل شده است. این شیوه ظاهری چشم پرکن دارد اما واقعا مخل اندیشه است. هیچکس با کمک اینهمه اسم و کتاب فکر اصیل کردن نمی تواند. این را یکبار به اکبر گنجی هم گفتم که آقا اسیر نامها نباش. کدامیک از اندیشمندان را می توان نشان داد که اینطوری اسم ها و کتابها را ردیف کرده باشند؟ این درد بیدرمان ایرانی است که عدم اعتماد به نفس خود را پشت این ارجاع های مکرر و بسا بی سود پنهان می کند.
معمای مدرنیته چیزی نیست که با این کوششها رمزگشایی شود. بابک احمدی در کتاب کار روشنفکری اش به واقعیت یک کار فکری نزدیک تر است. گرچه آنجا هم باز هر جا توانسته دست به عصای متون غربی شده است. در کتاب اش هیچ اشاره ای به سیر تحول معنایی روشنفکر در خود ایران نیست. او از روی کتابهای غربی می خواهد معنای روشنفکر را دریابد. حال آنکه این طور مفاهیم کاملا به تجربه اجتماعی وابسته است. مثل مدرنیته. اگر ما نتوانیم به اتکای تجربه خودمان در معماری و موسیقی و سینما و شهرسازی و بهداشت عمومی و مدیریت سیاسی و اقتصادی و نظام آموزشی که تاسیس کرده ایم مدرنیته را بفهمیم تجربه عربی چه کمکی به ما می کند جز پر کردن ذهن مان و دهن مان؟ چه گرهی باز می کند؟ اگر به آل احمدهای روشنفکری خودمان نپردازیم چطور می توانیم از کار روشنفکری حرف بزنیم؟ اصلا کار روشنفکری همین ارزیابی حرف و عمل روشنفکران خودی است. و گرنه غرق شدن در اسامی و دفترهای فکر غربی که روشنفکری نیست. استاد دانشگاه و مترجم می شود شد اما روشنفکر نه.
من در مقاله ای که در بزرگداشت ۷۵ سالگی آشوری نوشتم (+) رای بابک احمدی را بر رای آشوری رجحان دادم که منطق ناپیوستگی بهتر از منطق پیوستگی کار می کند و روشنگر است. اما واقعیت این است که آشوری آدمی است که تالیف می کند. فکر می کند و در تالیف اش دیگر دست به عصای این و آن متفکر غربی نمی شود. او می داند که این روش به جایی نمی رسد. آدم یا ترجمه می کند که تکلیف معلوم است و یا دارد به مشکلی در سطح ملی می اندیشد مثل کار روشنفکری فرضا. اینجا دیگر باید به تجربه ملی توجه کرد. بابک احمدی از ساختار و تاویل متن به این سو همه جا به جای تالیف مجموعه ناهمگون و آشفته ای از ترجمه به دست داده است. کتاب ساختار و تاویل متن دچار بی ساختاری و بی نظمی عجیبی است. اقیانوسی از آرا و عقاید است که بابک احمدی مثل توریست در آن سیر می کند و ما را به تماشا می برد. از اینهمه نام و رای و عقیده متنافر سرگیجه می گیریم و دست آخر هیچ تصویر روشنی از هیچ چیزی به دست نمی آوریم. اگر بخواهیم سبک احمدی را پیش بگیریم هرگز از آنچه خوانده ایم به نتیجه نمی رسیم چون همیشه کتابهای دیگر و مولفان دیگری هستند که ندیده و نخوانده ایم. اما برای رسیدن به حقیقت نیازمند خواندن همه آرا نیستیم. ما همیشه به آن بخشی از حقیقت می رسیم که در تجربه شخصی و اجتماعی مان قابل حصول بوده است.
قبل از اینکه این یادداشت را بنویسم مطلب علی علیزاده را در نقد مهدی خلجی می خواندم (+). از آشفتگی اش حیران شدم. متوجه شدم که ما داریم به سمت یک برج بابل می رویم که دیگر در باره معنا و مفهوم بسیاری چیزها توافقی نداریم. به نظرم مثلا شیوه برخورد علیزاده با مساله استقلال اینطور است. این که آدمی مثل او نفهمد که استقلال را چطور باید دید که به انزوا و نابگرایی ختم نشود از عجایب است. مگر فرض کنیم استقلال همان پرده آهنین سابق است. بعد که می رسد به انتهای مطلب اش پاراگرافی می نویسد که هیچ معنای روشنی ندارد. یعنی دارد حرفهایی می زند که بیشتر به دست و پا زدن شبیه است. انگار خودش هم می داند که نتوانسته بحث را جمع کند و به نتیجه برسد. کار روشنفکری یافتن حقیقت نیست. اما همه فکر می کنند دارند جستجوی حقیقت می کنند.
به نظرم مساله اصلی دقیقا همین است که هیچ کس به صورت انفرادی به نتیجه ای نخواهد رسید. پیدا کردن واقعیت یا حقیقت اگر هم به صورت فردی ممکن باشد اهمیت ندارد. زوال به حقیقت وابسته نیست. به نیروی اجتماعی پشتیبان وابسته است. اینکه می گویند با کفر می شود زندگی کرد در بن خود به این معنا ست که می شود در اشتباه بود اما خوب زندگی کرد خوب یعنی ادامه بقا و نیفتادن به دام زوال. اما با ستم نمی شود زندگی کرد. و امروز ما بزرگترین ستم را به خود می کنیم چرا که بر آشفتگی دامن می زنیم. با این آشفتگی بی پایان بقا ممکن نیست. اما ایا ما به بقا فکر می کنیم؟ من فکر می کنم که آنچه امروز بر بسیاری از اذهان مسلط است آنارشی است. چیزی که مثلا در این مقاله از رادیو زمانه در دفاع از نامجو (+) باز هم امروز می خواندم.
من آدم خوش بینی هستم. مدتها ست فکر می کنم از این آشفتگی عظیم سودهایی هم نصیب ما خواهد شد اگر باهوش باشیم. اما ترسم آن است که قبل از آنکه سودی از این آشفتگی به دست کنیم از صحنه روزگار محو شده باشیم. امروز بقای ما اصل است. نه دموکراسی نه حقوق بشر و نه اسلام و نه عدالت و یا هر چیز دیگر. مثل عده ای مسافریم که پیچ تندی را پشت سر می گذاریم. مهم نیست که چقدر دانشمندیم یا استادیم یا هنرمندیم یا اخلاقی هستیم یا مومن و کافر هستیم یا کارگر و سرمایه داریم و هر چیز دیگر. مهم این است که به ته دره نیفتیم. اگر افتادیم دیگر فرقی نمی کند چه بوده ایم و چه می کرده ایم. باید هر طور شده به دره پرت نشویم. همه بحث های دیگر فرع این بحث است. اگر هوشمندی کافی برای بقای خود نداشته باشیم عذاب فنا ناگزیر است.