دیدار ناممکن

مدتها ست خواب نمی بینم. می بینم اما خوابی نیست. خواب برای من منبع شناخت است و تماس با جهانی که کمتر می شناسیم. خبر از آینده هم می دهد. خبر از دلهره هایی که پنهان می کنیم هم. راه گفتگوی ما ست با کسانی که دیگر نیستند تا گفتگو کنند. مثل پدری که سالها ست در خاک خفته است. جهان خواب از بس که درگیر تنش های روز و لگدکوب خیالها و تشویش های بیداری هستیم کمتر به چشم ما می اید. هر چند که چشم ما را شب ها پر می کند. خواب چاره گر هم هست. مثل جادوگری کاهنی دانایی کهنسال. در خواب کشف می کنیم یا از خواب که بر می خیزیم با آتشی از خانه خدایان راه مان را روشن می کنیم.

چند وقتی است بیشتر خواب می بینم. خوابهای عجیب و معنادار. دیشب خوابی شگفت می دیدم که در همان خواب هم برایم جذاب بود. خواب می دیدم در خاک وطن هستم. در تموز یک گرمای بیابانی. با عده ای  بی انکه بشناسم. همه نشسته و وارفته انگار و بی چهره و پراکنده گویی سوگواران یا آدمهای نقاشی. رو به افقی نشسته ایم. من متوجه می شوم که کمی دورتر فقط کمی دورتر که بتوان با چند ده گام به ان رسید پناهگاه و سایه واری هست. بعد همانجایم. بر سر آبی که به چند بغل پر رد می شود و مثل اشک چشم زلال است و انبوه خوشایندی دارد سایه ای از خشت و گل و حصیر باشد و پسرکی نشسته باشد و یک دو تن دیگر هم که باید جوانکانی باشند روستایی مانند. پی راه آب را می گیرم گویی تا بدانم از کجا می آید. خود را روی روخانه ای می بینم. هوا سرد شده و این را نه از هوا که از یخ بستن سطح آب می فهمم که حالا به پهنه رودخانه ای بزرگ است. تک و توک کسانی این طرف و آنطرف ری یخ راه می روند. انگار به خانه می روند. با خود شگفتزده ام که چه اقلیمی دارد ایران که یک سویش تموز گرما ست و کمی آنسوتر رودخانه یخ می بندد. به نظرم بر می گردم به میان جماعت اول و گرمازده. تا خبر دهم. ولی آنچه به یادم هستم این دوگانگی است. این آب روان آبادکننده است و آن رودخانه یخزده. رودخانه ای که چند شاخه بزرگ اش را می بینم و انگار بر سر سه راهی بزرگی از یک رودخانه یخ زده ایستاده باشم. با احتیاط گام بر می دارم  در تمام لحظات از این غنای اقلیمی لذتناک و شگفتناک ام. انگار چیزی عجیب کشف کرده باشم. 

بیدار که می شوم دنباله حرفها و سخن ها و گفتگوها که در خواب دارم می برد و می پرد و یادم نمی ماند. از این دو گانگی انگار دوگانگی آبهای گرم و سرد باشد تقریبا بلافاصله یاد آیه قرآن می افتم که فرمود از مجمع دو دریا گذشتند. فکر می کنم این باید در قصه خضر و موسی باشد. به اب حیات و ماهی منتقل می شوم. این کدام آب است و کدام دریا ست که ماهی مرده را زنده می کند؟ این آب دوگانه تلخ و شیرین و سرد و گرم و میرنده و زنده کننده هم در قصه خضر هست و هم در سوره الرحمن: مرج البحرین یلتقیان.

باید جایی بروم. سوار قطار می شوم. در راه فکر می کنم به این خواب. آب همیشه معنای زن دارد. معنای حیات دارد. اما این دو انقدر عمومی اند که متحیر می شوم که چگونه به زندگی این روزهای من پیوند می خورد؟
چیزی در آن شگفتی دایمی هست. در تمام خواب و کشف آب و دو اقلیم من در شگفتی غرق بودم. یکجور غرقناکی خوش و بی بیم. انگار مساله ای را حل کرده بودم. آب همین نزدیکی است. کافی ست گامی برداریم و به آن برسیم و زنده شویم. اما مهمتر از ان این ناممکن بودن دو اقلیم تموزی و زمستانی در کنار هم است. یاد آن سخن حکیمانه افتادم در بحث ایمان و امر غیرممکن. خواب را کشف رمز کردم. دیدار ناممکن. ایمان به ناممکن. این هشدار است یا تایید است؟ اینکه بخواهی ناممکن ممکن شود؟ 

نشانه شناسی خواب می گوید که اینجا فاصله ای هم هست. فاصله ای گرچه کوتاه اما گویی ناپیمودنی. آن آیه هم در دنبال دارد که بینهما برزخ لایبغیان. میان دو اقلیم فاصله ای نیست. اما کسی آن را نمی پیماید. هر کسی در پیله خود تنیده است. کسی به اقلیم همسایه سر نمی زند. کسی که از برزخ عبور می کند شاید از دوگانگی نجات یابد. ولی مساله ما فقط فرد نیست. اگر عبورها فردی باشد و بماند هر کسی همچنان در اقلیم خویش پادشاه است یا گدا ست. 

مساله اصلی من همین است این روزها. خواب آن را خلاصه کرده و شکل اساطیری آن را ترسیم کرده است. مساله اصلی در این است که چگونه می توانیم به هم کمک کنیم و پشتاپشت برخیزیم و از برزخ دو اقلیمی بگذریم و به دیدار ناممکن نائل شویم.

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن