یرژی بچکا آدمی مرگ آگاه بود. مرگ را خوب می شناخت و از آن باک نداشت. از این بود که خوب زندگی می کرد. خوب یعنی تمام در آکادمی و سمینار بود یا در اتاق کارش در کناره پل چارلز با پنجره ای که از پایین آن رودخانه می گذشت یا در باغش در حومه پراگ یا در تاجیکستان یا در ایران. از بس با موضوع کارش آمیخته بود نام دخترانش هم تاجیکانه و اسلامی بود: زینب و عایشه. پژوهشگر یگانه ادبیات تاجیک بود. بار اول در تبریز دیدمش یا در تهران. در کنفرانسی بود. نظامی یا فردوسی. در آستانه دهه ۷۰ عمر مثل یک جوان شاد و بانشاط بود. و فارسی را چه شیرین حرف می زد. پراگ که دیدمش با سینی چای هل دار در پیاله و کشمش پذیرایی ام کرد. به رسم تاجیکان. می گفت سالهاست کیسه ای کوچک از هل دارد از تاجیکستان. تمام خانه اش کتاب های تاجیکی بود و روسی بود. دوستانش همه شرقشناس بودند. من اولین سفرم به اروپا بود. با دعوتی به همت او. جز علم و کار چیزی نمی شناخت. گرچه از نظر خصایل انسانی هم والا بود. یاد او برای من با یاد استاد دکتر عبادیان و ایوانکا گره خورده است. دلم برایش تنگ می شود. بار آخر در دوشنبه بودم که آنجا بود. نتوانستن ببینمش. دیگر هم نمی توانم. بار آخر که پراگ بودم هم رفتم تا دم خانه اش. نبود. دیگر نیست. دلم برای عبادیان تنگ می شود. استاد مواظب خودتان باشید.
استاد فلک دولتمند خال
به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و