ما آنها را عوض کردیم. انتخابات ایران این بار نشان داد که گوهر بی زوال فرهنگ ایرانی همچنان درخشنده است. من که سالها در کار آموختن تاریخ بوده ام همواره از این در شگفت بودم که چگونه فرهنگ ایرانی در طول عصرها و در فراز و نشیب های بسیار که تاریخ ما داشته است همچنان زنده مانده است. فرهنگی که در آن یک حکمت باستانی همیشه بیگانگان و مهاجمان را سرانجام رام خود کرده است: سازگاری و تلفیق و تداوم.
فرهنگ های کهن مانند ما چاره های بسیار برای بیچارگی های خود دارند. ما در تجربه قرنهای خود این حکمت را صبورانه آموخته و به کار برده ایم. حکمتی که با آرامش و مداومت چینی هم-سایه است. آرامشی مثل آب زیر کاه. حکمتی رندانه. چونان آن مثل چینی که به آب و سنگ اشاره می کند. سنگ های درشت و نتراشیده و سنگین از فراز کوه با سر و صدایی عظیم فرو می غلتند. بر سر راه خود هر چیزی را ویران می کنند. اما وقتی در زیر آبشار ساکن شدند آب آرام آرام آنها را می تراشد. دیده اید که سنگ های زیر آب چگونه تراشیده و صاف شده اند و نرم؟ آب در برابر سنگ ظاهرا قدرتی ندارد. اما وقتی مدام بر سر سنگ بارید و شارید آن را شکل می دهد و نرم می کند. فقط زمان می برد. و آب در جریان می داند که سنگ، امروز و فردا تیزی و تندی می کند اما بزودی تیزی هاش شسته می شود. دست آب آن را از تیزی و تندی و خاصیت برندگی تهی می کند.
تاریخ ایران پیش از اسلام پهلوانی را داشت تا بر یونانیان و اسکندر غلبه کند. هون های عصر ساسانی را بخورد و در خود هضم کند. پس از اسلام عرفان بوسعیدی بود و آیین های ساسانی و حکمت کیخسروی. گلبانگ پهلوی. عرفان پهلوان عصر نو بود. و پهلوان عصر ما تجددخواهی شد و روشنفکری.
از میان همه تاریخ آب و سنگ در ایران، داستان مغولها از همه بیشتر در ذهن ما زنده است. ما مغول آدمی-خوار را آدم کردیم. هنوز نیم قرن نشده بود که مغول رام شده بود. نیروی ویرانگری اش مهار شده بود. نتیجه اش بعدها معماری های هرات و مشهد و سمرقند و تاج محل شد. مغولان هند چنان ایرانیان نژاده ای شدند و چنان فرهنگ ایران و زبان فارسی را پاس می داشتند و آنچنان به عرفان هند و ایرانی درآمیختند که ما مربیان ایشان وقتی از قشریگری صفویان تازه-به-دوران-رسیده به جان آمدیم، به دربارهای آنان پناه بردیم. مغولهای هند مظهر تازه ای از آرمان تلفیق ایرانی شدند. و عارفانی با چه ظرافت های فکری. عارفانی که رخت مغولی خود را دیگر نمی شناختند و هر چه در خود می یافتند از سرزمینی بود که آن را فتح کرده بودند. سرزمینی که در حقیقت آنها را فتح کرده بود.
با انقلاب گروههای تازه ای به دامن تربیت فرهنگ ایرانی وارد شدند. کسانی که ادعای جهان گشایی داشتند و فتح اقالیم هفتگانه، بزودی خود مغلوب فرهنگی شدند که ما مردم از پیش برگزیده بودیم و می خواستیم تا نهایت آن پیش برویم. از همان زمان که آنها به جای آنکه دانشگاه را به حوزه تبدیل کنند حوزه را به دانشگاه و محل تدریس و تعلیم دانش مدرن تبدیل کردند تغییر را تجربه کردند. نطفه تغییر در همان شب ۲۲ بهمن ۵۷ بسته شده بود. شلتاق ایشان چیزی را عوض نمی کرد. و نکرد.
در همان سالهای وحشت آغاز انقلاب که انقلاب سرشار از خودخواهی خویش بود و متاثر از ایدئولوژی دولت قاهره و هیچ فرد و گروهی را در برابر دولت انقلاب به چیزی نمی گرفت و اذهان را پر می کرد از اینکه به هر چه اراده کند تواناست، در هر کلاس و محفل و بحثی استدلال می کردم که سیاست همه چیز نیست. اگر سیاست خلفا نتوانست از نفوذ فرهنگ ساسانی بازداری کند، سیاست فقها نیز نمی تواند رشد اجتماعی زنان و تجددخواهی طبقه متوسط شهرنشین را مهار کند یا متوقف کند. من به این جبر تاریخی معتقد بودم و هستم. تجربه سالهای بعد هم نشان داد که هیچ چیز نتوانست نیروهای تجددخواه و رشد زنان را مهار کند. اگر بر آب جاری مسیری را بست، آب مسیر دیگری یافت و به جریان خود ادامه داد.
شگفتی انتخابات ایران این بود که راست های خشن و نتراشیده و عبوس دیروزی یکباره قالب عوض کردند و چهره تازه ای از خود به نمایش گذاشتند. آنهم مرکزی ترین نمایندگان قدرت آنها که یکی از نیروی سرکوبگر پلیس می آمد و دیگری از نیروی سرکوبگر سیاسی و قلب مصالح نظام. اما برای من این به نوعی آیین تشرف شبیه است. راست ها به ضرورت نیاز به رای گرفتن از طبقاتی که مربی آنها در تجددخواهی بوده اند، یکباره خجالت را کنار گذاشتند و سرانجام با هزار زبان و ژست و عکس و مصاحبه و میتینگ و “مانور تجمل” آشکارا گفتند که عوض شده اند. انتخابات برای راست ها درخواست به رسمیت شناخته شدن بود. درخواست پذیرش یافتن در میان مردم تجددخواهی که ۲۵ سال، تجددخواهی آنان را به هزار نام و انگ تحقیر و سرکوب کرده بودند اما سرانجام به پیشتازی آنها اعتراف کردند. رفتار آنها را من فقط به حساب تظاهر صرف نمی گذارم. چیزی در آنها تغییر کرده است. چیزی که اصرار دارند ما ببینیم و قبول کنیم. برای همین هم هست که زیاده روی هم می کنند. تا مگر به ما بقبولانند که واقعا تغییر کرده اند.
اما آنها واقعا تغییر کرده اند؟ حالا سر و پزشان و حرفهاشان و شیوه زندگی شان شاید تقریبا مثل تجددطلبان شده است. مانیفست هاشان هم از “زندگی خوب” حرف می زند. اما به نظرم هنوز یک گام دیگر باید بردارند. شاید برای این گام لازم باشد چهار سال دیگر یا هشت سال دیگر هم با نیروهای تجددخواه دست و پنجه نرم کنند تا خوب نرم نرم شوند. تا عادات قدیم شان از سرشان بیفتد. و تا در برابر خواست تغییر آخرین مقاومت هاشان را هم کنار بگذارند و یادشان باشد که “اصول لایتغیر قانون اساسی” هم باید تغییر کند. همان طور که خودشان تغییر کردند. باید برای به رسمیت شناخته شدن، اساس قانونی تازه ای گذاشت. وگرنه با چرخیدن در بر روی همان پاشنه سابق کسی باور نخواهد کرد آنها واقعا تغییر کرده اند. مراسم تشرف آنها هنوز کامل نیست. یک خوان دیگر مانده است. پهلوان هاشان می دانند.