Search
Close this search box.

از بازی نفرت بیزارم

از صبح که مطلب پیشین با ته نوشتی آنلاین شد چند نفری از دوستان به من گفته اند که شاید بهتر بود سکوت می کردم. می دانم نظرشان خیرخواهانه است اما این رسانه جدید اخلاق جدیدی هم می طلبد. سکوت کردن وقتی که سوسک هم سوت خود را می زند بی معناست. دنیای جدید دنیای درویش مسلکی نیست. دست کم آنطور که من می شناسمش. من بین دوگانه حمله و سکوت ترجیح می دهم تحلیل کنم تعریف مفاهیم کنم مجادله به احسن کنم راه پیدا کنم. من از این دوستان که یار همزه لمزه شده اند ناامید نیستم. حتی می توانم بگویم از سیبیل طلا اصلا ناراحت نشدم. اما بی ادبی آشکار حودر را برخورنده یافتم و فکر کردم باید این دوستان را بر خر خودشان نشاند. اما هنوز هم قصد مقابله به مثل ندارم. بین خود با آنها همانقدر فاصله ای که آنها می بینند نمی بینم. و در عین حال متاسف می شوم که در این آشوب رایج آنها بر آشوب می افزایند و چراغی اگر روشن نمی کنند چراغهای دیگر را می شکنند یا به آنها سنگ می اندازند. من باز هم در این باب خواهم نوشت تا ایستار خود را روشن تر کنم. من هیچ چاره ای جز گفتگوی صریح نمی شناسم. باب گفتگو بستن را بزرگترین خطا می بینم.

تا بدانید میان من و دوستان چه رفته است نامه ای از نازنین نادیده ای را می آورم با حذف تعارفات و کوتاه کردن حملات تا مگر دیگران هم در این میانه سهمی بگذارند. من از بازی نفرت بیزارم (حتی اگر بازی صرف باشد و بعضی به قصد مشتری/ تماشاچی زیاد کردن بازی کنند!).

نامه اول:
امیدوارم این تجربه‌ی تلخ ازاین برادر کوچک‌تان را در دهن به دهن شدن با هرزه‌نگاران وبلاگستان ایرانی بپذیرید. از مطلب آخر شما بسیار لذت بردم. فقط کاش آن پاراگراف آخر را در مورد آن افراد نمی‌نوشتید و حلاوت مطلب سنگین و اندیشمندانه‌ی خود را متوجه چنین افراد بی‌ارزشی نمی‌کردید.

من متأسفانه چنین تجربه‌ بدی از برخی برخوردهای سخیف از این نوع افراد دارم و در اوج خشم از بی عدالتی آدم‌های حقیری که صمیمیت و دلسوزی و دنیای من را نمی‌فهمند همین‌گونه با آنها برخورد کردم اما دیدم آنها جری‌تر شده و نه تنها درست‌ نشدند بلکه سعی کردند من را تا حد خودشان پایین بکشند. این شد که روش بی‌اعتنایی نسبت به آنها پیش گرفتم. به حساب نیامدن بدترین تحقیر برای آنهاست چون لیاقت به حساب آمدن را بدلیل نافهمی ارتباط درست با آدمیان ندارند و از همه مهم‌تر می‌دانم که دوستانی بسیار بسیار بزرگ‌تر از امثال آنها دارم که احترامم را به عنوان یک دوست نگه دارند و این هرزه‌نگاری‌ها علیه من قطره‌ای کوچک در مقابل دریای لطف آنهاست.

به همین صورت نه من که در سکوت، حرکات و افکار بسیاری را زیر نظر دارم که فکر می‌کنم بسیاری از دوستان وبلاگ‌نویس به خوبی تخریب و ترور شخصیت دیگران و منظور دو طرف را متوجه می‌شوند. بنابر این به شما پیشنهاد – و البته خواهش – دارم که آن پاراگراف و آن کامنت را پاک کنید. بگذارید طرف بگویید مهدی جامی از من ترسید. بگذارید در دنیای حقیر و حباب‌گونه‌ی خودش خوش باشد.

  پاسخ به نامه اول:
در باره تذکر دلسوزانه شما من البته ترجیح می دهم سکوت کنم ولی راستش می ترسم این سکوت حمل بر رضایت شود! و به هر حال این رفقا را جری تر کند. من تصمیم دارم در زمان خود مطلبی بنویسم در تحلیل مکتب کانادایی وبلاگ نویسی که این دو بزرگوار از موسسان و گسترش دهندگان آن اند و اگر این شیوه آنها ادامه یابد چه بسا آن را جلو بیندازم. 

خلاصه این که من فکر نمی کنم سکوت روش مناسبی باشد. همیشه باید روش جانشینی بین دهن به دهن شدن و سکوت وجود داشته باشد. می کوشم آن را روش را پیدا کنم و بدون هرزه درایی حرف و نقد خود را بازگویم. و در این خیرخواهی هم هست. نباید خواننده
جوانتر و کم تجربه تر را در مقابل زهر سخن این افراد بی دفاع گذاشت. من و
شما هیچ و از حق خود گذشتیم آیا می شود گذاشت روش نقد آنها در باره کسانی مثل یونس شکرخواه باب شود؟ 

من نگران این زهرپراکنی و بی دفاع ماندن سخن متین و روشن هستم. راه بهتری دارید خوشحال می شوم طرح کنید. حتی عمومی و در وبلاگ خود. اگر مثل نیکان به دفاع برنخیزیم و مخالفت خود را به هر شکلی می توانیم نشان ندهیم می ترسم بازی را به اهرمن-خویی و بد خواهی واگذار کرده باشیم.

نامه دوم:
من راه دیگری به نظرم نمی‌رسد. اما این معنایش واگذاری بازی به بدخواهی نیست. شاید ناامیدی از وضع موجود و احساس تنهایی باشد. این را بیشتر باید از اساس فرهنگ و اخلاق ارتباطی آدم‌ها در خارج از دنیای وب و در دنیای واقعی آغاز کرد. وقتی هر ‌کسی، رسانه‌ای به نام وبلاگ مفت به چنگ آورده در حالی که نه دود چراغ خورده و نه مطالعه کرده و نه قلم زده و احساس شخصیت کاذبی پشت مانیتور می‌کند باید به او حق داد که عقده‌ی شخصیتش را در این دنیای مجازی خالی کند. چون اگر کامپیوترش را از برق بکشند در دنیای واقعی چیزی نیست.

بله من ناامید شده‌ام. می‌توانم یکی دو حیوان وحشی را رام کنم اما رام کردن گله‌ی ملخ‌ها از من بر نمی‌آید. در این سکوت و ایزوله شدن متوجه شده‌ام این «اکثریت» هم برای «آدم‌های مرموز» بیشتر احترام قائلند تا آدم‌های صادقی که سعی در ارتباط با آنان دارد. سکوت را به مرموز بودن تعبیر می‌کنند که بگذارید بکنند.

با این تفاصیل کار شما در نقد ابتذال وبلاگستان درخور تحسین است. فکر می‌کنم شاید این ناامیدی شخصی ناشی از تکروی‌های ما باشد. یکی به شما اهانت می‌کند و من با این که می‌دانم شما برحقید متاسفانه سکوت می‌کنم. این را امروز شرمسارانه بیشتر متوجه شدم که کاش این‌طور نبود. مگر این که عده‌ای از دوستان همفکر در این زمینه با هم باشیم شاید این ناامیدی‌های شخصی پیش نیاید و شاید بشود کار بهتری کرد. به هر صورت بیشتر می‌شود از همدیگر دفاع کرد.

پس نوشت:
سپاسگزار پارسا هستم که در این میان حساسیت اش را به روندهای سالم در جامعه وبلاگی نشان داد.

در وب:
مقصودم حسین درخشان نیست! – نوشته استاد بهنود در باره دکتر شکرخواه واقعا درخشان است؛
 
اندر باب آنچه نمی توان و نباید گفت – یک نوشته متفاوت با دیدگاهی کلاسیک و در عین حال صمیمانه (گفتن ندارد که اگر من اینگونه می اندیشیدم پای این بحث نمی آمدم که آمده ام)؛ خواندن اش برای آگاهی از یک سوی جدی بحث واجب است.

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن