سیب، پرنده و عرفات: عصر پنجشنبه است. ۲۱ آبان ۸۳. چهار بعد از ظهر. ساعتى پیش که خوابیده بودم، در خواب دیدم که در اتاقى بزرگ جلسه اى است مرکب از رهبران فلسطین و من نیز حاضرم. به نظر مى رسید که جلسه مهمى است و گویا قرار است درباره امر مهمى بحث کنند و تصمیم بگیرند. اعضاى جلسه را به یاد نمى آورم و شاید بهتر است بگویم که در خواب هم آنها را نمى شناختم. ریاست جلسه با یاسر عرفات بود.
او در صدر جلسه و در مکانى بلندتر روى صندلى بزرگى نشسته بود و روشن بود که او رئیس است و دیگران روى صندلى هاى دیگر و با فاصله نشسته بودند. من هم در گوشه اى دورتر و پشت در اتاق روى زمین نشسته بودم. از مذاکرات جلسه چیزى را به یاد نمى آورم ولى روشن بود که جلسه خیلى مهم و سرى است و چند بار هم عرفات به من که ظاهراً نقش محافظ و دیده بان را بر عهده داشتم، گفت مراقب باشم و کسى نزدیک نشود و یا نیاید. قابل توجه بود که عرفات با اقتدار آن بالا نشسته بود و شکل و قیافه و هیکل و لباس همان بود که در حدود بیست سال پیش بود.
چفیه راه راه معروف خود را بر سر داشت و تفنگ بزرگى که در پوشش خاصى مخفى بود، بر بالاى بازوى چپ خود آویخته بود. یک بار تفنگ او از دوشش افتاد و او با عجله آن را برداشت و بار دیگر بر دوش آویخت. یک بار از همان صندلى یک سیب به طرف من پرتاب کرد و وقتى آن را در هوا گرفتم، به گوشه اى اشاره کرد و گفت بده به او. دیدم پرنده اى است (نفهمیدم چه پرنده اى بود). در شگفت شدم که چرا باید سیب را بدهم به یک پرنده. شگفت تر اینکه سیب را انداختم جلو پرنده و او آن را تا آخر خورد.
جلسه که تمام شد با اشتیاق به طرف او رفتم و با او روبوسى کردم و به شدت گریستم. ظاهراً اشک شوق بود چرا که مى دانستم اولین بار است که او را از نزدیک مى بینم. محبت بسیار کرد او به عربى حرف مى زد و من به فارسى و ظاهراً در مفاهمه مشکلى وجود نداشت. تمام گفت وگو را به یاد نمى آورم. اما گفتم ابوعمار! (او را مانند گذشته ابوعمار خطاب کردم) من شما را مى ستایم و شما براى من یک قهرمان و یک مبارز صادق بودید و هرگز در حقانیت راه و روش تو درباره فلسطین تردید نکرده ام.
بعد گفتم: اولین نام یک کشور خارجى را که در نوجوانى شنیده ام فلسطین است و فلسطین را هرگز از یاد نبرده ام. افزودم که ما بودیم که در نخستین روزهاى پیروزى انقلاب از شما استقبال کردیم. بعد براى اثبات مدعایم شعرى را که حدود پانزده سال (در روزهاى نشست صلح اسلو) سروده بودم براى ابوعمار خواندم (شعر از زبان یک رزمنده فلسطینى است):
من مانده از تبار شهیدانم
دریادلى زنسل دلیرانم
گر دشمنم کشدم در خون
راهى به جز جهاد نمى دانم
(جالب اینکه اکنون جز این دوبیت که مطلع و پایان شعر است را به یاد نمى آورم ولى در خواب تمامش را خواندم) و با شیفتگى و خرسندى گوش داد. وقتى آخرین مصرع را خواندم: راهى به جز جهاد نمى دانم، با هیجان به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت و تمام پهناى صورتم را غرق در بوسه کرد. از خواب جستم، دیدم که من روى تخت زندان اوین هستم و در انتظار و او در روى تخت بیمارستان پاریس و در احتضار.
حسن یوسفى اشکورى
(نقل از: شرق، دوشنبه ۲۵ آبان)