آبی آسمانی

دنیا ایستاده است
سیبهایی به هوا انداخته ام
که هزار چرخ بخورد
و برگردد
هیچیک
برنگشته است
گویی نه در مدار من
که در مدار دیگری
چرخ می خورد

هر سیب که به هوا می اندازم
یا ذغال گداخته سرخی می شود
مثل زمین
و می رود به مدار خودمدار خویش
یا شهابی که سوخته می گذرد

گاهی خدایی هستم که در زمین ساکن است
گاهی کودکی حیران
از سیبهایی که برنگشته اند

دهانم گس می شود
سیبستان ام چراغان
از سفینه های کوچک سرخ
جایی گم شده ام

زمین ایستاده است
دنیا آرام است
تا خود را پیدا کنم
سنگی بر می دارم
به میان آب می اندازم
کجای آن موج ام؟ 

قصه ادامه دارد
من کودکی که با قصه های خودم به خواب می روم
کسی گوش نمی کند

با سنگی پرتاب می شوم
میانه آبی که تازه صوفی شده است
تا در خلوت اش شریک شوم
تا کسی پیدایم نکند

تا وقتی نفس دارم
زیر آب می مانم
دنبال ام نگردید

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن