به محبوب هایم از آنکه معنای نامش شاهان بود تا این یک که خود شهزاده است که نحن لانفرق بین احد منهم؛
و به دیدارشناسان وطنم
از آخر به اول:
آخر چرا تابلوهای عشق ما در لابلای کتابهای خطی مدفون است؟ مثل عشقهامان که باید در پستو پنهان باشد؟ نه راستی چرا اهل همت ما که دسترسی به کتبخانه ها دارند و از گنجینه مدفون عشق در اوراق زرین مینیاتورهای این چندقرنه نزدیکتر به ما آگاه اند کاری نمیکنند؟ تا ما هم تابلوهای عاشقانه مان را به نام نقاش یا صحنه نقاشی بشناسیم. نمایشگاه عشق برگزار کنیم.
چرا نقاشان ما از عشق میترسند؟ چرا در تابلوی هیچکس زنی و مردی دیده نمی شود؟ فقط زنهای تنها و گاه سر به گریبان و مردهایی که در راههای بی فرجام گوزن وار میروند. عشق ما تابلو ندارد. میدانم که هزار مانع اجتماعی و فرهنگی بوده است و هست. از روبنس و ماتیس نمیگویم اما به اندازه تابلوی گلهای پیکاسو هم محل طرح عشق نداشته ایم؟
ادبیات ایران بی تردید یکی از بهترین مجموعه های شناخت حالات عشق است. بجرات میتوان گفت که کمتر حالی از احوال عشق در ادب فارسی و شعر بیهمتای آن ناگفته مانده است. کسی شک داشته باشد میتواند فقط یک دور غزلهای سعدی را دست بگیرد و بخواند. اما میدانم که نمیخوانند.
ادبیات ایران با همه عظمت اش در عشق، ادبیاتی است که با نقاشی چنان که باید پشتیبانی نشده است. عشق ایرانی عشقی ذهنی است. شکل ندارد. مجسمه ندارد. صحنه نقاشی ندارد. روی پرده نرفته است ( به همه معنا). در دنیایی که دنیای تصویر شده است دنیای دیدار است و فرهنگش خوب یا بد دیداری است، نداشتن تصویری از خود برای عشق راه را برای تصویرهایی از عشق باز میکند که هر قدر خوب هم باشد تصویر ما نیست. یا تصویر ما بخشی از آن نیست. تصویر عشق ما منحصر است به پرده های مینیاتوری. آن را هم کمتر کسی میشناسد.
پرده نقاشی عشق در ایران از اندازه های صفحه کتابهای قطع وزیری و سلطانی بیشتر نیست. خمسه نظامی یا شاهنامه فردوسی با مینیاتورهایی هوشربا تزئین شده است. اما همین. «تابلو» در نقاشی ایران گم است. «صفحه» هست. آنهم در لابلای متون و در کنج کتبخانه یا بدتر صندوقخانه و گاوصندوقها پنهان است.
اینکه ما عشق را نقاشی نکرده ایم یا اگر کرده ایم پنهان است یا برای چشم بزرگان است فاشگوی جنبه مهمی از فرهنگ ماست. هیچ یک از استادان بزرگ نقاشی معاصر ما تابلوی مشهوری برای عشق ندارد. حتی بزرگان مدرن ما مثل آیدین آغداشلو یا سهراب سپهری از همه چیز گفته اند جز عشق. عشق زمینی.
من سایت کارگاه را برای نمونه در بخش نقاشی اش به صورت تصادفی مرور کردم تا مگر نشانی از عشق در بین انبوه نقاشیهای آنجا بیابم. همه چیز بود از آب و رنگ و صورتهای خوب و گلهای پرنور و خطوط معنادار و اصیل تا خطوط کج و معوج و تابلوهای تکرنگ و گرفته و مغموم و چه بسا تقلیدی. اما عشق نبود. عشق زمینی.
امشب وقتی دیدم نی لبک برای روز ولنتاین تصویری از نقاشی مشهور گوستاو کلیمت را گذاشته است اول یاد روزی افتادم که نخست بار این تابلو با کارت پستالی در تهران به دستم رسید. من هم از کارهای کلیمت لذت می برم و او را میستایم خاصه یک دوسه کارش را که با آن خاطره دارم. اما بعد به این منتقل شدم که اگر میخواستم برای محبوب خود، کاری ایرانی بفرستم چه داشتم؟ به ذهنم فشار آوردم و هر چه از نقاشی و عکس و فیلم ایرانی و هنرهای دیداری به ذهنم می رسید مرور کردم و دیدم که ما تقریبا هیچ اثر مهمی در نقاشی خود در عکاسی خود در سینما و هنر خود در باره عشق نداریم. برای مردمی که میگویند «عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید/ ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی» عجیب نیست؟
مجموعه کارهای کلیمت را در اینجا می یابید:
Gustav Klimt, 80 Artworks