اولین چیزی که در عبادیان جلب توجه می کرد یا دست کم برای من چشمگیر بود نوعی حجب و شرمینی در او بود. دست هاش را به هم می مالید. دستهای اش استخوانی بود مثل چهره اش. تکیده انگار. انگار هیچ وقت فربهی نداشته است. لبهایش را جمع می کرد و گاهی سرش را با حالت خاصی به طرف دیگر بر می گرداند. انگار چیزی را درون خود حل می کرد. خویشتندار بود. چنان که گاه به یک رفتار مخفی نزدیک می شد. همیشه خوب گوش می کرد. ندیدم سخن کسی را ببرد یا میانه حرف کسی بپرد. در پاسخ دادن اندیشناک می شد. اهل جدل روزنامه ای و مطبوعاتی هم نبود. یکبار از او خواستم به کسی که به نظرم جواد طباطبایی بود و در نشر دانش زیباشناسی هگل او را نقد کرده بود پاسخ بدهد. قبول نکرد. اهل این چیزها نبود. با همه استادهای ما فرق داشت. استادها هم این را می دانستند طبعا. برخی شان می شنیدم که می گفتند عربی نمی داند! خب معلوم بود که برای کسی که در دپارتمان ادبیات درس بدهد عربی ندانی کفر است. اما او همه زبانهای دیگر را می دانست. لاتین و یونانی و اوستایی و پهلوی. زبانهای رایج اروپایی را هم می دانست. آلمانی و فرانسه و انگلیسی. چکی را هم که آنقدر بلد بود که بتواند بگوید چک وطن دوم من است. همسرش هم از همانجا بود. آن سالها تنها بود. ایوانکا را سالهای بعد دیدم. یکبار در پراگ و یکبار هم وقتی با محمود آمدند خانه ما در سنندج. یک تابستان گرم و دلنشین.
استاد فلک دولتمند خال
به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و