یادداشت پیشین بازخوردهای جالبی داشت. انگاری نوعی بیرون آمدن از غار باشد. مدتها کسی تو را ندیده باشد. حالا آمده ای حرفی زده ای و شاید دوباره به غار خودت بازگشته ای. فکر می کنم تا حدودی درست است. من در یک غار انزوا سر در مراقبه ای طولانی برده ام. تا شاید چیزی را برای خود حل کنم. و آن معضلی ست که از بس آشکار است دیده نمی شود.
دوستی نادیده نوشته است که تفکر سیستماتیک ات را وانهاده ای و واداده ای. باشد اما تبلیغ اش را نکن! سیستماتیک؟ یادم هست که دوست قدیم ام سعید نیازمند که ارادتی تام به فلسفه اسلامی داشت از مخالفان تفکر سیستمی بود. من آن موقع ها در ایام انقلاب حرف او را درک نمی کردم. شاید خودش هم به لوازم حرف اش آشنا نبود. برعکس بسیار معتقد به تفکر سیستمی بودم. چند سالی است که پایه های اعتقادم لرزیده است. دست کم دو سال است یادداشتی در باره آشوب نوشته ام. اما منتشر نکرده ام. از بس که مساله آشوبنده است! نه؛ به تفکر سیستمی اعتقادی ندارم. به نظم آهنین هم. اما نظم طبیعی و شیفتگی را می پسندم. شیفته که باشی نظم داری. محور داری. و این نام دیگر عشق است. در انگلیسی می گویند پشن / passion داشتن. همین است. آدم بدون پشن با مرده فرقی ندارد. اما نظم حاصل از استغراق و شیفتگی با تفکر سیستمی یکی نیست. و این نکته باریکی است که باید آن را برجسته ساخت. سیستم آدم را از آدمیت اش تهی می کند. آدم ماشین نیست. سیستم تفکر قرن نوزدهمی و بیستمی است. بی اعتنایی به نظم را تبلیغ نمی کنم. درک واقعگرا از نظم را ولی می پسندم و توصیه می کنم. همین روزها مقاله ای که به مناسبت ۷۵ سالگی آشوری نوشته ام منتشر خواهد شد. آنجا نوشته ام که تفکر تذکر به پارادوکس است. سیستم جایی برای پارادوکس ندارد.
دوستی عزیز نوشته است مهدی جامی استاد ادبیات خوبی بود یا می شد اما فریفته "زرق و برق رسانه" شد. ولی دوست جان زرق و برق؟ رند عالمسوز را با زرق و برق چه کار؟ مساله ساده تر از این حرفها ست. برای من و ما هیچ چیز دیگری مطلقا باقی نمانده بود جز رسانه. ما به این در نه پی حشمت و جاه آمده ایم. ما آوارگان دست مان از همه جا کوتاه است و تنها پل ارتباط ما با وطن رسانه است و بس. رسانه مقام والایی دارد. این سوی رودخانه چند هزار کیلومتری را به آن سو پیوند می زند. بلندترین پل ارتباطی جهان است. به نظرم حق با عباس عبدی است که حتی در خود وطن اسلامیه هم چیزی جز رسانه برای ما باقی نمانده است. مدرسه و دانشگاه به اشغال درامده است. خانواده و روابط شبکه ای خویشاوندی نزدیک است که از کار بیفتد. وزارتهای عریض و طویل در کار سانسور و تحریف اند. سازمانهای دولتی تبلیغ نظام مندی می کنند و ولایت پروری. دست ما از همه جا کوتاه است جز همین رسانه. از وبلاگ اش و فیسبوک اش تا رادیو و تلویزیون اش و وبسایتها. روزنامه ها و مجله ها. برای همین است که اینقدر رسانه ساخته می شود از یک سو و از دیگر سو اینهمه رسانه سوخته می شود.
وانگهی ادبیات چیست جز تولید رسانه؟ تمام شعر فارسی بزرگترین رسانه تاریخ و فرهنگ ما ست. معلم ادبیات معلم رسانه است. رسانه شناس است. ادبیات عمومی ترین و مردمی ترین صورت تولید محتوا ست و دلنشین ترین آن. من این را بعد از هفده سال کار مداوم رسانه ای می توانم بگویم که جدایی میان ادبیات و رسانه نمی بینم. به نظرم در هر دانشکده مطلوب و ایده آل ادبیات آینده باید جایی برای بحث از رسانه باز کرد. رسانه و ارتباطات و ادبیات پیوندهای چندجانبه عمیق با یکدیگر دارند.
اما سخن اصلی چیست؟ مساله این است که ماتدری نفس ماذا تکسب غذا. این بن و ریشه آن سخن است که سعی نکنیم چیزی را به طبیعت خویش تحمیل کنیم و مقتضیات جامعه را دستکاری کنیم و برای همه چیز پیشاپیش برنامه ریزی کنیم. این فرمان ایست است برای اینکه همه چیز را از عقل نخواهیم و آن را در عقل دکارتی خلاصه نکنیم. این سخن ممکن است دوستانی را نگران کند که پس بی عقلی پیشه کنیم؟ طبیعی است که سخن من این نیست. سخن من این است که طبیعت را در کنار عقل بنشانیم. سنت را در کنار تجدد بنشانیم. با خود مهربان تر باشیم و با مردم و فرهنگ و سنت خود. باز هم این به معنای آن نیست که هر چه در سنت است خوب است و هر چه مردم ما می کنند درست است و ما مرکز جهان ایم. این همان پارادوکس تفکر است. به کوتاهترین بیان مساله همین است: زندگی سرشار از پارادوکس است. تفکر درک این پارادوکس و موازنه پارادوکس ها ست. درک آدمی و زندگی و جامعه چونان همتافته ای پارادوکسیکال است. یکرویه کردن زندگی و سیاست و دین و جامعه و اخلاق نه ممکن است نه مطلوب. هر چیزی که زندگی را یکرویه بخواهد و از دیگر رویه ها و سویه هایش تهی کند ضدتفکر است و نتایج وخیم خواهد داشت. نگاهی به تاریخ قرن بیستم شاهد این مدعا ست و نگاهی به تاریخ انقلاب اسلامیه.
می دانم که در سخن ام بسیار چیزها ناتمام است و اسباب سوء تفاهم. اما اجازه بدهید تمرین کنم و بیاموزم که چگونه این حرف ساده را ساده بیان کنم. زیرا حقیقت ساده است. اما درست مثل اصل ساده جهان بسیار پیچیده. نه این است نه آن است و هم این است و هم آن. درست مثل شعر حافظ است. ما از این بابت مردمی بسیار ثروتمند ایم که شعر و اندیشه ای چون حافظ را در فرهنگ خود پرورده ایم. و حافظ متذکر به پارادوکس است. این تمام سخن است و اول سخن.
این میل مهار می شود و نمی شود. یکجا می شود و نمی شود. چگونه ممکن است؟ ممکن است. صامت گویا و ساکن روان ندیده اید؟