همسن و سال بودیم. اما همیشه فکر می کردم از من جوانتر است. شاید به خاطر اینکه زودتر ازدواج کرده بودم. او پسر بود و من پدر. ماههای آخر سربازی با هم آشنا شدیم. در تهران. در اواخر جنگ که مرا از جبهه فراخوانده بودند. پیش از حمله مجاهدین خلق. فکر می کردند هر کس در دانشگاه درس خوانده ممکن است برود به مجاهدین بپیوندد. قبل از آن از این اتفاق ها افتاده بود. حتی از میان کادری ها کسانی می رفتند به مجاهدین می پیوستند. آمدن به تهران موجب آشنایی ما شد. هر دو در لباس سربازی بودیم. شاید من کمی زودتر سربازی را تمام کردم. در دایره المعارف کار می کردم. او تاریخ خوانده بود. با بجنوردی صحبت کردم و او هم به دایره المعارف پیوست. بعد دیگر روزهای بسیار با هم بودیم. تا وقتی من به سنندج رفتم. در همان دایره المعارف با فریبا یکی از بهترین دختران پژوهشگر ازدواج کرد. بنابرین من سهمی در زندگی اش پیدا کرده بودم. مسئولیتی در قبال او احساس می کردم. و او رفیق باوفایی باقی ماند. حتی در سالهایی که دیگر ایران نبودم رابطه مان برقرار بود. کتاب برایم تهیه می کرد و می فرستاد. تلفنی با هم صحبت می کردیم. وقتی هم بعد ۱۱ سال برای دیدار مادرم که عمل قلب کرده بود دو هفته ای اجازه یافتم به ایران بروم جزو معدود دوستانی بود که دیدم اش. در فرهنگستان دیدم اش. وقتی رفتم تورج دریایی هم آنجا بود. بعد فریبا آمد. حیرت کرده بود که من آنجا چه می کنم! در رستورانی نزدیک شمیران با هم ناهار خوردیم. حین ناهار خوردن دو ماشین با هم تصادف مختصری کردند. از پنجره رستوران شاهد بودیم که راننده ها بیرون آمدند و با هم دعوا می کردند. از به هم ریختگی جامعه سخن گفتیم که پیش چشم مان آشکار بود. دوران احمدی نژاد بود هنوز. ولی از اواخر دوره خاتمی بحث از آشفتگی اجتماعی در میان بود.
سادگی و صفای خود را حفظ کرده بود. بی ریا بود. با نشاط بود. آسان ارتباط برقرار می کرد. و بتدریج در کار دانش و فرهنگ به محققی تبدیل شد که شاهنامه و شاهنامه نویسی را محور کار خود قرار داد. معتقد بود: «بعد از دیوان حافظ کتابی به فشردگی شاهنامه نداریم.» داریوش آشوری که این سالها به تحقیق در شاهنامه علاقه مند شده و مجالسی خصوصی درباره بحث از شاهنامه دارد مرتب با او در تماس بود. دانش و پژوهش او را می ستود. اگر تقسیم بندی آیزایا برلین را در مورد روباه و خارپشت بپذیریم خارپشت بود. کسی که یک عمر می توانست غرقه یک کار و یک موضوع باشد. از دایره المعارف که به فرهنگستان رفت وارد عرصه زبان و لغت هم شد. در فرهنگ جامع فارسی که بهترین فرهنگ آکادمیک زبان ما ست دستیار استاد علی اشرف صادقی بود. گهگاهی از او پیشینه کاربرد واژه ای را می پرسیدم و از روی لطف چون به پیکره زبان فارسی دسترسی داشت حاصل کار را برای من می فرستاد.
ابوالفضل آرام بود و تسلیم زندگی. زود رفت. نمونه نسل سوخته بود. نسلی که در آتشی که به جان دانشگاه و پژوهش افتاد می سوخت و می ساخت. باید می آمد چند سالی دست کم در خارج ایران مطالعه و تحقیق می کرد. بارها به او گفتم و اصرار کردم. اما به وطن وابسته تر از آن بود که آن را رها کند. می فهمید که آنچه در وطن می توان کرد بسی فراتر از آن است که بتواند در بیرون انجام دهد. رفت اما چنان که می خواست و از فردوسی آموخته بود افسانه نیک شد.
بیست و پنج سال میان ما فاصله افتاد. جز همان دیدار چند روزه در تهران در میانه. محروم شدم از نشستن و خاستن با او. وطن جایی است که دوستان باشند و در دسترس باشند و در شادی و اندوه شان شریک باشی. و من نبودم تا در باره تک تک مقالاتی که می نوشت و کتابهایی که منتشر می کرد با هم حرف بزنیم از نوشته های هم انتقاد کنیم همفکری کنیم مطالب هم را پیش از انتشار بخوانیم. با همه در کافه ای بنشینیم. به خانه هم برویم. شاهد بزرگ شدن بچه هامان باشیم. شاهد گذر عمر باشیم. در وقت بیماری غمخوار یکدیگر باشیم.
سال پیش وقتی از احوالش پرسیدم تازه فهمیدم گرفتار بیماری مهلکی شده است. «بد نیستم مهدی جان! خوب هم نیستم. پلاکت خونم بازهم سقوط کرده و از ۳۴ به ۲۴ هزار رسیده. بقیه فاکتورها خوب است. هیچ کاری نمی شود کرد. پایین ۲۰ هزار خطرناک است و پایین تر کما و بعد همه چیز تمام. وضع روحی خوبی هم ندارم. از این اوضاع درد می کشم و گریه می کنم و دستم به نوشتن هم نمی رود وقتی کنار گوش من خانواده ها شب گرسته سر به بالین می گذارند. دلم برای غزلی می سوزد. … چه بگویم امروز حالم بدتر بود.» و آخرین بار بعد از مرگ عباس معروفی بود که برایم نوشت: «چقدر خوب نوشتی درباره زنده یاد معروفی. از مرگش دلم عجیب گرفت.»
مرگ دوست تکان دهنده است. همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد. دلم عجیب گرفته است. به فکر فریبا هستم و غزل دخترشان. کاش در تهران بودم. این تهران لعنتی. به شوخی می نوشت: «حضرت مهدی ع خودت ظهور کن. مازوت خفه امان کرد.» این تهرانی که دوستان ما را از ما می گیرد. میان ما فاصله می اندازد. بازگشت به وطن را ناممکن می کند. و آدم مثل ارواحی می شود که از دور بر زندگی دوزخیان زمین نظر می کنند بی آنکه کاری از دست شان برآید.