دور ایرانو خط بکش …کش ..مکش

این وسواس نوشتن گاهی بدجور کلافه کننده است. از دیشب می خواسته ام چیزی در باره محسن نامجو بنویسم و نشده است. فکر کردم اصلا لازم است؟ اهمیتی دارد؟ و به تاخیر انداختم. اما حالا فکر می کنم باید این چند کلمه را بنویسم. دیشب برای اولین بار به کنسرت اش رفته بودم. طبعا یکدیگر را هم می شناسیم چون از دوره زمانه با هم کار کرده و تماس داشته ایم و بعد هم در ایران ندا از موسسان بوده است. نوشتن برای من در این موارد دوچندان دشوار می شود. نگران این که بیهوده آبی نیاورده کوزه ای نشکسته باشم. اما خب اگر کسی مثل نامجو به سنت شکنی شهره می شود باید سنت شکستن دوستان را در نقد دوستان هم تحمل کند.

بعد از برداشتن این سپر اولیه و آماده کردن نامجو و دوستان هوادارش که این یادداشت را می خوانند باید بگویم نامجو دیشب حس دوگانه ای به من می داد. گاهی او را در اوج هنر می دیدم و گاهی او را کسی که دارد صنعت می کند. بگذارید نکته ها را یک به یک بگویم وگرنه سوء تفاهم ها بیشتر از انتظار خواهد شد:
اول اینکه نامجو هنرمند بزرگی است. فقط کسی که هنر را خوب می شناسد می تواند در آن نوآوری کند. نامجو هم آواز و هم موسیقی را خوب می شناسد. دیشب هم اصرار داشت که بگوید آنچه می خواند در کدام دستگاه و کدام گوشه است. ولی مساله این است که نواوری در هنر از هر راهی اتفاق نمی افتد. نمی شود روحوضی را با آواز سنتی جمع زد. اگر هم بشود نتیجه حتما روحوضی خواهد بود نه سنتی. من در بیشتر کارهای نامجو این مشکل را می بینم.
دوم اینکه نامجو هنرمند بزرگی است اما هر هنرمندی هر قدر هم بزرگ بدون جمع و جماعت همزبان و هموطن و هم فرهنگ به جایی رسیده نمی تواند. نامجو رسما موسیقی خود را آواره کرده است. ترانه دور ایرانو خط بکش را اجرا کرد و بعد هم گفت که این داستان زندگی شخصی او ست و ما مخاطبان می توانیم برای خودمان تصمیم بگیریم که دور ایران را خط بکشیم یا نکشیم. به نظر من کاملا برعکس است: ما مخاطبان می توانیم دور ایران را خط بکشیم اما نامجو ست که نمی تواند! نامجو به هزار دلیل آنقدر به موسیقی ایرانی و تربت جامی و سه تار نوازی و موسیقی زیرزمینی و شعر فارسی و شاعران ایرانی و دیگر و دیگر و دیگر پیوسته و وابسته است که هرگز نمی تواند حتی فکرش را هم بکند که دور ایران را خط بکشد. اینکه او رسما این را اعلام می کند به نظر من اعلام مرگ پیشاپیش هنر او ست. نامجو زنده است چون تازه از ایران مهاجرت کرده یا رانده شده یا تبعید برگزیده است. اما چند سال دیگر او هم سرنوشتی بهتر از آرش سبحانی و شاهین نجفی و دیگران نخواهد داشت. اگر او می خواهد زنده بماند و هنرش بیشتر از عمر خود نامجو به زندگی اش ادامه بدهد باید در دور ایران را خط کشیدن تجدیدنظر کند. نامجوی ایران صدبرابر ارزش هنری اش بیشتر از نامجوی بدون ایران است. بدون ایران او آواره ای بیش نخواهد بود.
سوم این مساله تلفیق است. دیشب به دوستانی چند هم گفتم که فیوژن خوب است. چرا خوب است؟ چون هنر فرهنگ ما همین است. گفتم بعد از مهرپرستی و زرتشتیگری ایرانی ها با مانی به شاهکاری از تلفیق دست یافتند. پیش از مانی هم اشکانیان همین کار را کرده بودند و مانی در واقع نتیجه همان روند بود. شاهکار بعدی عرفان ایرانی است که آمیزه فوق العاده ای از هند و چین و ایران و اسلام به دست داده است و کفر و دین را کنار هم نشانده و با یکدیگر آشتی داده است. نتیجه این عرفان نهایتا در مولوی به اوج رسیده که مظهری از صلح بین مذاهب مختلف است و نهایتا با حافظ به اوج رسیده است. بی تردید می شود گفت که حافظ از نظر مشی هنری مانی را تکرار کرده و دوباره به نقش آفرینی شگرف تلفیقی برجستگی بخشیده و آن را به بخشی جدایی ناپذیر از هویت ایرانی تبدیل کرده است. اینها همه درست است و خوب است و زیبا ست و عمیق. نامجو می تواند نیمای موسیقی ایرانی باشد. حافظ موسیقی ایرانی باشد. جسارت اش را دارد. قدرت و دانایی و دانش اش را دارد. مخاطب آماده و زمانه مساعد را هم دارد. اما باید مراقب بود که فیوژن او به قول انگلیسی به کانفیوژن تبدیل نشود. این تلفیق باید چنان هنرمندانه باشد که سرگیجه نیاورد و در بیشتر کارهایی که من دیشب شنیدم کانفیوژن از نظر موسیقی و هم شعر و هم اجرا بر فیوژن می چربید. به نظرم نامجو نیاز دارد به سنت هنری ایرانی بیشتر تکیه کند و از وارد کردن ترانه های غربی در ترانه هایش خودداری کند کاری که به اعتراف خود او چندین بار در کارهای دیشب انجام داده بود و کارهای قدیم اش هم چنین است از جمله همین دور ایرانو خط بکش. این دیگر نوآوری نیست. بازخوانی است. 
چهارم مساله شعر است. شعری که بیش از همه مرا عصبانی و اندوهگین کرد شعر ترانه ای ست به نام الکی. قبلا هم آن را شنیده بودم اما زیاد به آن توجه نکرده بودم. اما دیشب که چند ساعت فرصت داشتم تا به کارهای نامجو گوش کنم و فکر کنم به این نتیجه رسیدم که من نمی توانم این لاقیدی در شعر ترانه را بپذیرم. شعر الکی هیچ هنری ندارد. این گرایش شدید بسیاری از ایرانیان برای دست انداختن همه چیز خانه خراب کن است. شعر باید انسانی و مسئولانه باشد. نمی تواند همه چیز و همه کس را به یک جاروب براند وگرنه به همان استبدادی کمک می کند که از آن گریخته و همان را اسباب سرودن این دست شعرها کرده است. و اگر همه چیز الکی است چطور شعر و ترانه و کوشش و کنسرت خود نامجو الکی نیست؟ و اگر بگوید همین هم الکی است بعد اصلا چه کوششی؟ چه تلاشی؟ چه ابداعی و برای چی؟ این دست شعرها درست خلاف آنچه برای آن گفته می شوند نتیجه می دهند. کسی که نتواند در ما و در جامعه اش و در فرهنگ اش چیز خوبی ببیند در هیچ چیز دیگر هم نخواهد دید. مگر فرض کنیم که این الکی دیدن همه چیز هم خودش الکی است! نوعی کلبی مسلکی ایرانی و نامجویانه است.
پنجم مساله تجربی بودن هنر ابداعی است. قبول که هنر ابداعی نامجو اکسپریمنتال است. اما نگران ام که هنرش بشود اکسپریمنت برای اکسپریمنت. یک جایی یک اثری باید خلق شود از این اکسپریمنتالیسم. راهی باید باز شود. راهروی پیدا کند. اگر نامجو بخواهد شاگردی داشته باشد امروز به او چه یاد خواهد داد؟ برو تجربه کن؟ تجربه برای تجربه؟ من فکر می کنم نامجو ممکن است فکر کرده باشد که همین تجربه گرایی سبک او باشد کافی است. اما در این راه چاهها افتاده است. لغزشگاه است. 
می توانم این شماره ها را تا چهل ادامه دهم اما حوصله تان را سر خواهد برد. در خانه اگر کس است یک حرف بس است. اما این نکته را هم بگویم:
من کاملا و با تمام وجود درک می کنم که هنرمند ایرانی چقدر نیازمند مخاطب و صحنه و سالن پر است. این اما در خارج ایران امری ناممکن است چرا؟
ما مردم ایرانی خارج از کشور پراکنده ایم. این پراکندگی اسم اعظم وضعیت ما ست و تعریف کننده ما. یک نتیجه اش این است که جمع شدن مان دشوار است. و «جمع» هم نمی شویم. یعنی همیشه جزیره هایی پراکنده می مانیم در میان خود اروپایی ها و غربی ها. و چون باهمستان ایرانی به آن معنا که در تهران و تبریز و سنندج و کرمان و کاشان و مشهد و بیرجند و تربت هست در بیرون وجود ندارد حس باهمستانی هم وجود ندارد. خاطره مشترک هم پیدا نمی شود. تهرانی ها مثلا فرض کنید وقتی بیرون می ریزند و جشن می گیرند این می شود خاطره شان. وقتی صبح رادیو صبح است ساقیا پخش کند همه می شنوند و می شود خاطره مشترک شان و هزار و یکجور چیز دیگر که ناشی از زندگی جمعی و جمع زندگی زیر سقف یک وطن و یک شهر و یک باهمستان است. اما در این بیرون چنین چیزی وجود ندارد. خاطره مشترک ما هنوز با تهرانی و تبریزیها و سنندجی ها و مشهدی ها و دیگر هموطنان و همشهری های مان ست. اگر تربت جام نباشد محسن نامجو را کجا بگذاریم؟ از کجا آمده است؟ ریشه اش چیست؟ موسیقی اش از کجا ست؟ نامجو هنوز از خراسان و تربت جام نیرو می گیرد و معنا می گیرد و تا ابد هم اگر نامجو باشد همینطور خواهد بود مگر بشود آوازه خوان کافه های تگزاس و به انگلیسی بخواند و اصلا برود بشود دنباله سنت های یک ایالت و شهر معین در آمریکا. 
معنی این حرف این است که از سالن پر هم چیزی در نمی آید. مایی نمی شود. خاطره مشترکی نخواهد شد. و معنای دیگر این حرف این است:
یک هنرمند درجه دو که هنر عالی و صدای عالی نامجو را هم ندارد با داشتن باهمستان و جمع و جماعت همگن و همزبان مخاطبان و مجالس همشهریان و هموطنان می تواند در خاطره جمعی اثر بگذارد و بماند. اما نامجو(ها) بتدریج فید خواهند شد. چون جمعی وجود ندارد یا تغییر ماهیت خواهند داد. 
من کاملا درک می کنم که کسی مثل نامجو باید و باید با صدایش و هنرش و سازش و ابداعات اش معیشت اش را تامین کند. اما هم او می داند و هم ما می دانیم که این هم نمی شود. به هزار و یک دلیل. در نتیجه کسی مثل نامجو می تواند وضع مالی اش خوب نباشد و ناچار یا خودخواسته باید درویشانه زندگی کند. اما باید بداند که هنر او در همین است که برای معیشت کارش را و وجوه تمایزش را از دست ندهد. این درویشی خوبی کار است نه عیب کار. می ترسم که ندیدن این خوبی به هوس بیندازد او را و برنامه ریزان اش را که کار نامجو را معیوب کنند. همزمان باید هواخواهان نامجو راههای دیگری هم پیدا کنند تا حق تالیف اثر او واقعا به دست اش برسد. با تکیه بر کنسرت و تور نمی شود زندگی کرد. تور تنها بخشی از معیشت هنرمند را تامین می کند.

نتیجه این پراکندگی و آن ضرورتهای معیشتی ممکن است به اینجا برسد که هنرمند ایرانی فکر کند باید از اصل هنرش دور شود و موسیقی اش را اروپایی پسند و آمریکایی پسند کند تا مخاطب موجود در این کشورها را جلب کند. این خطرناک است. این آغاز انحراف از همان چیزی است که قرار است محسن نامجو باشد.

من اگر به جای نامجو بودم به جای زندگی در آمریکا می رفتم در قزاقستان یا قرقیزستان زندگی می کردم یا جایی که آلتایی ها می خوانند. دیشب صدای او چندبار مرا به یاد آوازخوانان بی همتای آلتایی انداخت. آنجا زندگی به آنچه نامجو نیاز دارد نزدیک تر است. 

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن