در اردیبشهت مردن

خاله جان چراغ عمرش خاموش شد. آدم مثل چراغ است در معرض باد. می جنگد برای روشن ماندن. اما باد قوی تر است. خاله جان در بهار مرد. این بهترین کار است. من مرگ در قله تابستان را هم دیده ام. مغز آدم به جوش می آید سر خاک. زمستان هم خوب نیست. مردم می لرزند و دعا می کنند زودتر مجلس تمام شود. همیشه از مجلس عزا گریزان بوده ام. آدم به بازماندگان چه بگوید؟ یادم می آید وقتی صمد کشته شد در جنگ. یا همین اواخر که دختر دایی در تصادف کشته شد. مرگ زبان مرا لال می کند. آنهمه جوانی و طراوت و امید و زیبایی برود زیر خاک. آدم لال نشود می شود؟

خاله جان خوشگل بود و همه دخترهاش هم خوشگل اند. پسرهاش هم خوش قیافه. خوش قیافه ترین هاشان سعید بود. اما سعید جوانمرگ شد. مشهد که رفته بودم چندسالی از مرگش گذشته بود اما مرگش برای من تازه بود وقتی صورت زنش را دیدم و بچه ها را. مثل اینکه خبرش را تازه آورده باشند نتوانستم جلو اشکهام را بگیرم. آخر آدم اینقدر جوان می میرد؟

خاله جان مرگ زیاد دیده بود. رنج زیاد کشیده بود. اما همیشه لبخند به لب داشت. حتی این آخرین بار که دیدمش و سعیدش نبود. خاله بزرگ من بود. خواهر مادربزرگ. حالا هر دو خواهر ملاقات می کنند. مادربزرگ خیلی وقت پیش چراغ عمرش خاموش شده بود. کودکی من پر از خاله بزرگ و خاله های مختلف دیگر بود و مادربزرگ ام. خاله طنینی دیگری داشت. اصلا خاله بود هر چه زن دور و بر ما بود. فکر کنم اگر آمار بگیرند هم عنوان خاله پربسامدترین خطاب بود آن سالها. شاید هنوز هم هست.

خاله جان مظهر مدرنیت آن سالهای فامیل ما بود انگار. مرکزی بود متفاوت. تمام سفره های مذهبی اش البته برقرار بود اما دخترهاش آلامد بودند و جسور و امروزی (آنروزی در واقع) و تجددخواه و مدلی از آنچه دوران شاه داشت می ساخت. من عاشق عکس های دخترخاله ام بودم با نامزدش که مثل فتورمان های مجلات آن موقع انداخته بودند. رحیم هم جوان و خوش تیپ بود. خیلی هم خوش تیپ. مثل هنرپیشه ها می ماند. پسر برادر خاله جان بود. دوستش داشتم و بهش احترام می گذاشتم. اما آخرین تصویری که از او دارم روی تخت بیمارستان بادکرده افتاده بود.  روزهای آخر عمری بود که به باد سرطان خاموش شد. زن جوان و زیبایش را تنها گذاشت و رفت. عاشق و معشوق بودند. به هم خیلی می آمدند.

در خانه خاله جان آزادی بود. برای ما بچه ها. می توانستیم راحت از عشق مان بگوییم. تلویزیون ببینیم. هنوز تصویر گوگوش با موهای کوتاه در یادم هست روی تلویزیون خاله جان که می خواند بزن بزن که داری خوب می زنی. اولین بار هم که ضبط صوت ریلی دیدم همانجا بود. و اول باری که سفره عرق و کباب دیدم. آنروزها نظر ما به آنها بود. انگار آنها آینده ما باشند. بعدها که انقلاب داشت می شد نظرها به ما معطوف شد. که قرآن بلد بودیم و از دین و اسلام و انقلاب حرف می زدیم. و سرمان را پایین می انداختیم وقتی با دخترخاله هامان حرف می زدیم. کوچکترین دختر خاله حسابی مذهبی شد. آینده عوض شده بود. او زن پسری شد که سخت عاشق اش بود. دو بچه آورد بسیار زیبا یک دخترکی عینهو خودش با چشمان زیبا و یک پسرک عینهو پدرش که شیرین و نوک زبانی حرف می زد. اما عاشق دخترخاله و داماد خاله هم هنوز در دهه سی عمر بود که چراغش را باد تندی خاموش کرد.

مثل شبهای زاینده رود باز ما عوض شدیم. اپیکوریست شدیم. همه شده بودند. از سیاست زده شدیم. همه شده بودند. خاله جان هم قلب اش خراب شده بود. چندبار جراحی شد و دستگاه در قلب اش گذاشتند. این اواخر قوت قلب مادرم بود که او هم قلب اش را عمل کرده بود. می گفت عمر دست خداست ببین خاله جان نزدیک بیست سال است با قلب جراحی شده زندگی می کند. ترس اش از عمل ریخته بود. مادرجان حالا از مجلس ترحیم آمده است و زیاد نمانده. گریه و تاثر برای قلب اش خوب نیست. فشار قلب آدم را از کار می اندازد. خاله جان لابد برای همان لبخند همیشگی اش بود که دوام آورده بود. من فقط یکبار گریه اش را از نزدیک دیدم. وقتی پدرم مرد. چهل و هفت ساله بود. مادرم بیست و نه ساله. با پنج بچه قد و نیمقد. خاله جان حتما بارها گریه کرده بوده است. اما چهره اش را من همیشه خندان به یاد می آورم. مثل مادری خردمند می شد در کنارش آرامش داشت. محرم بود. دوست داشتنی بود. خواهر مادربزرگ بود. بزرگ زنان فامیل بود.

خوشحالم که خاله جان عمرش را کرد. بچه هاش را بزرگ کرد. ثمر دید. می خواست برود و رفت. اما هنوز شوکه ام از حرف آخر مهمان امشب ام که کلی از شجریان و بم حرف زدیم و در آستانه جدا شدن گفت که خودش از بم است و نود و پنج نفر از فامیل اش را در زلزله از دست داده است. خواهرها و برادرها و دایی ها و خاله ها و که و که. به نیمرخ صورتش نگاه کردم که روبرو را تماشا می کرد و می راند. هیچ چیز دیده نمی شد. اما معلوم بود زیر آن ظاهری که مثل سنگ نشان می دهد غروری هست از ایستادگی در برابر فاجعه ای که می خواهد آدم را بشکند. خوب است آدم در برابر مرگ تا نشود. 

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن