همه شبها به صبح می رسند حتی یلدا

خیلی چیزها هست که شما در باره سیبستان نمی دانید و خب شاید بهتر است ندانسته بماند و یا دانستن اش و ندانستن اش فرقی نداشته باشد. اما از باب بازی و تفرج وبلاگی و عمل به خواست داریوش خان ملکوت عرض می شود که:

یکم. مثلا نمی دانید که من در دهه ۴۰ شمسی روز تاجگذاری اعلیحضرت را از رادیو با خانواده دنبال کرده ام؛ ایام نوجوانی به فرح پهلوی نامه می نوشتم و شرح مصیبتهای مملکت را می دادم و به نظرم کارهای مهمه می فرمودم. البته پاسخی هم نمی گرفتم. یکبار هم البته نامه ای نوشتم به پسری به نام ساسان که در فیلمی آواز خوانده بود که من هم دو دانگ صدا دارم حاضرم خلاصه با تو روی صحنه بروم. بعدها هرگز از این نامه ها ننوشتم. آخرین باری که به بیگانه نامه نوشتم وقتی بود که در ورودی فوق لیسانس با آنکه نفر اول آزمون بودم فرموده بودند اولویت ورود نداری!
دوم. نمی دانید که مثلا من اصلا از آبجوخوری جماعت بریتانیایی یا اروپایی خوشم نمی آید. نمی فهمم چطور می شود یک دو سه تا لیوان بزرگ این مایع تلخ مزه و آبکی را نوشید. گاهی ودکا می نوشم که تلخی حافظانه دارد بخصوص در آسیای میانه که باشم اما چای را نوشابه ملی ایرانیان می دانم و ترک نمی کنم. درست مثل نان و پنیر و کره صبح. حتی اگر ۲ بعدازظهر از خواب بیدار شده باشم.
سوم. نمی دانید مثلا اولین عشق من در ۱۲ سالگی بود و تا ۱۸ سالگی سخت دلبسته اش بودم ولی نتوانست با من ازدواج کند. من سالها از آن متاثر بودم اما بعدها که چندین زن دیگر وارد زندگی ام شدند فهمیدم اگر با همان عشق اول زندگی کرده بودم احتمالا نمی توانستم دنیا را اینطور تجربه کنم که کرده ام. ولی راستش این است که همه زنانی را که دوستشان داشته ام هنوز هم دوست دارم. ولی مثل خاطرات یک آلبوم خانوادگی.
 چهارم. دیگر اینکه نمی دانید هرگز از اینکه انقلاب کردیم پشیمان نشدم ولی از انقلاب صدمه زیاد خوردم. همیشه فکر کرده ام نسبت به دیگر دوستان ام آنچه سر من آمد چیزی نبود. آنها اعدام شدند. افسرده شدند. پناهنده شدند. زندانی شدند. راهشان کج شد. بعضی شان هم البته استثنائا رفتند پولدار شوند با رانت دولتی.
پنجم. و نمی دانید که کار کردن برای راه اندازی زمانه باعث شد من و شهزاده احتمالا به دلیل کم خوابی و نامنظم غذا خوردن و پرکاری شدید هر دو بشدت وزن کم کنیم. فشار کاری من در این دوره تنها با یک دوره دیگر قابل قیاس است. زمانی که برای نمایندگی مجلس نامزد شده بودم. دوره چندم بود؟ شاید چهارم. ولی آنزمان یک دوره فشرده بود و به خاتمه دادن رابطه من با سیاست رسمی منجر شد اما این دوره چند ماه است که ادامه دارد و عاقبت اش هم حالیا در چشمدید نیست.

یک چیز بدون شماره هم بگویم که چند بار به این داریوش خان عرض نمودیم بیا یک سایت ناسوت هم راه بینداز همه اش ملکوت نباشد. قبول نکرد. کلی حرف ناگفته را می شد گفت. ولی بعدها دست تنها یک فیلمنامه نوشتم که اسمش شد: کامه سوترای بخارا. دلم می خواهد بعد از زمانه دو کار را به سامان برسانم دومی همین فیلمنامه و فیلم کردن آن است.

دیگر همین. ساعت ۵ و نیم صبح است. این شب صبح نمی شود انگار. باشد تا به قصه بگذرد خوب است.

آها یادم آمد که باید ۵ نفر بعدی را هم نام ببرم. خب مجبور نیستند البته ولی من دوست داشتم چیزهایی ناگفته را از زبان داریوش آشوری بشنوم و حسین درخشان (لینک نمی دهم ویزیتورش زیاد نشود!) و امیر پویان شیوا و عباس معروفی و شهزاده جان خودم. از سعید فل سفه هم می خواستم نام ببرم ولی دیدم او هر چه می گوید جزو ناگفتنی ها ست!    

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن