Search
Close this search box.

امشب در مجلس صمیمی یادبودی برای پدر فرخ نگهدار جمع بودیم. وقتی می رفتم با خود فکر می کردم اینجا دوستان جای خالی خویشان را در این مواقع پر می کنند. همه دوستان فرخ آمده بودند. بهنود هم بود و سازگارا هم که این روزها طرح رفراندوم اش سرو صدایی به پا کرده. صبا همسر فرخ صحبتی کرد و بعد فیلم کوتاهی از پدر پخش کردند. یادگار نسلی که مرا یاد مهدی بازرگان می اندازد. استوار در همه چیز چه مذهبش چه آزادیخواهی و نوخواهی اش. فرخ هم یاد نیکی از پدر کرد. سزاوار. از سه سال پیش که بار آخر پدر به دیدن پسر آمد او را ندیده بوده است. خانه که آمدم یادداشت بهنود را در وبلاگ اش دیدم. فکر کردم با هم همدل بوده ایم. صبا و فرخ هم همین را می گفتند. سخت است عزیزی بمیرد و تو نتوانی به وطن بروی برای آخرین دیدار. می گذارمش اینجا. با آرزوی دل شاد و دیدار وطن برای فرخ:

فرخ عزیز،
بر بام تو هم نشست این سایه شوم. ایستادی در فرودگاه و به مسافرانی که عازم تهران بودند نگاه کردی و در دل گفتی، اینان برای تشییع پدر به زادگاهم می روند و من نه آن جایم.

این نسل پیشین وقتی که می روند تا بازنگردند، هر چقدر به خود بگوئی که جبر است و عدل، و اختیار نیست. هر چقدر بگوئی که ما نیز به این طریق راه می پوئیم، باز غبار غمی از خود برجا می نهند که بر بام و در روزگار می نشیند. انگار همه ابرهای عالم در دلت می گریند و دریغ از تکه ای از آبی بی ابر در آن آسمان. آری درست است. و درست تر آن که کسی در دل بگوید برایش فرزندی نکردم و رفت. روزگارت مجال نداد که چنین کنی. جوانی به پایان نبرده بود که به دلشوره جان پسر نوجوانش به اتاق ملاقات های زندان ها کشاندیش و سال ها مانده بود ساغر عمرش به پایان رسد که از بودن با محبان محرومش کردی. با خود می گویی این رسم وفاداری نبود. اما این همه ما خود نمی کنیم. این سرنوشت دردکشیده سرزمین ماست که به امید رستگاریش مانده ایم و می مانیم. و این سرنوشت نسل هاست از آن ها که به جز خود و اطراف خود، به سرنوشت آن سرزمین هم درست و غلط اندیشیده اند.

بی باورم که بعد از ظهر فردا که شنبه باشد، در تهران مسجد نور، کسانی هستند که جای خالی ترا و ما را پر کنند. اما این جا که توئی و در این مقام که مائیم، می دانم که کسی نیست تا جای خالی پدر را در دلت پرکند.

جمله مهدی (خانبابا تهرانی) در یادم آمد که وقتی از پدر و مادرش گفتم که در سال های دراز غربت او، از روزگار رفتند و او نبود، گفت آری ولی من آنان را به سرزمین مهربان ایران سپردم، به آن خاک و به آن مردم مهربان.

آرزو دارم که این شرف را روزگار از ما نگیرد.

نقل از: بهنود دیگر

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن