دوست من مهدی خلجی معتقد است که راهی ازدرون سنت برای شناخت آن وجود ندارد و تنها راه شناخت آن دانش های مدرن است. اصولا به نظر او “هر تلاش فکری که مدرن نباشد محکوم به شکست است”. او فکر می کند که :”اگر سنت ما توانایی انتقاد از خود را داشت، پویا می شد، گره های خود را می گشود، تفکری به سامان می آفرید و در پی آن جامعه ای با سازمان سیاسی و اجتماعی و اقتصادی بهینه و توانمندی می ساخت. فرصت سنت برای این کار چند سده ای است که سوخته است.”
ادعای من اما آن است که سنت بر سر جای خود هست اما بین ما یا اقشار وسیعی از ما با آن “فاصله” افتاده است. فاصله به این معنا که ما ایرانیان تحصیلکرده از اوایل قرن به این سو بتدریج با سنت های فرهنگی خود قهر کردیم و بعد هم به آن پشت کردیم چون در مقابل غربی که چشم ما را خیره کرده بود از داشته های خود شرمسار بودیم و بر داشته های غرب حسرت می بردیم. هنوز هم “حسرت” یک مشخصه مهم روانشناختی ما ست.
بدون دخالت ما و حمایت ما و همدلی ما و تربیت یافتن ما در دامان سنت و نو به نو کردن آن و ادامه دادنش آیا معقول است که از ایستایی آن انتقاد کنیم؟ مگر سنت جز به پایمردی اصحاب آن پایدار می ماند؟
می گوید:”ممکن است در روستاهای تاجیکستان و ازبکستان و کرمان و کرمان شاهان مردمی هنوز باشند که جهان را بر مدار هزار سال پیش گردان ببینند، آفتاب را گرد زمین چرخان بدانند، از این دست و از این مایه به آدمیان و جهان پیرامون خود بنگرند، اما سخن درباره آنان نیست” اما دوست من اگر برای سنت همین ها یعنی همین مردم کوه و کویر و روستا مانده باشند و باقی از آن روگردانده باشند جز این انتظار داری؟ ما خود سنت را به این روز انداختیم و حال همان وضع ساخته خود را بهانه روگردانی امروز می کنیم. وانگهی سنت همه علم بطلمیوسی نیست و هزاران نکته باریک تر زمو در آن جاری و نهان است که تا با آن همدلی نکنی دریافتنی نیست.
از این نکته نیز غفلت نکنیم که همان دانش عامیانه مطرود که تو به آن اشاره می کنی روزگاری سنت علمی بود. چه کسی آن سنت علمی را در میان خلق رواج داد تا بدان پایه که فراگیر شد و امروز تو آن را مشخصه باورهای خلق می شماری؟ آنها که با همه توجهی که به آموختن علم یونانی داشتند خیره و واله آن و بیدل از فرهنگ خود نبودند و برای خود شانی همپای یونانیان قائل بودند.
اگر آن دانش سنگوارگی گرفت نه از آن بود که رابطه اهل علم جدید با مردم عام گسست و آنها نتوانستند دانش تازه را به اعماق زندگی مردم ببرند؟ گسستی که هنوز هم ادامه دارد. و برای همین هم چنین آسان می توانند حکم به منسوخ شدن آنان دهند و فکر نکنند که آخر این مردم آنهایند و اگر ایشان غم آنان نخورند که می خورد؟
می گویی که :”بینش شرقی پایان یافته است.” نه عزیز چنین نیست. من و تو آن را گم کردیم اما بسیارند مردمی که در دامان همان بینش می زیند چون با آن زندگی کرده و می کنند. مردم تاجیک و بلکه بیشترینه مردم آسیای میانه چنین اند و بر آنها از آن تکیه می کنم که با ما آبشخور فرهنگی واحد داشته اند. ما گم کردیم و آنها نکردند. دست کم چون دواسبه به سمت غربی شدن تاخت نگرفتند و شوروی نخبگان آنها را مهار می کرد و با فکر انتقادی نسبت به غرب می پرورد. ولی البته عوامل متعدد در کار بود. عواملی که در ایران و دنیای نامزد شده به آزاد و تحت نفوذ قدرت های غربی نبود یا ضعیف بود.
ما به همان سادگی که زبان خود را گم کردیم سنت های خود را نیز مزاحم دیدیم و گم و گور کردیم و خاکسترنشین شدیم و امروز نه آن ایم و نه این شده ایم که حسرت آن می بریم. جالب است که ما در دانشکده از زبان استادان و از کتب بزرگانی مثل بهار می خواندیم که مثلا چه ساخت های زبانی هست که قرنها پیش در متون دیده شده و دیگر منسوخ شده است اما نمی دانستیم که نه تنها منسوخ یا کم کاربرد نشده بلکه جزو زبان زنده مردم فارسی زبانی است که آنسوی مرزهایی زندگی می کنند که تا نیم قرن پیش با ما یکی بودند و یا رفت و آمدو داد و گرفت داشتند. تصور کن که اگر ما در باره زبان تا این حد می توانیم سهل انگار باشیم و فراموشکار قواعد فرهنگی چه وضعی خواهد داشت. بسیاری از احکام ما در این باره بهتر از آن احکام زبانی نیست. و همه از “فاصله” است.
و بعد تو در همین تجربه یکی دوسال زندگی در غرب باید دیده باشی که چه جایگاه رفیعی دارد بینش شرقی در میان عامه خاصه آنچه از چین و هند و ژاپن و تبت می آید. اگر بینش شرقی مرده است اینها نفوذ خود را بویژه در عرصه اخلاق و دین از کجا آورده اند؟ و چرا ما چنین نفوذی نداریم؟ خیلی ساده است. آنها به سنت های خود وفادارند و ما نیستیم. ما کالای مان پیش خودمان هم ارجی ندارد و کوششی برای بازشناخت و معرفی آن به نسل های سرگردان خود هم نمی کنیم پیداست که در چشم دیگران هم قدری نمی یابد.
دیده ام و دیده ای که وقتی کتابی کاری هنری موسیقی و سخنرانی و حتی بحث کوچکی در کلاسی و جمعی ارائه می شود که نشان از فرهنگ ما دارد و به دست اهلش ارائه می شود چشم جوان ما چه برق شادمانه ای می زند. چرا که هر کسی امروز دوستدار آشتایی و انس با فرهنگ خود است حتی اگر ظاهرا با آن در ستیز بنماید.
می ماند یک نکته دیگر و آن این که ما امروز پس ازصد سال تاخت به سوی غرب و سر خوردن از آن و انقلاب کردن و جفتک اندازی و در به روی غرب بستن و باز یاد معشوق متروک کردن و دل سپردن عمومی حالیه به نه غرب علم و و بصیرت که غرب قهر و غلبه، خوب است حساب و کتابی کنیم و ببینیم کجاییم و چه می کنیم با خویشتن و جهان خویشتن.
ما، و در اینجا بخصوص به اصحاب نظر و قلم و بحث و فحص و نخبگان نظر دارم، از ین تجربه شتابزده به اندازه کافی آموخته باید باشیم که بدانیم این راه که تا کنون رفته ایم قابل ادامه دادن نیست. دست کم حال تجربه های دیگران را هم پیش نظر داریم از ژاپن و کره تا چین و اندونزی و هند و دوبی و اروپای شرقی در دهه اخیر.و تجربه مهیب انقلاب در ایران خودمان را. و با در نظر گرفتن همه اینها نباید محتاط تر شده باشیم در پشت پا زدن به سنت های خود؟ ما چه بخواهیم یا نخواهیم همین ها را داریم. تمام تاریخ نزدیک ما به چالش برای دورریختن یا نریختن همین پوستین ژنده گذشته است. انکار آنچه داریم فاصله را زیادتر می کند. آغاز کردن از آنچه داریم و نقد منصفانه آن راهی به دهی خواهد برد اگر وقت نگذشته باشد. ملت ها هم حیات و مرگ دارند. شاید ما پیش از آن که بدانیم مرده باشیم و تنها شاهد آن باشیم که آرمان های بلندی که طرح می افکنیم چگونه یک به یک به ضد خود تبدیل می شوند و مثلا از صدور انقلاب به صدور فاحشه می رسیم اما من هنوز امیدوارم که این درخت کهن آفت زده ممکن است با احتیاط و مراقبت دوباره شکفته شود . قصه ساده انگاری نیست قصه بقا در جهانی است که هر پاره میراث خود و تاریخ خود را با دقت حفظ می کند ( حتی جانیان مشهور لندن هم موزه دارند!) اما ما گوهر های دردانه خود را به ثمن بخس می فروشیم.
نیز: سنت و محک مدرنیسم