می روم نشر چشمه با دهباشی و عباث. عباث سر پر شوری دارد و درست در زی همان بچه های اول انقلاب است. کلی بحث می کنیم. من دیگر انقلابی نیستم اما دل به مردم دارم او اما همچنان به سبک اول انقلاب دل به فرودست ترین مردم دارد. دل به مستضعفان سپرده است. اصلا می زند به کوه و دشت که آدم شهر را نبیند و با مردم ساده و زحمتکش کوه و کمر و روستا نشست و خاستن را دوستر می دارد. دهباشی مشغول دیدن و خریدن کتاب می شود و من هم با عباث که دمی از گفتن باز نمی ایستد می رویم بیرون تا من سیگاری آتش بزنم (او که اهل دود نیست اهل کوه است). عجله دارد و حرفهاش را تند تند می زند و بعد خداحافظی می کند که به قرار بعدی اش برسد. برمی گردم داخل نشر چشمه و برای اولین بار بعد از سالها یک کتابفروشی ایرانی را با چشم خریدار ورانداز می کنم. چه خوشگل شده اند همه! چاپهای خوب و گاه نفیس و صحافی درست و کلی طرحهای تازه و قطع های بامزه. خود نشر چشمه هم بزرگ شده است و دو طبقه و دست کمی از یک کتابفروشی خوب در اروپا ندارد. شنیده ام طبقه دوم اش کافه بوده که تعطیل شده است. سری می زنم و هوایی تازه می کنم. دلم می خواهد کلی کتاب بخرم ولی بارم سنگین می شود. فکر می کنم بخرم و از کتابفروشی بخواهم آنها را برایم به آمستردام پست کنند با هزینه من. به مسئول کتابفروشی می گویم اگر من ۲۰۰-۳۰۰ هزار تومن کتاب بخرم و پول پست اش را هم بپردازم برای من به خارج از کشور می فرستید. جوابش خیلی ساده است: نه!
– فکر می کردم بازار کتاب و نشر کساد است. معلوم شد دست کم برای بعضی ها نیست که حوصله وقت گذاشتن برای مشتری ندارند. شاید هم منظورش این بود که شماها که خارج نشین اید باید به دلار کتاب بخرید ریالی نمی فروشیم! شاید هم آنقدر دردسر دارد کتاب به خراج فرستادن که نفرستادنش بهتر. نمی دانم. ولی گرچه از جواب سربالایش دلخور و متعجب شدم (وگرنه الان کلی کتاب از-ایران-خریده در خانه داشتم) از اینکه وضعش خوب است خوشحال شدم. کتاب همچنان معما ست برای من. همه می گویند نمی فروشد. اما کلی کتابفروشی تازه و مرغوب در شهر باز شده است. یک چیزی یا چیزهایی هست که ما نمی دانیم و کتابفروشها می دانند. حتما همین است!