Day: شهریور ۲۵, ۱۳۸۲

دن کیشوت

بر فرشی از خون و جسد گسترده سفره شن و تشنگی سلام آقای سروانتس! و اینهمه مجنون کشته لیلایشان باران بود از جشن خون شغالها و باد نصیبی بردند تمام. مگس ها شیرینی جان تو را مکیدند و رقصیدند و جفتگیری کردند قلب تو خون نداشت ای شادمانی وقتی که من سوختم سلام آقای سروانتس! نک مرا به خود بخوان