نشانه به من می نویسد که زمانه کمکی به رونق یافتن وبلاگستان نکرده بلکه چون سیبستان در مباحث وبلاگی دیگر شرکت فعال ندارد رونقی هم از وبلاگستان برده است. این دوست است. و هم من او را می فهمم و هم او می داند که کار برای خلق کردن یعنی چه و تا کجا آدم را از خود «بی-خود» می کند.
کسانی هم هستند که از سر طعن می نویسند زمانه کپی برداری ناقصی از رادیو فرداست. مثل شهرام شریف که نمی دانم کی من به او جفایی کرده ام که اینطور دارم تقاص اش را پس می دهم. همیشه برایش احترام قائل بوده ام اما یکباره می بینم بر سر ایراد و بحث در باره اینکه سرقت ادبیه یا بی ادبیه ای رخ داده می زند زیر کاسه و کوزه و یکباره هر چه اعتبار اندوخته بر باد می دهد. آدم حیران می شود. چرا بعضی از دوستان برای دستمالی قیصریه آتش می زنند؟ گیر دادن شادی ضابط به مطلبی در آی تی ایران می توانست در حد یک بحث محدود به همان مطلب بماند. اما چرا کسی مثل شهرام شریف منکر حضور مهدی جامی می شود و می نویسد کسی به نام مهدی جامی؟ آدم فقط حیران می ماند. شهرام شریف که آدم عادی اینترنت ندیده ای نیست که بگوید خب نمی شناسم. اما اگر کسی می شناسد و احتمالا از مطلب همان مهدی جامی هم استفاده می کند چرا باید وقتی کسی از او پرسشی داشت اصلا منکر این شود که کسی به اسم مهدی جامی را می شناخته است؟
و خود این مهدی جامی هم به خود می نگرد و می بیند دیگر انگار خلوتی ندارد. همه اینها تقصیر زمانه است. حالا همه تو را می پایند. دوستی هایت زیر سوال است. دوستانت زیر سوال اند. هر کسی نامه ای داد و جوابی نگرفت یا دیر گرفت شاکی است. هر کس خواسته ای داشت که تو محترمانه رد کردی زبان طعن بر تو دراز می کند. کسی که تا دیروز می خواسته خود زمانه را راه بیندازد حالا زبان به انتقاد از چندی و چونی زمانه باز کرده است. نه از روی حقیقتی که به کار آید که از روی مجازی که به هیچ کار نیاید.
وبلاگ نوشتن کار دل است. برای من اینطور بوده است و برای بسیاری هم چنین است. و من مانده ام «بی-دل». در میان ما جماعت کار کردن سخت است دوستان من. می دانم که جمع بزرگی از دوستان همدل دارم. و به ایشان می بالم. اما نگاه که می کنم می بینم هزار دوست کم است و یک نادوست بسیار. زمانه مرا آماج حرف و سخن های بسیار قرار داده است. نه آنکه نمی دانستم و پیش بینی نمی کردم. اما باور کنید که بی-باوری ما مردم بزرگ است. ما دست به سوی مردم دراز کرده ایم و می بینیم این سو و آن سو می گویند و می پراکنند که دست ایشان مفشارید. گویی ساحران ایم. ما بنای نو بنیاد می افکنیم و می گویند این همان کالای کهنه است. دست دوم است. خنده دار است که نوشته مرا هم ترجمه می خوانند. گویی هیچ باور ندارند که کسی از میان ایشان می تواند چیزی بنویسد و خلق کند و به طرحی نو بیندیشد. چیزهای خوب حتما یا ترجمه است و دست دوم است یا کار بیگانه است. چه سوء ظن غریبی داریم. هیچ فکر کرده اید چرا اینقدر دیر باور می کنیم؟
می گویم نگویم به. می گویند نگویی به. اما اگر بخواهم بگویم هم چه باید گفت جز آنچه در دل است؟ من که صنعت نیاموخته ام. بلد نیستم بازی کنم. ادا در آورم. وانگهی باور دارم به حافظ که می گوید صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت عشق اش به روی دل در معنی فراز کرد. در معنی. می دانید؟ یعنی با ادعا و بازی و ادا و به خود بستن کاری کارگشایی نمی شود. به معنا نزدیک نمی شویم. و تا به معنا نزدیک نشده باشیم هر چه کنیم از این دایره بسته راهی به بیرون نمی یابیم.
همین نکته با دولتمند خال می گفتم. به فراست دریافت. این بود که شب افتتاحیه که با موسیقی و آواز او شروع شد همین اولین بیتی بود که خواند. زمانه اراده به نزدیک شدن به معناست. جای تصنعی بودن نیست. روزگاری این سخن محقق داماد را سخت پسندیده و در سیبستان آورده بودم. که د رمعنای کفر گفته بود کافر کسی است که بر خلاف اعتقاد خود سخن می گوید. پا روی اعتقاد خود می گذارد. می داند راست نمی گوید و می گوید. کفر یا ایمان در اسلام نیست. ایمان راست بودن با خود است و با خلق. صنعت نکردن است. آزادی از دروغ است. بازگشت ایمان به قلب هاست. ایمانی از آن دست که فروغ می گفت.
حافظ عشق را مقصود کارگاه هستی می خواند. می دانید چرا؟ یک جوابش همین است: چون در عشق دروغ نیست. دیگر بد و خوب های جهان در غیاب راستی و تسلط دروغ بی معنا می شود. با تزویر و ادا و دروغ، حجاب و نماز و روزه هم آدم را نجات نمی دهد. طهارت هم به آدمیت راه نمی برد. ریاضت و قناعت و نمازشب هم. جهاد در راه خدا هم. مقصود از کار جهان عریان کردن راستی است و برتر نشاندن آن است. ارزش هر کاری و هر آدمی به راستی است. و پاک-بازی.