Search
Close this search box.

بی- مرکزی یا بسیار- مرکزی؟

انقلاب و تجربه ازدحام مرکزها 
انقلاب اسلامی ایران همه چیز را از مدارهای پیشین خود خارج کرد تا در مدارهای تازه ای قرار بخشد. اما همه مدارهای ممکن به رسمیت شناخته نشد. مدارهایی ایجاد شد تا گرد مرکزهایی تازه بچرخند. اما قراریافتن آن همه نیروی از بند رهاشده کاری بزرگتر از آن بود که از توان اقشاری که حاکم می شدند برآید. اندیشه قدیمی مرکزیت بخشی به زور راهنما قرار گرفت و سرکوب اندیشه ها و روش های دیگرگون به خطا این گمان را به وجود آورد که مرکزهای مزاحم از بین رفته اند. اما همه جد و جهدها در عمل جز به منجمد ساختن مرکزها نینجامید. آن نیروهای فکری و ساختارهای اجتماعی و اقتصادی پشتیبان آنها جوانتر و پر انرژی تر و آینده دارتر از آن بودند که با قتل و زندان و تبعید و ارعاب و استقرار هزاران صافی از میان بروند. یکی چندسالی که گذشت و فضا گرمتر شد از انجماد بیرون آمده سر برآوردند و  به چالشی نهانآشکار با مرکزهای اندیشه رسمی پرداختند. وضع امروز ما نتیجه این چالش فرسایشی است. در کنار حرف حاکمان صدها حرف مختلف نهاده شده است. کبوتران دلها به جاهایی دیگر پر گشوده است ولی پاها در قیر قدرت رسمی از حرکت بازمانده است. 

وحدت موهوم
شفافیتی که خاتمی و سیاسیون دور و بر او بر آن اصرار داشتند نقش مهمی در روشن ساختن میزان پراکندگی هولناک ما داشته است. تا قبل از آن، مرکزهای رسمی همه بر “وحدت” ی که انگار موجود بود تاکید می کردند. در پرتو شفافیت همه دیدیم که آن وحدت معنایی جز بی معنایی نداشته است یا آرزویی موهوم برای مسلط دیدن مرکزی که با از بین بردن مرکزهای دیگر باید مستقر می شده بوده است.

آنچه بلافاصله پس از انقلاب اتفاق افتاد یا در سالهای اخیر رخ نمود یکبار دیگر در دهه ۲۰ خورشیدی اتفاق افتاده بود. رضاشاه جابرانه به ایجاد مرکز همت گماشت. و مملکت را از همه مرکزهای دیگر اندیش ظاهرا پاک کرد. اما همین که او از کشور خارج شد همه آنها از انجماد درآمدند و رخ نمودند. برخلاف تصور او نمرده بودند. دهه ۲۰ خورشیدی یکی از رنگین ترین دهه های اجتماعی ایران شد.



ایران: درونی کردن نبرد بیرونی
افغانستان در همسایگی ما آن اشتباه تاریخی را تکرار می کند. در حالی که هرات و مزار و جلال آباد و کابل و بامیان به صورت طبیعی مرکزهایی قومی و فرهنگی و سیاسی اند کابل می کوشد زیر فشار قدرت سیاسی خود به حمایت آمریکا بر آنها چیره شود. سال گدشته در هاروارد در کنفرانس آسیای میانه تحلیلگری از این چند مرکزی سخن می گفت. آنقدر حرفهایش واقع بینانه بود که فکر کردم آمریکا با چنین دیدگاههایی در دانشگاه هایش، به سوی نوعی فدرالیسم در افغانستان حرکت خواهد کرد. ظاهرا اگر هم چنین قصدی داشته دیگر ندارد. در همسایگی غربی ما هم جنگی که هست جنگ مرکزهاست. گرایش به شیعه هم در سیاست آمریکا از روی ناچاری است: آنها مرکزی طبیعی در عراق دارند. اما شیعه بدون مرکزهای دیگر به توفیقی بیش از صدام دست نخواهد یافت.

ایران در این میانه مثل همیشه که هویت تاریخی اش درونی کردن نبردهای بیرونی بوده است از این نظر نبردی بسیار متمدنانه را از سر می گذراند. نبردی بی سلاح و میان اندیشه ها. تکاپوی فلسفی ایرانیان در چند دهه اخیر از اینجاست. اما این نبرد هم گرچه متمدنانه است باز آسیب های خود را دارد. آسیب هایی سخت و گاه هولناک. اگر تلفات ما هم معمولا از اندیشمندان و اصحاب نوشتار و گفتار است عجیب نیست.

بی- مرکزی در چالش با بسیار- مرکزی
بی مرکزی که می گویم به معنای عدم وجود مرکز نیست. آن هم هست. اما یک قرائت دیگر از آن کثرت مرکزهاست. کثرتی سرسام آور. مثل اینکه در جامعه ای که باید چند حزب اصلی دایر مدار حرکت های اجتماعی و سیاسی باشند، هر خانه یا محله ای حزبی داشته باشد! این هم نوعی دیگر از میان بردن مرکز است. این کاری است که از اتفاق در این سالها کرده ایم. ما منظومه شلوغی از سیارک های بسیار شده ایم که در مدارهایی مقابل و متضاد حرکت می کنند. تنش و احتمال تصادم بسیار بالاست و بسیار هم اتفاق می افتد. حتی وقتی پلیسی ما را جریمه می کند. پایین می آییم. گالن بنزین را از صندوق عقب بر می داریم. روی ماشین خود می ریزیم و آتش می زنیم. این همه خودکشی در دانشگاه هیچ جای جهان نمونه ندارد. این همه خود-تخریبی از عهد هدایت و اخوان و شاملو و گلشیری تا نعلبندیان و غزاله علیزاده در عرصه فردی و بعد هم عملیات انتحاری مجاهدین خلق در عرصه سیاسی شایان دقتهای بسیار است. در سالهای اخیر این خود-تخریبی دیگر چهره سرشناس هم ندارد. همه گیر شده است و در میان جوانان بیداد می کند. هیچ جامعه رو به رشدی در دقیقه اکنون به اندازه ما متفکران خود را نمی خورد و نمی سوزاند. هیچ جامعه ای اینقدر در فکر و فرهنگ و ترجمه دچار پرخوری بی معنا و سوء هاضمه نیست. همه چیز در میان ما نشانه های یک بیماری عظیم را با خود دارد. 

ما نقطه تعادل خود، مدار قرار و آرامش خود را گم کرده ایم. ما هر کدام منظومه ای شده ایم که در دل منظومه های بی شمار دیگر با هراس مدام از تصادم می چرخیم. ما از هیات اجتماع در آمده ایم و به فرد فرد خود شاخصیت داده ایم. این معنای فردگرایی ایرانی است. فردی بدون اجتماع. منظومه ای بدون خورشید. جامعه ای بدون مرکز. جامعه ای با میلیونها مرکز.

دردی مشترک میان بیگ بنگ و اینترنت
نگره های بی مرکزی در بررسی باستانی ترین امر حادث شده عالم که بیگ بنگ باشد تا جدیدترین پدیده عصر مدرن که اینترنت باشد شناخته شده است. گفته اند که اینترنت شبکه ای ارتباطی و بی مرکز است. گفته اند که جهان لایتناهی مرکزی ندارد. اما در دقیقه اکنون ایران تنها کشور این کره خاکی است که این ویژگی را به عنوان شاخص ترین نشانه هویت چهل هزار تکه اش پیدا کرده است. ما به عنوان یکی از کهن ترین جامعه های بشری و یکی از مشتاق ترین جوامع جدید به مدرنیسم، دردی پیدا کرده ایم که به کهنگی حدوث عالم و به تازگی اینترنت است! 

پ.ن بعضی از دوستان، بسیار- مرکزی را مستحسن دانسته اند. نمونه ای از نوعی دموکراسی یا لازمه آن. من فکر می کنم تا حدودی حق با آنهاست. اما این فقط نیمی از ماجراست. وضعیت بی-مرکزی ما دارای بسیار نشانه ها از نظام های مختلف فکری و فرهنگی و سیاسی است. اما این نباید به معنای برخورداری ما از آن نظام ها تلقی شود. در وضع خاص ما تقریبا همه چیز معنای اولیه خود را از دست داده است و معنایی ثانوی پیدا کرده است که بسیار “ایرانی” -به معنایی که تحلیل کرده ام- است. بنابرین همزمان می توان به وجود و یا عدم امر واحدی در میان ما استدلال کرد. برای قوام و ثبات و اثبات یک امر باید بهره وجودی اش از بهره عدمی اش کمی تا قسمتی بیشتر باشد! – عنوان این یادداشت را هم تغییر دادم تا گویایی بیشتری داشته باشد. چه می شود کرد مطلب برای خود من هم تازه است و پیدا کردن بیان مناسب برای آن چالش مهمی است. 
 

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن