گوزن
اکنون
می فهمی که چگونه یک گاو می تواند
در چراگاه سوزانِ دریا
بی خیال علف هرز چرا کند
اکنون
که از خواب
هراسان برخاسته ای
و در وحشت یک کابوس می لرزی
و به معنای هر چه غریب است و گنگ
پیوند خورده ای
می اندیشی:
« چرا شفافیت یک شیشه فاصله بود؟ »
اکنون
که اکنون بی معنی است
اجساد مردگان مثله شده
ریخته بر کف خیابانها
از خواب که بر خاستی
گوش هایت شعله می کشید
حسی غریب تو را غرق می کرد
به بوی نابودی
چون لحظه گذرای انفجاری مهیب
و دیگر هیچ
باد زوزه ای بود
و زمان محکوم به قتلی فجیع
به پای جوخه اعدام
راه می سپرد
گفتی:
« امشب می توانم فصل اول یک رمان بلند و تکان دهنده را
یک نفس بنویسم»
و میل نوشتن
شدید و دردناک
تو را از خواب می گریزاند
چقدر می شود متنفر بود
چقدر می شود بیزار و پر از انزجار بود
چقدر می شود چرخ خورد
گیج
در لحظه های ویران
چقدر دریده بود
چشم خلق
فکر کردی:
«چه راحت بود علی آقا که بر درخت سپیدار خانه اش
خود را دار زده بود »
صبح
کاذب بود
لبریز از انزجاری تلخ
چشمان تو می شکافت
و از شانه هایت آتشی
در دوسوی گردنت
زبانه می کشید
و گوش هات
بردبارانه
می سوخت
« حرفها چه پوچ بود
حرفهای امروز که پر از امید می نمود»
با خود گفتی و پوزخندی تو را به شکل روحت در آورده بود
باید وصیت کنی تو را بسوزانند
انگار که هیچ وقت نبوده ای
اکنون
می فهمی چرا لکه درشت رنگی
که از سر بی اعتنایی به بومی پرتاب شده باشد
معنی دار است
و شاید
زیباست
زیباتر از چشمانِ فریبِ
زنان سوداگر
از خواب چه ترسانی
و چشم که بر هم نهی
کابوس ها
وجه پنهانِ خنده های ملایم و دوستانه
چه موهن و وحشت زاست
چرا هیچ کسی از نفوذ چشم رسواگر تو
ایمن نیست؟
سیگار می کشی
و تلخی گزنده شراب
در دسترس است
پریشان
از حلول اهریمنان
در غار خلوت تو
خیره
به نقش گوزنی
که بر دیواره
کشیده ای
علی آقا
چه تنها بود
چه دردی کشیده بود تا مرده بود
چه دردی کشیده بود
که درد خفه شدن را
به جان خریده بود
پدر مسلح است
پدر با زمان پیش آمده است
پدر به کشنده ترین سلاحها مسلح است
تو چه ساده ای
ای شاهزاده جوان
در لباس ساده آرزو
به رخش غریب و گریان فکر می کنی
و فکر می کنی باید کسی عزیز را در اردوی تا به دندان مسلحِ
فرود آمده به دشت
جستجو کنی
بر بازو بند تو نام پدر پیدا نیست
و در سرت
یادهای پر غرور پهلوانان
زنده است
سُرخرو و شاداب می نمایی
اما خود را فریب مده
تا اندک زمانی دیگر فرو خواهی ریخت
ای مومیائی بر آمده از تابوت قرون!
آن زخم کهنه که در پهلویت نشسته بود
امروز یا فردا
به وقت فرود آمدنِ آن دشنه زهرآگین
دو باره سر باز خواهد کرد
و خون
خون گرم و جوان تو
خواهد جوشید
و تو
دوباره
خواهی مرد
بیهوده
بیهوده برخاسته ای
نوشدارویی هنوز
به دستی پیدا نیست
اسفند