کمون‌های از دست رفته

داشتم زندگینامه فروغ را مرور می کردم برای کاری که در دست دارم. رسیدم به این نقل از م. آزاد و دیگر نتوانستم پیش بروم: «خانه‌ای به اقساط در دروس خریده بود. خانه نزدیک گلستان فیلم محل کارش بود تا راحت‌تر باشد. شب‌های شنبه به خانه‌اش می‌رفتیم. شام مختصری درست می‌کرد. آدم‌های مختلفی به خانه‌اش می‌آمدند که سیروس طاهباز پای ثابت آن جلسات مهمانی بود. از شعرای جوان هم گاهی می‌آمدند. بیژن جلالی و سیروس آتابای را نیز آنجا دیدم.»

یکباره رفتم به فضای دهه چهل و پنجاه که تا حدی پس از انقلاب هم ادامه یافت. این کمون‌های خانگی. این مهمانی‌های هفتگی. آخر بار شاید آن را با حضور در سه‌شنبه‌های نادر ابراهیمی تجربه کردم در تهران. خود ما هم گروهی از دانشجویان بودیم که در نیمه اول دهه شصت هر ماهی دوماهی خانه یکی از خودهامان یا نویسندگان جمع می شدیم. باز از آخرین نمونه‌ها آن شبی بود که در خانه محمد ایوبی جمع شدیم. عبادیان هم بود. و دو مترجم آبادانی. فقط ما هم نبودیم. دیگران هم بودند. قاعده بود. قصه اش را آذر نفیسی در همان لولیتاخوانی آورده است.

ما هر وقت می توانستیم خانه بزرگان پلاس می شدیم. مثل خانواده شان بودیم. اصلا این یک رسم خانوادگی بود. تا دوره ای که من کودکی ام را گذرانده ام خیلی عادی بود که خانواده ای که امکان اش را داشت اعضایی از فامیل را در خانه بپذیرد. پسرعمه من مثلا مقیم خانه ما بود. مثل خانه خودش تازه با نظم و انضباط بیشتر چون مادرم بی تعارف بود! کمون داشتیم. با هم زندگی می کردیم. خود ما قبل از اینکه دیگران را در خانه بپذیریم در خانه مادربزرگ مادرم دو اتاق داشتیم به همراه دو خانواده از دایی‌های مادرم. رفت و آمد زیاد بود. مهمانی زیاد بود. جمع زیاد بود. خنده و بازی به راه بود. بزرگ و کوچک و زن و مرد هم نداشت. هر کدام به رسم خود. علاوه بر فامیل همسایه ها هم همیشه در جمع بودند. مثل اعضای فامیل و خویشان. و خب همسایه را چه بسا بیشتر هم می دیدیم که نزدیک هم زندگی می کردیم.

زندگی فامیلی بود. فردیت معنی نداشت. روشنفکران و اهل قلم هم از همین قاعده پیروی می کردند. کانونی داشتند. محفلی. بزرگی در شهر. کسی که شمع جمع بود. دکتر بود مهندس بود پیشکسوت و آدم سرشناس بود. خانه اش جمع می شدند. من هم گاهی در این جمع ها حضور داشته ام. در همان مشهد. مهمانی مدیر مجله هیرمند را یادم است. که بسته ای از مجله های قدیم اش را هم اهدا کرد. گاهی خانه دکتر یاحقی جمع می شدیم. در مهمانی دیگری با مترجم پیامبر خلیل جبران آشنا شدم. تازه قهوه خانه ها هم به راه بود. اگر خانه نبود قهوه خانه بود. ساده و بی آلایش و زحمتی هم برای کسی نداشت. چای و گپ و سیگار. حتی استادان هم دور هم جمع می شدند. مثل جمع‌هایی که در خانه دکتر انوری عزیز در تهران برقرار بود. و من معمولا تنها دانشجوی جمع بودم.

سالها ست که دیگر چنین محافلی ندیده ام. خارجستان برهوت است! شنیده ام در ایران هنوز دور هم جمع می شوند. کتاب می خوانند. ایرانگردی می کنند. مولوی می خوانند. کم و کیف اش را نمی دانم. ولی قطعا آن تجربه زیست کمون‌وار نیست. حالا فردیت ها باد کرده است. آدمها از هم فاصله می گیرند. هر کسی خداوند خانه خویش است. تک و تنها بی شریک و رفیق و محفل. برای خودش می خواند اگر می خواند و می نویسد اگر می نویسد. یا به بطالت می گذراند. اما خوش است. حوصله کسی را ندارم ورد زبانش است. تنهایی کشف جدید است. یا اضطرار جدید. خانواده بزرگ آب رفته است. خویشی معنایی ندارد. خاطره شده است. رفت و آمدی نیست. دل ها و ذهن ها عوض شده است. هر کسی دور خود می تند. سوسیالیسم خانوادگی و رفاقتی از بین رفته.

در خارجستان وضع قطعا وخیم‌تر است. پراکندگی بس بسیار بیشتر است. تجمع در یک شهر باز امکان واخوردن به یکدیگر را زیاد می کند. بهانه‌ای جشنی فستیوالی رونمایی و شب بخارایی بزرگداشتی همایشی. اما وقتی در ده‌ها کشور پراکنده باشیم دیگر احتمال دیدار کمتر و کمتر می شود. و قصه همه این است که تا انوار مختلف یکجا کانونی نشود آتشی روشن نمی شود. آفت پراکندگی. در کنار آفت بادکردگی فردیت. فردیتی که اسم اش را باید فردیت تجزیه طلبانه گذاشت چون می خواهد تو را هسته ای کند. از همه قلمروها جدا شوی و ملک خودت را داشته باشی. این است که هر کسی به یک اتاقی استودیویی آپارتمانی نقلی و چیزی مانند آن خزیده و سلول‌وار در زندان خویشتن زندگی می کند.

وقتی با هم هستید دعوا هم می شود. دلخوری هم پیش می آید. اما چون هم را مرتب می بینید به اختیار یا اجبار زود هم دعوا تمام می شود. آشتی کنان پیش می آید. بارها شاهدش بوده ام! اما وقتی دور از هم هستید هر دعوا و دلخوری و بحث و نقدی می ماند بیات می شود تا سالی دیگر و تماسی دیگر که آیا برقرار شود یا نشود. من این را در ایام جوانی فهمیدم. تا وقتی در مشهد بودم دلخوری از مادرم هم که داشتم زود برطرف می شد. اما چون آمده بودم در پایتخت هر دلخوری بین ما از این دیدار تا دیدار سال بعد و سفر بعد ادامه می یافت. فرصتی پیدا نمی شد این میانه که حل و فصل شود. بعدها در این خارجستان آزردگی های بیات شده به دو سال و پنج سال و گاه بیشتر کشید و گاه هم دیگر امیدی به رفع اش نیست. یعنی دوستی هست که یک سال است ندیده ای او را و دوستی هست که پنج سال است ندیده ای یا بیشتر. و اگر در دلش چیزی مانده مانده است تا مگر دیداری تازه شود و گرنه حساب و کتاب به قیامت می افتد.

برگردم به سر سخن. نعمتی داشته اند آن سال‌هایی که ما به آخرهایش رسیدیم. جمع‌هایی. حمایت‌هایی. هواخواهی‌ها. لوطیگری‌ها. دست یکدیگر را می گرفتند. هوای هم را داشتند. جوان‌ها را هم راه می دادند. استعدادها را کشف می کردند. دنبال آدم می گشتند. از آدم گریزان نبودند. میل شان به جمع بود. هنرشان با جمع بود. به جمع و جماعت اعتقاد داشتند.

امروز از آن میراث چه مانده است؟ دست کم این سوی آب هیچ یا چیزی نزدیک به هیچ. آخرین تجربه مهم من از جمع زمانه بود. دور هم بودن ما فضایی گرم و صمیمانه می ساخت. مثل هر جمعی مسائل خود را هم داشت. اما نیروبخش بود. الهام آفرین بود. پر از ابتکار بود. کانونی بود برای جمع شدن انوار گوناگون. کمون بود. امر مشترک. زندگی مشترک. و این از دست رفته است.

مطالب دیگر

رخ نمایی از جان فرهنگ ما

آنچه در طول جنگ عزرائیل با وطن ما اتفاق افتاد یک بار دیگر شگفتی آورد. گویی پدیده ای نادر بود. پدیده ای که در غوغای

هذا فراق بیننا و بینکم

هر چه می گذرد می بینیم شکاف بین ملت و روحانیت معظم بیشتر می شود. طوری که دیگر رفوشدنی نیست. راه ما سوا ست. داریم