خب ممنون از رامین جهانبگلو که تکلیف ما را روشن کرد و فرمود: “در اکثر رشتههای هنری سخن تازهای برای امروز نداریم.” این تازه ترین نمونه از زنجیره گوئیا بی پایان اظهارنظرهای ناامیدانه روشنفکران ماست که من از سالها پیش به این سو شنیده ام. محور همه این اظهارنظرها این است که: “نداریم”. رند عالم سوزی سالیانی پیش مرا از این گفتمان ناامیدی نجات داد و در گوشم خواند که: اینهمه گفتن از نداریم نداریم؛ خب برادر تو که عمری صرف اعلان این نداریم ها کردی رفتی گوشه ای از این نداشته ها را داشته کنی؟ آن موقع می گفتند نقد نداریم. گفت خب چرا نمی نویسید!
اما سخن من حالیا بر سر این بخش از اظهار نظر جهانبگلو نیست که جواب ساده اش همان است که آمد. اما من می خواهم پرتوی بیفکنم بر این اسطوره جهانی شدن یا وسوسه جهانی شدن که در بخش دیگر صحبت او آمده است تا آن “نداریم” هم از زاویه دیگری دیده شود و بلکه ریشه آن ناامیدی را هم بسوزیم!
عصر پیام های جهانی گذشته است
اجازه بدهید از این جا شروع کنیم که ایشان می گوید: “هنر به گفته آدورنو میتواند و باید پیام جهان شمول داشته باشد”. من نمی دانم این پیامبران عصر جدید چرا با این کلی گویی های عهد ماقبل مدرن یا ( اگر در ماقبل مدرن اش شک دارید، دست کم) عهد ماقبل پست مدرن باید هنوز برای کسانی مثل آقای جهانبگلو اعتبار داشته باشند؟ هنر امروز هیچ پیام جهانی ندارد و ادعای آن را هم ندارد. این حرف ها به درد نیمه قرن بیستم شاید می خورد اما در عصر نسبیت و پلورالیسمی که ظاهرا خود آقای جهانبگلو از آن دفاع می کند این حرف معنای محصلی ندارد. تعجب من از آن است که روشنفکر ما بخش های مختلف اندیشه و آرایش با هم سازگار نیست.
بعد این بند یعنی چه که می گوید: “به نظر من در درجه نخست باید در مورد بحران هنر در جهان امروز سخن گفت و در مورد این که آیا ما با مقولهای به نام هنر جهانی سر و کار داریم یا هنر ملی و بومی و این که جوامع سنتی یا پیرامونی در برابر هنر جهانی چه موضع گیریهایی دارند.” هنر جهانی؟ بحران هنر در جهان؟ موضع هنر جامعه پیرامونی در برابر هنر جهانی؟ این عبارات یعنی چه؟ ( اصلا چرا ما به کمتر از حل بحرانهای جهانی راضی نمی شویم؟! با کدام مایه این ادعاهای بزرگ همخوانی دارد؟) و جالب آنکه معتقد است: “مساله اصلی برای یک هنرمند و اندیشمند درجهان امروز”جهانی بودن”است”. (مقایسه کنید با اینکه گفته بود هنر جهانی در بحران است.) و نتیجه می گیرد: ” پس مساله اساسی برای یک هنرمند امروزه این است که چگونه میتوان در جهان امروز یک هنرمند جهانی بود؟” و بعد یک حرف کلی و انشاوار دیگر که:” بدون تردید اگر هنرمندان ایرانی وارد گفتوگوی جهانی با دنیای خود شوند هم هویت خود را بهتر خواهند شناخت و هم جایگاه خود را به عنوان یک هنرمند ایرانی در سطح جهان پیدا خواهند کرد.” (گفت و گو با کدام جهان؟ کسی هم اصلا به حرف ما گوش می دهد؟ اگر ما به قول جهانبگلو حرفی برای گفتن نداریم چه گفتگویی؟)
من نمی خواهم با تک تک تعبیرات جهانبگلو درآویزم ولی راستش من از این نحوه استدلال نه سر در می آورم و نه بر آن نتیجه عملی مترتب می بینم و نه اصلا آن را رئالیستی می شمارم. سالهاست که روشنفکران اینچنینی ما دم از جهانی شدن می زنند اما نه خودشان جهانی شده اند و نه آنها که از میان ما جهانی شدند از راه پیشنهادی آنها رفتند.
جهانی شدن بخشی از رئالیته غرب
اگر آقای جهانبگلو که سالها در غرب زیسته هنوز نمی داند که معنای جهانی شدن در اینجا چیست و در چه روندی اثری جهانی می شود آنهمه فلسفه خوانی و تامل در ماهیت غرب و مدرنیسم ایشان چه سود داشته است؟ و اگر می داند و از جماعت ایرانی پنهان می کند که چگونه می توان او را روشنفکر نامید؟ من البته گمان می کنم که ایشان بیش از اندازه در فلسفه غرق شده است و رئالیته غرب را نمی بیند.
جهانی شدن اثر هنری (و نه گلوبالیسم اقتصادی) در غرب معنای محدود روشنی دارد: وارد کردن هنرمند جوامع مستعمره پیشین در بستر اصلی هنر غرب. به جرات می توان گفت که این قاعده کمتر استثنا دارد و در موارد استثنا دلایل مشابهی وجود داشته است. یعنی اگر هنری غیر از هنر غرب جهانی شده (که معنایش می شود: از راه پشتیبانی غرب به هر جا که غرب نفوذ داشته رفته است) این هنر هنرمندان جوامع استعمارشده بوده است از هند و شرق دور و جنوب چین تا مصر و آفریقای سیاه و آمریکای لاتین.
این را اضافه کنید به اسطوره سازی های چپ انقلابی از این و آن چهره و هنرمند بلوک شرق تا چشم انداز کاملی پیدا کنید. به زبان دیگر: غرب در تکاپوی خود وارد جوامعی شده و سپس از آنها همه جور جنسی وارد متروپل های خود کرده است از جمله هنر. چپ مارکسیستی هم هر جا رفته است پاتک زده و قهرمانان خود را ساخته است. این شمای کلی هنر جهانی یا جهانی شده است. می دانم که مثل هر ساده سازی دیگری محدودیت های خود را دارد اما فعلا برای بحث ما به اندازه کافی گویا هست.
برای همین است که وقتی جهانبگلو می خواهد از هنر جهانی شده مثال بزند یاد هندی ها می افتد: “در زمینه موسیقی هم ما بر خلاف هندیها – که تا اندازه زیادی با ساختن قطعات تلفیقی با افرادی چون” زکی حسین” (ظاهرا: ذکی درست است) و ” راوی شانکار” در روند جهانی شدن شرکت کردند ما … کار خاصی صورت ندادیم.” اما چرا هندی ها در روند جهانی شدن شرکت می کنند یا شرکت داده می شوند چون قدرت قاهره بریتانیای کبیر آنجا بوده است و این فرهنگ را شناخته و از آن حمایت کرده است. بنابرین از این نگاه نمی توان با تلاش و پشتکار “جهانی شد” بلکه باید غرب هنر شما را “جهانی کند”. آنهم قواعد خود را دارد. پس دعوت به “جهانی شدن” به چه معناست؟ اصلا معنایی دارد؟ غرب هرگز به دنبال کیفیت اثر هنری در جوامع غیر غربی نیست. آنچه برای غربی اهمیت دارد بهانه ها و نیازهای قدرت و سیاست است. نمونه فیلم “اسامه” ساخته فیلمساز افغان صدیق برمک عبرت آموز است. اگر سقوط طالبان نبود و نیازهای تبلیغاتی آمریکا نبود برمک را هرگز کسی نمی شناخت. در حالی که کیفیت کار او همین بود که هست.
دویدن به دنبال جهان
هنرمند ایرانی را هیچ نیاز نیست که نگران جهانی شدن باشد. این همای سعادت آمدنش قابل پیش بینی نیست. برایش برنامه ریزی هم نمی توان کرد. کار بهتر آن است که هنرمند و داستان نویس ما هنرش را برای مردمش قابل کند و به زیست بوم خود نگاه کند. کار برای جهانی شدن افسانه است. کار برای مردم خود واقعیت. برای همین است که بیضایی و مهرجویی و تقوایی و حاتمی که جهانی هم نشده اند به اندازه کافی اعتبار دارند. چرا که از مردم خود گفته اند و در دل آنها جای دارند. شجریان و بنان و فرهاد فخرالدینی هم همین است. جلیل رسولی و آیدین آغداشلو هم چه کم از کدام هنرمند مثلا جهانی دارند؟ این وسوسه را اگر از جانمان بیرون کنیم آسوده تر خواهیم زیست و بی دروغ خلق خواهیم کرد. غرب بیاید یا نیاید. بشناسد یا نشناسد. چه اهمیت دارد؟ جانب مردم خود را پاس داریم. جهانی شدن افسانه است. خارخاری است بیهوده. مثل بسیار خارخارهای دیگر بیهوده ما. خود را بتکانیم سبک می شویم. این نداریم ها هم آنوقت معنای دیگر می یابد. منطق درونی هنر ماست که باید بگوید چه نداریم. اگر این نداریم گفتن ها در مقایسه با آنچه فکر می کنیم دیگران دارند باشد هرگز به رشد ما و هنرمان کمکی نخواهد کرد. تنها راه رشد درونی است. با دویدن به دنبال جهان به جایی نمی رسیم.
حرفهای رامین جهانبگلو را در کارگاه خواندم: در اکثر رشته های هنری حرف تازه ای نداریم
در باره تصور جهان در چشم غربی این یادداشت قدیمی و کوتاه را هم ببینید بد نیست: چرخ و فلک
حرفهای رضا قاسمی هم در این باره خواندنی است که می گوید: دیگر در اینجا جریان غالب وجود ندارد