چند وقتی است بیشتر خواب می بینم. خوابهای عجیب و معنادار. دیشب خوابی شگفت می دیدم که در همان خواب هم برایم جذاب بود. خواب می دیدم در خاک وطن هستم. در تموز یک گرمای بیابانی. با عده ای بی انکه بشناسم. همه نشسته و وارفته انگار و بی چهره و پراکنده گویی سوگواران یا آدمهای نقاشی. رو به افقی نشسته ایم. من متوجه می شوم که کمی دورتر فقط کمی دورتر که بتوان با چند ده گام به ان رسید پناهگاه و سایه واری هست. بعد همانجایم. بر سر آبی که به چند بغل پر رد می شود و مثل اشک چشم زلال است و انبوه خوشایندی دارد سایه ای از خشت و گل و حصیر باشد و پسرکی نشسته باشد و یک دو تن دیگر هم که باید جوانکانی باشند روستایی مانند. پی راه آب را می گیرم گویی تا بدانم از کجا می آید. خود را روی روخانه ای می بینم. هوا سرد شده و این را نه از هوا که از یخ بستن سطح آب می فهمم که حالا به پهنه رودخانه ای بزرگ است. تک و توک کسانی این طرف و آنطرف ری یخ راه می روند. انگار به خانه می روند. با خود شگفتزده ام که چه اقلیمی دارد ایران که یک سویش تموز گرما ست و کمی آنسوتر رودخانه یخ می بندد. به نظرم بر می گردم به میان جماعت اول و گرمازده. تا خبر دهم. ولی آنچه به یادم هستم این دوگانگی است. این آب روان آبادکننده است و آن رودخانه یخزده. رودخانه ای که چند شاخه بزرگ اش را می بینم و انگار بر سر سه راهی بزرگی از یک رودخانه یخ زده ایستاده باشم. با احتیاط گام بر می دارم در تمام لحظات از این غنای اقلیمی لذتناک و شگفتناک ام. انگار چیزی عجیب کشف کرده باشم.
بیدار که می شوم دنباله حرفها و سخن ها و گفتگوها که در خواب دارم می برد و می پرد و یادم نمی ماند. از این دو گانگی انگار دوگانگی آبهای گرم و سرد باشد تقریبا بلافاصله یاد آیه قرآن می افتم که فرمود از مجمع دو دریا گذشتند. فکر می کنم این باید در قصه خضر و موسی باشد. به اب حیات و ماهی منتقل می شوم. این کدام آب است و کدام دریا ست که ماهی مرده را زنده می کند؟ این آب دوگانه تلخ و شیرین و سرد و گرم و میرنده و زنده کننده هم در قصه خضر هست و هم در سوره الرحمن: مرج البحرین یلتقیان.
نشانه شناسی خواب می گوید که اینجا فاصله ای هم هست. فاصله ای گرچه کوتاه اما گویی ناپیمودنی. آن آیه هم در دنبال دارد که بینهما برزخ لایبغیان. میان دو اقلیم فاصله ای نیست. اما کسی آن را نمی پیماید. هر کسی در پیله خود تنیده است. کسی به اقلیم همسایه سر نمی زند. کسی که از برزخ عبور می کند شاید از دوگانگی نجات یابد. ولی مساله ما فقط فرد نیست. اگر عبورها فردی باشد و بماند هر کسی همچنان در اقلیم خویش پادشاه است یا گدا ست.
مساله اصلی من همین است این روزها. خواب آن را خلاصه کرده و شکل اساطیری آن را ترسیم کرده است. مساله اصلی در این است که چگونه می توانیم به هم کمک کنیم و پشتاپشت برخیزیم و از برزخ دو اقلیمی بگذریم و به دیدار ناممکن نائل شویم.