مجتبا پورمحسن
دوست عزیزم مهدی جامی، قبلاً نیز در مطالبتان به طور گذرا به عدم علاقه به شعر امروز اشاره کرده بودید. فکر میکنم در یکی از نوشتههایتان خواندم که شعر، امروز دیگر خاصیت رسانگیاش را از دست داده است. اما نوشتهی اخیرتان دربارهی شعر مرا واداشت تا براساس آنچه نوشتهاید باب گفت و گویی را با متن تان باز کنم.
یادداشت تقریباً کوتاه شما سه بخش دارد. دو بخش فوق العاده که مولای درزش نمی رود و بخش اول که چالش برانگیزاست. چقدر لذت بردم وقتی خواندم: «چقدر شعر فروغانه کم میخوانم این روزها. روایت ما را نجات می دهد خاصه اگر شخصی باشد. و اساس مدرن زیستن روایت شخصی است. حتی آزادی بیان هم آزادی بیان دید ونگاه شخصی است. اگر من آزاد نباشم از خود بگویم مدرن چیست؟ آزادی هم همیشه آزادی از حکومت نیست. آزادی دستاورد یک سلوک فردی است.»
خیلی خوب نوشتهاید « در روزگاری که مفاهیمی چون آزادی انسان در دوران مدرن ـ که قرار بود تامین کننده ی فردیت انسانی باشد ـ تقلیل داده شده به ارتباط با حکومت، تاکید میکنم به جا نوشتهای که آزادی دستاورد یک سلوک فردی است.»
اما آقای جامی عزیز همانطور که گفتید شعر راه نجات ما نیست. شعر راه نجات من است. منِ شاعر. منِ مخاطب در سلوک فردی خویش. من فکر میکنم در بند اول نوشتهاتان از یک فرض درست حکمی اشتباه صادر کردهاید. «شعر عادت شده ما دشمن زندگی مدرنی است که ما خستگی ناپذیر به دنبال آن میرویم و ظاهراً قرار نیست هیچوقت هم به آن برسیم.»
مدرنیته چیزی است که شاید صد سالی میشود ما در پیاش هستیم و با وضعیت کنونی که سرگشته میان اهمیت «من» یا «ما» دچار بحران هویت شدهایم نمیتوان انتظار داشت که به این زودیها به آن برسیم. اما در جهان مدرنی که ما دنبالش هستیم و غرب چند دهه پیش به آن رسیده، شعر جزیی از جهان مدرن شده نیست. مدرنیته، اگر چه توانسته سینما، ادبیات داستانی و نمایش را به رسانه تبدیل کند (رسانه در مفهوم مدرنش) و علیرغم اینکه در این جهان، همه چیز آنقدر صنعتی شده که انسان لای پیچ و مهرههای مدرنیته به فراموشی سپرده میشود [و طبیعی است که مدرنیته هم همچون هرفرایند دیگری در کنار فایده، هزینه هم داشته باشد] اما شعر هنوز از این فرایند مصون مانده. شعر هنوز هم به کالایی رسانهای تبدیل نشده است. اتفاقاً شعر نه دشمن مدرنیته، بلکه ماوای انسان مدرن است که خسته از تناقضهای دنیای مدرن به آن پناه میبرد تا در پاگرد شعر، نفسی تازه کند. پس انتظار اینکه شعر هم در خدمت مدرنیزاسیون جامعه باشد چندان منطقی نیست.
نوشتهاید که شعرهایی که میخوانید «مثل عالم ما بعد مواد مخدر میماند!» نمیدانم منظورتان از عالم ما بعد مواد مخدر، نشئگی است یا خماری. اگر نشئگی باشد که فکر میکنم همان نقشی است که شعر در دوران مدرن خواهد داشت. یعنی راه نجات نیست اما خسته گیر است. اگر منظور خماری است که این بر میگردد با مشکل شناو با شعرهای خواندهاید که من هم با بخشی از آن موافقم. اما قبول کنید که شعر اگر دشمن مدرنیته نباشد دوستش نخواهد بود. لااقل ما که مدرنیته در جوامع دیگر را دیدهایم از این برگ برنده برخورداریم که هزینهها و فایدههایش را بسنجیم. نمیخواهم مثل برخی از مدافعان اعتدال بگویم میتوانیم جلوی هزینههایش را بگیریم. چون چنین چیزی امکان ندارد. اما اگر شعر خوب نخواندهاید حکمتان را به حساب همهی شعر امروز نگذارید.
متاسفانه فضای اینترنت ( که از مواهب مدرنیته است) سبب شده انبوهی از چرندیات به نام شعر روی مجلات متعدد ادبی اینترنتی قرار بگیرند و لابد نشانی از شعر فارسی باشند. اما آقا مهدی عزیز، من همین الان میتوانم ده شعر از شاعران نه چندان مطرح برایتان نمونه بیاورم که میتواند آن لذت را به مخاطب بدهد. شعر، هست. نفس میکشد. ( اگر خواستید نشانیاش را به شما خواهم داد. بین خودمان بماند!!)
بخش آخر نوشته تان نکات جالبی دارد. سیستم آموزشی ما را که میشناسید؟ آنقدر آگاه هستید که از من بیشتربا آن آشنایی داشته باشید. من هم گاهی فکر میکنم که چطور اکثریت ملت ایران موفق به نشان افتخار دیپلم شدهاند در حالیکه نمیتوانند یک پاراگراف را سرهم کنند. اما فرض درست نمیتواند منجر به حکم غلطی شود. نوشتهاید «هر قانونی برای بیقاعدگی ذهن و زبان و شناور کردن معانی رهزن مدرنیته است» این جملهات تا قبل از «رهزن مدرنیته است» بسیار زیباست. یعنی میشود آن را به عنوان تعریفی موجز اما آکادمیک برای شعر ارایه داد. اتفاقاً با اینکه «رهزن مدرنیته است» هم به تعبیری موافقم. اما فکر نمیکنی رهزنی خیلی کلمهی خشنی برای نسبت شعر با مدرنیته باشد؟ میشود گفت که شعر، کاتالیزور یا چرخ دندهی حرکت مدرنیته نیست. اما تمام شعرهایی که شما قبلاً خواندهاید و از آنها لذت بردهای همینگونه بودهاند. نبودهاند؟
مشکل بسیاری از چرندیاتی که امروز به عنوان شعر میخوانید و به قول شما « ام الفساد زندگی عاشقانه آرام است» در عدم شعور شاعرانشان نسبت به زبان مادری شان است. به زبان ساده آنها میشکنند اما نمیدانند چه چیزی را میشکنند. آنها قواعد را نمیشناسند اما میخواهند از قواعد بگذرند. اینها را نوشتم چون احساس کردم ذهنتان درگیر شعر است. درگیر شعر و آگاهیتان از ضرورت گذار جامعهی امروزمان به مدرنیته. اما این دو تا هیچ تضادی با هم ندارند. (اگر خواستید نشانی آن شعرهای گمنام را برایتان میفرستم. فقط بین خودمان بماند!!)
—————————-
در پاسخ به یادداشت هنر شعر نخواندن