حافظه تاریخی هم انبان قصه ها و اوسانه های عوام است و هم حکمت عامیانه ای که مبتنی بر تجربیات تاریخی دور و نزدیک است. چه بخواهیم چه نخواهیم این حافظه وجود دارد و ازآن عامه مردم است اصلا، گرچه نخبگان در آن تاثیر دارند چرا که در شکل گیری وجدان عمومی نقش دارند.
تمام آثار شاهنامه ای ما و همان تاریخ بیهقی ما و هزاران کتاب قصه و غزل و حکایت و مثنوی و پند و تاریخ به شعر و به نظم خاصه پرخوان ها از این کتب و نقالی شده ها از این قصص در ساختن حافظه تاریخی ما دست دارند و خواهند داشت.
این میراث معنوی پدران و این حکمت ایرانیان را دست کم نگیریم. آن ثبت گزاره های علمی و شبه علمی هم تا وارد همین حافظه جمعی نشده باشد کوچکترین ارزش اجتماعی ندارد.
مهدی معتقد است که “اصولاً دانش تاریخ در ایران از فقیرترین دانش هاست” می دانم که نظرش به علم تاریخ به معنایی است که غرب از آن مراد می کند و گرنه سخن از فقر تاریخنگاری ما گزاف خواهد بود چراکه ما همواره تاریخ نوشته ایم چه بر سنگ یا پوست یا کاغذ.
اما در این معنای جدید فقر تاریخی ما چه معنایی دارد وقتی ما در همه جنبه های دانش نوین در همین وضع هستیم ؟ این که منحصر به تاریخ نیست و حکمی کلی است.
دوست من می نویسد که “حتا ایرانیان باستان نیز نسبت به مثلاً یونانیان مهری چندان به تاریخ نداشتند” و از هرودوت برای نمونه یاد می کند و اینکه ” آن امپراتوری عظیم ایرانی از داشتن تاریخ نگاری همپای هرودوت بی بهره” بوده است. باید بگویم که جواب سرراست آن است که ایرانیان تاریخ می ساختند و یونانیان آن را می نوشتند! و مگر تاریخ هرودوت چیست جز وصف پارسیان و پادشاهان ایشان؟ اما سر راست تر آن است که با خود بیندیشیم شاید حکم ما ناراست است.مگر می شود امپراتوری داشت و تاریخ نداشت؟
حقیقت آن است که تاریخ نگاری در ما با دین و اسطوره عجین بوده است. اگر ما امروز آن تاریخ بومی خود را و شیوه هایش را نمی شناسیم و آن را در ردیف مشتی اساطیرالاولین بجا می آوریم و راه نفوذ به دنیای آن را نمی دانیم و هرودوت را بهتر می شناسیم و آسان می ستاییم عیب گذشتگان نیست.
درست است که ما تاریخ نویسی غربی نداشته ایم. نداشته ایم زیرا غربی نبوده ایم. اما نادرست است که تاریخ خود را ننوشته ایم. ما حسرت به دل نوشتن تاریخ غربی مآب هستیم و نمی توانیم نوشت چون از سنت ما برنامده است و تاریخ خود را نیز به گمان اینکه پیش یار غربی خریدار ندارد مثل دیگر داشته هامان از چشم انداخته ایم و یکباره مدعی تاریخ نداری شده ایم.
درباره “کارنامه یونانیان و رومیان و اروپاییان” هم من آنقدر آنها را مدعیان صادقی در گزارشگری تاریخ خود و دیگران نمی بینم که ” شرمسار تهیدستی خود” باشم. دوره های نزدیک تر که پیداست تا چه حد با گرایش های شرقشناسانه آلوده شده است. در باره رومیان هم بد نیست نگاهی به پلوتارک بیندازیم تا ببینیم این مورخ مثلا جهانی تا چه حد داستان سرایی کرده و تا چه حد بر مبنای داده ها و یادداشت ها سخن گفته است. از دید من او هرگز به پای بیهقی ما نمی رسد یا خواجه رشیدالدین فضل الله.
اصولا من با شرمساری در مقابل حریف میانه ای ندارم. در یادگیری از آنچه خوب کرده است و با سنت من سازوار می آید بحثی نیست اما من بدهکار هیچ کس نیستم. نگاه کن که همین مدعیان تاریخ علمی تا چه حد مبتذل ترین و سست ترین ادعاهای همان پلوتارک را در باره ما ایرانیان تکرار بی وجه و سند کرده اند.
دیروقت است. به نکات مربوط به دین و مفسرانش و بحثی یا ایمانی بودن قرآن جداگانه خواهم پرداخت.
قصه های عامیانه، سرودها، لالایی ها، نقل ها، مثل ها، متل ها، افسانه ها و … همه و همه بخشی از تاریخ اند. در این تردیدی نیست. اما و صد اما این مواد خام زمانی بخشی از «معرفت تاریخی» می شوند که در چارچوبی علمی و روشمند دسته بندی، تعریف، فهم و تحلیل شوند. صرف این که ما ایرانیان چقدر نوشته بر سنگ و کاغذ و آسمان داشته ایم هیچ کمکی به ما نمی کند. تنها هنگامی که دانش تاریخ داشتیم و توانستیم این مواد خام را در آن بریزیم و آنها را بفهمیم، به واقع به حافظه تاریخی یا معرفت تاریخی دست یافته ایم. اساساً تا زمانی که ما شناخت روشمندانه به آن چه در گذشته گذشته است نداشته باشیم، گذشته هیچ ارزشی ندارد. من با افتخار به گذشته هیچ مشکلی ندارم. خودآزار نیستم و از تحقیر فرهنگ و سرزمین ام لذت نمی برم؛ اما چه باید کرد که هنوز ما گذشته خود را هم درنمی یابیم و چون روش و مبنای علمی برای رویکرد به آن نداریم، اصلاً نمی دانیم چه پاره ای از آن با ارزش است و چه پاره ای نه، کدام قلمرو با کدام دیگر پیوند دارد یا در قیاس با فرهنگ های کهن ما کجا ایستاده ایم. این که ما خودبینانه و غرب ستیزانه بر طبل تهی افتخار به میراث پدران خود ببالیم، واکنشی روانی و عاطفی به ناکامی ژرف و تاریخی ما در برابر فرهنگ اروپایی بیش نیست. آسان می توان خاطر ساده دلان را پی کرد که آن چه خود داریم از دیگران طلب نکنیم و به دنبال جام جم نگردیم. این گفتار به نوعی بومی گرایی عوام گرا میل دارد که روشنفکری ما از ابتدا در وسوسه آن زمین گیر شده است. از طرف دیگر بحث برتری غرب در میان نیست. از قضا درست همین کسانی که خود فروشانه باد سنت در غبغب خود می افکنند، دچار یک نارسیسم فرهنگی مزمن هستند. همین ها در برابر عظمت فرهنگ و تمدن مدرن خودباختگی افزون تری دارند ولی در ظاهر خود را مطمئن به اقتدار سنت نشان می دهند. نه. بحث برتری غرب نیست. حتا اگر تمدن غرب روی نمی نمود و فرهنگ و دانش های مدرن سر بر نمی کشید، ما این مشکلاتی را که در ساحت مادی و فکری داریم داشتیم. در نوشته پیش گفتم تجدد ما را خواب زده کرد. اگر آن جرقه ای را که بیهقی از خردگرایی در تاریخ انداخته بود اخگری می شد و قلمرو تاریخ نویسی را فرامی گرفت و می افروخت، ذیل تاریخ نویسی قدیم ما به «ناسخ التواریخ» که از جنس منسوخ ترین تاریخ نویسی هاست نمی انجامید. و اگر آن بیدارباشی که آن حکیم بصیر تونسی، عبدالرحمان بن خلدون، به خویش زد و از سر هوشیاری به فرهنگ و تمدن در حال زوال اسلامی نگریست، دنباله داشت، اکنون ما در جای و جایگاهی دیگر بودیم. ما نباید انتقام شکست، نادانی و تنبلی تاریخی خود را از غرب بگیریم. بنیادگرایان با بمب گذاشتن و منفجر کردن دارند این انتقام را می گیرند و روشنفکران ما (به استثناها کاری ندارم. به «جریان های روشنفکری» بیشتر نظر دارم) با نظریه پردازی های غیرعلمی و پناه دادن این قوم ویران شده زیر آوار استبداد فکری و سیاسی و انحطاط فرهنگی و اجتماعی به عرفان و نگرش های تلفیقی توجیه گر. من از هر طرز تفکری که خیالم را راحت کند، راه را آسان نشان دهد، به جای تحریض و تشویق به جست و جو و کاوش و دشخوارجویی، به سهل گیری و ساده پنداری ترغیب کند می ترسم. من گذشته ام را و سنت را نمی توانم از خود بکنم و مثل لباسی از خود دورش کنم. بنابراین پاره ای از من است و طبیعی است که با آن رابطه ای عاطفی هم داشته باشم. اما مشکل من اکنون و امروز است، امروزی که در فهم گذشته خود کارنامه ای بلند و پر بار و بر ندارد و بنابراین حق ندارد با ستایش های عاطفی از آن به خرد خود خوراک دهد. حساب همه چیز را باید از هم جدا کرد.
گفتم که بدون روش شناسی علمی نمی توان ارزش سنت را سنجید. برایم جالب است که مرا در حسرت تاریخ نویسی غرب مآبانه بدانی. البته چندان هم بی راه نمی گویی. اما همین غربیان بود که برای نخستین بار به ما نوشتن تاریخ ادبیات یاد دادند، شیوه تحقیق در افسانه های عامیانه آموختند و هزار چیز دیگر. اگر غربیان نبودند آیا پدران ما می دانستند که این قصه های که شباهنگام مادرانمان در گوش ما می گویند ما خواب روی پلک مان بنشیند، می تواند ارزش معرفت شناختی داشته باشد و درست مانند فلسفه عقلانی، نشان دهنده گوشه ای از جهان نگری و انسان شناسی ما باشد؟ هرگز. یکی از اقتصاددانان می گفت کسانی که علیه استعمار کشورهای مثلاً نفت خیز حرف می زنند، آیا به این هم توجه دارند که این اساساً غربی ها بودند که به ما حالی کردند نفت ارزش دارد؟ نفت قرن ها در دست ما و زیر پای ما بود. روی این گنج می خفتیم و رنج می بردیم. غربی ها ارزش آنها را کشف کردند. پس این معرفت مدرن بود که به نفت ارزش داد و گرنه می توانست این ارزش را نداشته باشد. پس در واقع این غربی ها بودند که این ثروت را به ما دادند. درست همین حکایت در موضوع بحث ما جاری است. ابن خلدون هشت صد سال پیش مرد و یک کتاب در این قلمرو عظیم بیهوش شده اسلامی درباره او نوشته نشد. اگر در ایران محمد پروین گنابادی آن را به فارسی ترجمه کرد به خاطر آن بود که اهمیت آن را از کاشفان غربی اش آموخت. نمونه دیگر، از بیهقی حتا گوری نمانده چه رسد به بیست و چهار جلد مفقوده شده تاریخ اش. باقی حکایت را هم قیاس بگیر.
این که بگوییم ما همه چیز داشته ایم اما به شیوه خودمان آیا فریب دادن ذهن نیست؟ به شیوه خودمان یعنی چه؟ چرا این حرف ها را نمی توانیم درباره محصولات تکنولوژیک غربی ها بگوییم؟ مثلاً بگوییم ما دوربین دیجیتال داشته ایم اما نه غربی مآبانه بلکه به شیوه خودمان. اما وقتی به دست
اوردهای فکری غیرعینی و غیرمادی می رسیم بسی آسان به این ادعا دل خوش می داریم که بله ما تاریخ داشته ایم ولی به شیوه خودمان. با این دعاوی چه گرهی را می گشاییم؟ گیرم که ما در گذشته همه چیز داشته ایم ولو از جور دیگرش، اما نباید بپرسیم این جور دیگر چه جور بوده که نتوانسته ما را در رقابت فرهنگی و تمدنی با ملل دیگر یاری دهد؟ خود آیا بگو نباید شرمسار تهیدستی خود بود؟ می نویسی «من بدهکار هیچ کس نیستم». کتاب ادب پهلوانی ات را بردار و ورق بزن. هیچ منبعی در آن نیست که بهره مند از پژوهش های غربیان نباشد. اصلاً اهمیت آن دوره از تاریخ ایران باستان را خاورشناسان و ایران شناسان به ما یادآوری کردند. تو اصل موضوع و اهمیت آن را از غربیان گرفته ای چه رسد به رویکرد و روش ات، ورنه چرا در این چند چند صد سال پدرانت ادب پهلوانی ننوشتند با آن که از نظر تاریخی به آن دوره نزدیک تر بوده اند؟ پس تو در آن چه آموخته ای و آموزانده ای از بنیاد وامدار تمدنی هستی که حتا اگر بخواهی نمی توانی نادیده اش بگیری. اگر ما بیشتر از غربیان آموخته بودیم، سنت خود را بهتر می شناختیم. در آن صورت کارمان به این نوع غرور ورزیدن های عاطفه زاد نمی کشید. ما سنت را نشناختیم لاجرم در هماوردی با تمدن مدرن درباختیم، چاره ای نیست شاید مگر که بنیادهای فکری تمدن مدرن را دریابیم تا باز مگر چیزی از سنت خودمان دستگیر شود و گرنه همین هستیم که هست؛ بی سنت و بی آینده، مفتخر به گذشته و مصرف کننده و چشم به دست دیگران.
نمی خواستم به این سرعت پاسخ بدهم. می خواستم به نوشته پیشین کامل بپردازی و یک جا جوابت گویم. اما می دانی نوشتن پای اینترنت همیشه دست نمی دهد. اگر لذت هم سخنی نبود دزد لحظه های دیگرم نمی شدم. می دانم که خودت هم سخت در گیر و دار گرفتاری هایت هستی. حالیا نوشتم. اما امیدوارم موجب غفلت تو از نوشتن درباره مکتوب قبلی نشود. به هر روی، از این که حوصله مندانه می نویسی منت پذیرم.
مهدی
در مطلبی که نوشتهای و سخنی که مهدی خلجی گفته است چند بار تأمل کردم و به گمان باز هم نکاتی هست که از آن شاید سهواً غفلت شده است. آنچه که من میفهمم این است که بله، البته که جامعهی ایرانیِ ما معضلات فرهنگی و معایب سیاسیِ فراوانِ خود را دارا بوده و هست و قرنها دست به گریبان آنها بوده است ولی اولاً «آن کس که در این شهر چو ما نیست، کدام است»؟ ثانیاً اگر ما در پیِ بهبودی و بهروزی هستیم به چه قیمت و هزینهی بدان میخواهیم رسید؟
اینکه دانشهای غربیان سهمی شگرف در تحولات اجتماعی و فرهنگی و حتی سیاسیِ آنها ایفا کرده است، البته سخنی است که در آن تردیدی نیست. اصلاً حاجت به دلیل هم ندارد. وضعِ فعلیِ جوامع غرب آینهی تمام عیارِ این واقعیت است با تمام محاسن و معایبش. ولی کلاهِ خود را قاضی کنیم و به انصاف داوری کنیم که آیا نسخهای را که غربیان برای جوامع خود پیچیدند (اگر عجالتاً بپذیریم که نسخهای صد در صد مقبول بوده است)، میتوان برای جامعهی ما نیز سفارش کرد؟ به گمانِ من در حوزهی علومِ محض حکایت تفاوتهای زیادی با علومِ انسانی دارد. جای تردید نیست که تحولاتِ علوم محض هم در فضای علومِ انسانی نیز جزر و مد ایجاد میکنند ولی ظرف کدام است و مظروف کدام؟ بیمار کیست و طبیب کیست؟ به قولِ اقبال لاهوری:
باده میجویی ز جام دیگران / جام میجویی به وام از دیگران؟
با آن حکمی که آقای خلجی کرده است ما باید بساط فرهنگِ خود را درنوردیم که در بست تسلیم موشکافیهای خردهبینانهی غربیان شویم! به گمانِ من این فرهنگ شرقی مؤلفههایی دارد که بسیار متفاوت است با مقوّمات فرهنگ غرب (فرهنگ فعلیِ غرب). اما آنچه که در باب تاریخ میگویید: احساسِ من این است که گویی ردپای سخنان و اندیشههای محمد ارکون در این داوریها موج میزند. در عین احترام بیش از حدی که برای ارکون قائلم و سخنانش را در خیلی جاها متین میدانم، نقدهایم را از او پنهان نمیتوانم کرد. اینکه حکم کردهاید جریان روشنفکری با پناه جستن در زیر قبای عرفان به توجیه مسأله پرداخته است، سخنی است که محتاج تأمل بیشتری است و به همین سادگی نمیتوان تکلیف عرفان و تاریخ را روشن کرد. آری جای تردید نیست که تاریخنگاری به آن شیوهای که غربیان داشتهاند در دیار ما وجود نداشته است (صرف نظر از استثناها). اما از پس این همه دعوا من این یک نکته را نفهمیدم که چه کسی از آموختن علمِ غرب تن زده است؟ مهدی؟ بسیار فرق است میان آموختن دانش وفن غربیان و رها کردن فرهنگ خویشتن و این هم سخنی است واضح و روشن. اما این نکته جای انکار ندارد و شواهد هم بر آن بیشمار است که همین ملل غرب در ظلّ آن دانشها و فنّاوریها کم توهین و تحقیر در حقّ ما روا نداشتهاند. به گمانِ من اگر در پی الگویی برای مواجهه اندیشمندانه و هشیارانه با دانش و معرفت بخواهیم بگردیم، اقبال الگوی بسیار خوبی است. اقبالی که در غرب درس خواند و آن تصور و برداشت تاریخی را به عالم اسلام وارد کرد. همان کتاب بازسازی تفکر دینی در اسلام که نگاشته است، به گمان من در ذهن بسیاری از متفکرین ما زلزلهای افکند. ولی همین اقبال مرتب و مکرر ملل مسلمان را هشدار میدهد که این ساقیانِ منافق زهر در باده دارند:
لاله این چمن آلودهی رنگ است هنوز
سپر از دست مینداز که جنگ است هنوز
ای که آسوده نشینی لب ساحل برخیز
که تو را کار به گرداب و نهنگ است هنوز
از سرِ تیشه گذشتن ز خردمندی نیست
ای بسا لعل که اندر دلِ سنگ است هنوز
دوست نادیده ام داریوش.
از آن جا که دوبار از سر لطف دشواری پاسخ نوشتن به نوشته های مرا بر خود هموار کرده ای، سپاس گزارم و از پی همین سپاس، خواستم چیزکی برایت بنویسم. اما دل مایه ام باری همه از این است که کم کم من و تو ساحت وب لاگ مهدی را عرصه جولان گه خود کنیم و دیگر جایی برای او نماند! با این همه، مهدی بر ما خواهد بخشید که جوان تریم و سری گرم تر داریم در سودای بحث کردن و درپیچیدن. وب لاگ ملکوت تو را پیشترها به رهنمونی سعید یافته بودم. میل عرفانی ات از نوشته هایت پیداست و ذوق خوش و دست توانایت در نوشتن و گریز تیزت به میراث شعر و ادب عارفانه. شعر و ادبیات هم از حوزه های علاقه مندی من است؛ گرچه دیری است به خواندن نثر کهن فارسی بیشتر رغبت دارم و دارم حافظه ام را از شعر می تکانم، مخصوصاً شعر عارفانه. در پاسخ آن چه نوشته ای نمی خواهم وارد جزییات موضوع شوم. تنها می خواهم رویکردی روش شناختی پیش بگذارم. قانون بحث علمی، استدلال عقلانی بر پایه محک های متعارف هر علم است. اگر سخنی را که حتا به ظاهر خود را پایبند مقدمات نظری و عقلانی می داند با سخنان شعرگونه و خیال آمیز پاسخ دهیم، این قانون را شکسته ایم و زنگ پایان بازی را نواخته ایم. علم و فلسفه راه میان بُر ندارد. درست مثل قواعد ریاضی که سخت و خشن فقط به معیارهای ریاضی استوارند. علوم انسانی هم علم هستند و فاصله آنها با عرفان و ادبیات پرناشدنی است. یکی از انتقادهای همیشگی من به عبدالکریم سروش، فقدان انسجام فکری و ناپایبندی او به قواعد روش شناختی در علوم انسانی است. او همواره شکاف ها و گره های معرفتی را با اشعار یا ایده های شعرگونه پر می کند. من از خطابه های وی، گاه، لذتی ادبی می برم و هم چنین او را یکی از بهترین نثرنویسان معاصر می دانم. اما این کجا و بحث علمی کجا. البته با مقدمات خطابی می توان در دل کسانی رخنه کرد و باورهایی را به آنان فروریخت. اما کار علم با عشوه گری و دلبری عارفانه یا شاعرانه فرق دارد. حریم و حرمت هر یک را پاس اگر نداریم، شعبده بازی کرده ایم و زودا که رسوای جامعه علمی شویم. من در یک نوشته کوتاه که در تازه ترین شماره مجله ایران نامه در واشنگتن چاپ شده، به خطرات اجتماعی تفکر عرفانی و پی آمدهای مهیب سیاسی آن پرداخته ام. در آن جا به چارچوب فکری هانری کربن، ایران شناس فرانسوی، توجه کرده ام و روایت وی را از فلسفه اسلامی، یک سره سیاسی ارزیافته ام. بر این روی نمی توانم در کار استدلال، خود را ببخشم اگر چیزی جز صورت بندی های عقلانی در کار بیاورم. به گواهی تاریخ، از عرفان، نه عقلانیت بیرون می آید، نه گرهی از کار فروبسته علم حل می شود و نه کمکی به تعامل انسانی تر آدم ها با یکدیگر. عرفان ممکن است برای فرد، تنها هنگامی که تنهاست، مونس و دل نواز و مرهم گذاری باشد، اما همین فرد وقتی وارد هر لایه ای از گستره اجتماعی شد ناگزیر است به قواعد آن گستره پای بندد. عرفان نه اخلاق است نه حقوق، نه علم است نه فلسفه؛ سهل است ضد این هاست. بنابراین بهتر است که در کنکاش استدلالی خویشتن داری کنیم و عرفان را در میان نیاوریم. پاسخ های شما به من، در هر دو نوبت، از جنس عرفان است و من در برابر آن ها هیچ نمی توانم بگویم، چون گزاره های عرفانی نه با استدلال اثبات شدنی اند نه با استدلال رد می شوند. گزاره های عرفانی انتقال ناپذیرند، فردی اند، مونولوگ هستند. بر خلاف آقای سروش، من فکر می کنم اگر در سنت ما بشود از رسم گفت و گو سراغ کرد اتفاقاً باید در فقه جست و جو نمود. عرفان، اطاعت و ولایت و تسلیم است و بنابراین یا با آن هستی یا بر آن. غیرت عرفان غیر نمی پذیرد. پس سلامت می کنم دوباره و برایت آروزی پایداری دارم و هم امید ادامه مکالمه.
مهدی خلجی
جناب مهدی خلجی عزیزم ؛ سلام می کنم و از حضورت سوالی دارم من هم معتقدم کار ِعلم با عشوه گری و دلبری عارفانه یا شاعرانه فرق دارد اماّ بنظر شما در کار ِعلمی می توان از اینهمه برچسب در جایی که اصلاً معلوم نیست بهره ای در جهان واقع ِ این متن کنونی داشته باشند، استفاده کرد(توجه کنید که گفتم متن فعلی ای که بر آن حاشیه علمی زده اید). برچسبهایی چون: بومی گرایی عوام گرا، خود فروشانه باد سنت در غبغب خود افکندن، نارسیسم فرهنگی مزمن، نظریه پردازی های غیرعلمی و پناه دادن این قوم ویران شده زیر آوار استبداد فکری و سیاسی و انحطاط فرهنگی و اجتماعی به عرفان و نگرش های تلفیقی توجیه گر، غرور ورزیدن های عاطفه زاد و مثالهای دیگری که در نوشتۀ شما فراوان است.
البته در مورد حرفهای شما که فکر می کنم کمی با عجله نوشته شده و سعی شده که علمی باشد! سخنهایی دارم که فکر نمی کنم اینجا مکان مناسبی برای بحثهای علمی باشد. فقط در مورد جملۀ شما که فرمودید : « بی سنت و بی آینده، مفتخر به گذشته و مصرف کننده و چشم به دست دیگران» عرض می کنم که اینقدر ناامید نباشید (این نسخۀ علمی است چونکه ناامید بودن با عالم تجربی بودن ناسازگار است). غرب اگر به جایی رسیده برای اینست که بر شانه های شرق ایستاده و توانسته به جایی برسد و در این معنا حتیّ فلسفه و علوم قدیم یونانی مصرف کننده تمدنی است که در شرق و غرب آن زمان (هند، ایران، چین و…) پرورده و موجود بوده است تا چه برسد به عصر جدید که شواهد زیادی برای آن موجود است. تاریک بینی و ناامیدی صفت کار علمی و عالم ِتجربی نیست، تازه دردی را هم دوا نمی کند. ما سنت داریم و لکن روش شناخت سنت هایمان و باز بینی آنها نیاز به آموختن روشهای علمی دارد و هیچ اشکالی ندارد که این روشها را از تمدن غربی بیاموزیم. حکایت شما مثل دکتری است که در مقابل بیمار بجای معالجه به شماتت او می پردازد و او را به بیمار بودن متهم کرده و از زندگی ناامیدش می سازد. عزیز من اگر عالِمی و روشهای علمی و معالجه را بلدی، کاری بکن وگرنه عزّت زیاد چرا که شماتت کردن و ناامید کردن نیاز به علم تجربی ندارد و هر کسی در کوچه و بازار چنین می تواند عمل کند. ضمناً تاکید شما بر ضرورت توجۀ علمی به تاریخ، کارساز است. از صاحب ِسیبستان هم ممنونم.