Search
Close this search box.

مهار میل به یکجاشدگی و یک کاسه شدن

مدتی وبلاگ ننوشتم و میان هزار و یک دلیل یک دلیل اش هم این بود که نخست دو کار که در ایران وایر منتشر کرده ام را اینجا لینک بدهم. یکی مقاله ای مفصل در سه بخش بود که در باره رضاشاه و زبان فارسی نوشته بودم و دیگری مجموعه درسنامه «خبر»نگاری شهروندی. از خودم تعجب می کنم که چرا نمی توانستم این کار را بکنم و این کار بر عهده تعویق افتاد و افتاد تا امشب که به این نتیجه رسیدم که اصلا نباید پست جداگانه ای به این دو کار اختصاص دهم. باید قید جمع کردن کارهایم را در یکجا بزنم. لینکی بود و دادم خوب است و ندادم هم مهم نیست. زندگی کوتاهتر از این حرفها ست. غم جمع شدن نباید خورد. مطلب به آن که باید برسد می رسد. دیر و زود دارد. سوخت و سوز ندارد. ولی هر چه باشد کار من نیست دیگر که پی آن بدوم. 
نه اینکه بد باشد که آدم کارهایش را یکجا جمع کند. نه اگر بتواند و وقت کند و حوصله اش را سر نبرد و وقت کارهای دیگری را نگیرد خوب است اما با واقعیت زندگی سازگار نیست. و من هر روز بیش از دیروز می خواهم که بیشتر شبیه زندگی شوم. زندگی ما را پراکنده می خواهد. دیگران را نمی دانم. ولی ما را چنین خواسته است. هر تکه مان جایی جا مانده است. هر کدام مان وجودی پراکنده ایم. اینجا آنجا همه جا. 
چطور می شود خودمان را جمع کنیم یکجا وقتی که بخشی از ما ایران جا مانده است و بخشی در هر کشوری که زندگی کرده ایم. در هر مرحله ای که زیسته ایم. در هر خانه که اجاره کرده ایم و بعد به جای دیگری کوچیده ایم. کتابهای مان و دفترهای نوشته هامان و یادداشت هامان چند جا افتاده و متروک مانده یا لابلای کارتن ها و پشت درها و دیوارهای نزدیک و دور. دوستان مان پراکنده اند. خاطرات مان یکجا جمع نمی شود. خاطرات مان هم آواره است. استقرار ندارد. شهر به شهر می کوچد و یکجا نمی ماند. بماند هم با کسی انس نمی گیرد. از بس که در خم چند کوچه و محله و شهر و خیابان خاص مانده است. چطور می شود همه اینها را یک کاسه کرد و جمع آورد؟ ناشدنی است.
به فکر جمع کردن یادداشتهایی بودم که پس از جنبش سبز منتشر کرده ام در سیستان و تهران ریویو و مردمک و دیگر جاها. دوستی باصفا آن را گرد آورد و ناشر عزیز آنها را در چند صد صفحه پشت هم چید تا من نمایه ای برایش فراهم کنم و دستی سر و گوش اش بکشم. این هم قرار بود خرداد پیش درآید. که نیامد. فکر کردم چه کاری است آخر؟ بار آخری به ناشر عزیز گفتم شاید کار دیگری کردم که این کار نه جمع آوری مقالات که فشرده ای از اندیشه ها و تامل های این چهارساله باشد و بشود. این باز نزدیک تر است به تولید تا گردآوری. اما وقت می خواهد. و دل جمع. تولید کردن اصلا آسان نیست. اما گردآوری کاری جانکاه است. مثل توزیع فیلم چرخ و فلک. وقتی ساختم اش گفتم دیگر توزیع اش از من بر نمی آید. آنچه من باید از آن می آموختم و کاری که در زندگی من کرد تمام است. توزیع اش چه دخلی به من دارد؟
می گذارم زندگی همین طور که هست برود. من هم هستم. بی نقشه ای پیش می روم. کشف کردن برایم لذت بخش تر است. پیش بینی ناپذیر است. مثل همین یادداشت که هیچ وقت نمی دانستم می نویسم اش یا به چنین نتیجه ای می رسم. اینطوری به طبیعت زندگی دست کم به تجربه زیسته من و ما نزدیک تر است. کار ما با جمع کردن و یکجاشدگی سازگار نمی افتد. بیجاشدگی وقتی سرنوشت ما بوده است. و سرنوشت میلیونها چون ما. ما به لذت کشف  نزدیک تریم. چشمه این لذت را چرا باید کور کرد؟
این حرفها را فقط می شود در وبلاگ زد. می دانی؟ نه در فیسبوک و نه در هیچ جای دیگر. وبلاگ رسانه پیش بینی ناپذیر است. رسانه کشف و شهود است. وبلاگ هر قدر از ما را در یک جا جمع کرده باشد کرده است بیشتر لابد جمع نمی شده است و نمی شود. برای نسل من و ما نمی شود. یا امروز و الان و تا اطلاع ثانوی نمی شود.

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن