ما نخبه کشان

کاظم برگ نیسی که وجودش آدم بودن را معنا می کرد ناگهان می میرد. من چشم ام هی تر می شود و خشک می شود. نمی دانم به کدام بگریم به فقد او یا به جامعه او یا به بی سامانی مان.

برگ نیسی را همینطور صدا می کردیم. دوره ما دوره اسم کوچک صدا کردن نبود. چند سالی از من بزرگتر بود اما خیلی بزرگتر می نمود در چشم من. دوره ای که در دایره المعارف بزرگ اسلامی کار می کردم از بهترین دوره های زندگی ام بود. مثل دوره ای که در دانشگاه علامه طباطبایی بودم. دور و برم پر از آدم های حسابی بود. دایره المعارف مثل نشردانشگاهی از معدود سرپناه های اهل کتاب بود بعد از هجوم انقلاب. برگ نیسی یکی از همان اهل کتاب بود. 

برگ نیسی مرد مثل شهرش خرمشهر. شهری در اوج زیبایی و غرور که بر عالم و آدم فخر می فروخت و دل می برد یکباره شد برهوت. همه آن یادهای خوش و شیرین قتل عام شدند. برگ نیسی مرد چنان که از مرگ شهر خویش سهمی داشته باشد. مثل مردمی که زیرآوار مانده باشند. زیر بمباران. در میانه راه به خانه. مرگ در کمین خرمشهر بود. خرمشهر نمی دانست.

برگ نیسی آرام بود و افتاده بود و با حکمتی عمیق زندگی می کرد. می دانم که اهل پرخاش هم بود و به هر دلیلی نتوانست در دایره المعارف بماند. کسی که بی هیچ تردید یکی از برجسته ترین دانشوران نسل خود و از بهترین نویسندگان دایره المعارف بود. استادی چون یارشاطر وقتی دایره المعارف را مرور می کند از مقالات برجسته آن نام می برد و در میان مقالات دهها نویسنده سرشناس یکی هم کارهای برگ نیسی است (+). من پرخاش او را ندیده ام گرچه به یاد می آورم که تعریف می کرد اما به او حق می دهم و حق می دادم که بر کسی که شهرش ویران شده باشد نمی توان خرده گرفت. اما درون ناآرامی داشت. گرچه یاد گرفته بود آرام باشد. یا می دانست که با ناآرامی نمی تواند دیگر بخواند و بنویسد.

جنوبی بودن او را از چند چیز می شد فهمید. ولی آنچه بر دوش او سنگینی می کرد تقیدات خاندانی بود. جنوبی شاید بیش از هر کس دیگری در ان جامعه به خانواده و پدر و مادر پایبند است. من هرگز نمی توانستم خود را جای او تصور کنم با انهمه انتظاراتی که باید به آن پاسخ می داد. من گریزپا بودم. برگ نیسی ماند و با همان رسم های سنتی و عشیره ای ساخت. شاید اگر بیرون امده بود سرنوشت دیگری پیدا می کرد. اما نیامد. راهی که رفت راهی است که پیش پای هر کس دیگری که دلبسته ادبیات باشد باز است و گویا تنها راه هم هست. اینکه کتاب ها را حاشیه بزند. او سرنوشت خود را قبول کرده بود. گرچه بیشتر از اینها از او بر می امد.

عربی را خوب می دانست. چه می گویم؟ بهتر است بگویم کمتر کسی را دیده ام که در عربیت مانند او باشد از نسل خودمان. از نسل قبل تر از ما البته کسانی مانند دکتر آذرنوش بودند و هستند اما در نسل ما عربی دانی او چیزی ورای عربی دانی معمول بود. درک سنتی از زبان عربی بر دانش عرب زبانهای ما سایه انداخته است. اما برگ نیسی عربیت را با ذوقی مدرن می دانست. زیرا که خودش آدم امروز بود.

مساله فقط عربی نبود. فارسی اش بی تردید از اکثر قریب به اتقاق هم نسلان ما بهتر بود. من هرگز به نثر کسی غبطه نخورده ام مگر به نثر فارسی برگ نیسی. برایم لذت بخش بود که او فارسی را چنان خوب می دانست که گویی هیچ زبان دیگری نمی داند مگر همین زبان. عربی اش بر فارسی اش سایه نینداخته بود. فارسی اش پاکیزه و اندیشیده و مدرن بود. مثل ترجمه هایش. انتخاب ادونیس برای ترجمه هم شاید به همین اعتبار بود. او به نسل مدرنیست های عرب نزدیک بود و ایشان را می ستود چنانکه خود نیز گفته است. کسانی که برای ما خداوندگاران عربی جدید بودند. مثل خلیل الحاوی.

من می توانم درک کنم که او در دنیای خود چقدر تنها بود. زیرا فرهنگ عربی که نظام جمهوری رواج می داد همه را از عربی بیزار کرده بود. ولی اگر ما می توانستیم با فرهنگ عربی به معنای زنده و امروزی آن آشنا شویم تنها به همت کسانی مثل برگ نیسی بود. وقتی می خوانم که چندین کار ترجمه شده داشته که منتشر نکرده (+) می توانم بفهمم چرا. 

برگ نیسی رفت و وجود خرم و انسانی اش ویران شد به مرگ. کارهای ناتمام زیاد داشت. کارهایی که باید برای نان خوردن می کرد وقتی برای کارهای کارستانی که باید می کرد نگذاشت. ان سالها می خواست فرهنک عربی به فارسی بنویسد. که اگر می نوشت حتما از بهترین فرهنگها می شد زیرا در او از واژگان تازه و شسته و خوش تراشیده استفاده می کرد که در آن استاد بود در هر دو زبان. تسلط بیمانندی که به حوزه لغت شناسی داشت کار را مایه دار می کرد.

او بی گمان فخر نسل خویش بود و فرزندی برومند از فرزندان ایران زمین. این که او عرب زبان بود اما چنین دلبسته ادبیات فارسی بود نمونه والایی از  فرهیختگان ایرانی به دست می دهد. کسانی که قومیت دنیاشان را کوچک نکرده است. 

این مرد فرزانه این فرهیخته نژاده می میرد و با اینهمه اثر و آثار که دارد کسی از او چیزی نمی داند. خبرهایی که برای برگ نیسی نوشته شد همه از روی دست هم نوشته شده است. حتی معلوم نیست این جوانمرد چگونه جان باخته است. معلوم نیست چرا یک مصدوم اورژانس را باید از یک بیمارستان به بیمارستان دیگر برد و نهایتا به جایی تحویل داد که امکانات کافی برای رسیدگی فوری به او را ندارد. و حالا که در بی سر و سامانی آن مملکت قربان شد کسی دو خط زندگینامه از او ندارد. تا خبرنویس به آن مراجعه کند.

خبرها را گوش می کنم. مرگ برگ نیسی حتی در پایان خبرها هم نیست. مرگ کسی که آنهمه سواد و فرهنگ و بینش را از خود کرد تا به این مردم خدمتی کند و آنان را با فرهنگ ملی شان آشناتر سازد به اندازه خبر های درجه سه روزانه هم وزن نداشت. انگار ۵۴ سال تلاش و کوشش و عشق به اندازه یک پاراگراف خبر نمی ارزید.

واقعیت این است که ما مردم خادمان خود را نمی شناسیم. نخبگان خود را نمی شناسیم. برای شناخت آنها زیرساخت نداریم. ساختارهای تعریف شده نداریم. ما نخبگان مان را مصرف می کنیم. شنیده ام که قرار است برگ نیسی را در قطعه نام آوران بهشت زهرا دفن کنند. نام آوری که هیچ خبرگزاری او را نمی شناسد. نام آوری که هیچ رسانه ای او را نمی شناسد. نام آوری که فردا نیز فراموش خواهد شد. و گوهری دیگر در سینه خاک دفن خواهد شد.

او بیرحمی جهان ایرانی را خوب می شناخت. یک روز در نمایشگاه کتاب چند ساعتی با هم بودیم. حرفهای عجایب می زد. مردی حکیم بود. گفتگو از خداوند رفت شاید به بهانه کتابی از تیلیش. بحث از اندوه و رنج ادمی بود و نظارگی خداوند بر این رنج. گفت تیلیش می گوید خداوند جهان را چنان اداره می کند که گویی خدایی وجود ندارد. برگ نیسی مظهر همین جمله بود.

در کنار ادونیس در تهران؛ عکس از: تادانه

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن