باور کردنی نیست ولی حقیقت دارد. یک زمانی دنبال پیوند حوزه و دانشگاه بودیم. بعد منصرف شدیم و دنبال پیوند دانشگاه با حوزه رفتیم. حالا ببین چه تغییرات عظیمی صورت گرفته که آن ایده ها تبدیل شده به پیوند زدن فالانژ به  دانشگاه. منطق زور عریان. زور، عریانی و بی منطقی اش را زیر لوای استخوان شهیدان پنهان می کند. تنها چیزی که انگار در قباله اش مانده است. از زبان سولوژن عزیز بخوانید: 

اما مردم بند کفش که‌اند؟
یا: به زور تجویز کردن داروی سعادت

-دانش‌گاه صنعتی‌ی شریف شلوغ شده است. شهدا را می‌خواستند دفن کنند و موافقت بسیج دانش‌جویی و مخالفت بقیه و قضایای که در وبلاگ‌های دیگر خوانده‌اید.

-دو سه سال پیش هم می‌خواستند در میادین شهر شهید دفن کنند. این‌کار را هم کردند گویا (هیچ‌وقت نفهمیدم آن آب‌خوری‌هایی که عکس شهید روی‌شان بود، زیرشان استخوان‌ای هم بود یا خیر. فرض‌ام بر مثبت‌بودن پاسخ است). مردم مخالفت بودند، اما مردم بند کفش که‌اند؟

-کتک‌کاری شده در شریف. گویا بچه‌ها را زده‌اند. در این شرایط آدم خون‌اش به جوش می‌آید. بعید نیست دل‌اش بخواهد مشت‌ای هم حواله‌ی طرف کند. از بیرون که نشسته‌ای می‌گویی نباید پاسخ خشونت را با خشونت بدهی، اما درون گود همه چیز فرق می‌کند. آدرنالین این چیزها سرش نمی‌شود.

-۱۸ تیر، خرداد ۸۲، پارک دانش‌جوی اسفند ۸۴، اعدام‌های دهه‌ی شصت، جنگ اجباری، تحریم‌های گذشته و تحریم‌های آینده، و حماقت/شیطنت‌های همیشگی‌شان (شیطنت از آن کلمه‌های گوگول‌ای است که فرزانگان به خبیثانه‌ترین معنای‌شان به کار می‌برند. در این‌جا مراد همان برداشت است).

-رییس دانش‌گاه را هم گویا زده‌اند. خوب شد که کتک خورده؟ گویا طرف قول داده که بدون اجازه‌ی بچه‌ها این اتفاق نیافتد و بعد زیرش زده. باشد! باشد! طرف دموکرات نیست، اما پاسخ رفتار خلاف دموکراسی مشت است؟ گمان‌ام نیست. کمینه در بیش‌تر موارد به‌ترین راه نیست. اما آدرنالین به هر حال چیز دیگری است و وقتی بالا رود دیگر به این زودی‌ها پایین نمی‌آید.

-به خشونت که دست می‌زنند، دل‌ات به خشونت هم‌ارز راضی نمی‌شود. می‌خواهد مثل فیلم‌های هالیوودی (با ترجیح رفتار ترمینیتور-گونه) پاسخ‌شان بدهی. همیشه آرزوی‌ام این بود که بتوانم کس‌ای را هل بدهم و از روی زمین بلند شود و ده متر آن طرف‌تر فرود بیاید. ضدگلوله‌بودن را هم همیشه دوست داشته‌ام. یک چیزی شبیه به رفتن به کارزار و ویران کردن سپاه دشمن به سبک فیلم مذکور یا مشابه‌های دیگرش چون یاران حلقه در ارباب حلقه‌ها و دیگر قضایا (ببینید که چه گستره‌ی وسیع تاریخی‌ای را برای‌تان پهن کرده‌ام وسط وبلاگ).

بدی‌اش این است که این‌ها ممکن نیست. جدا از این‌که خشونت‌اش هم زیاد است و احتمالا اگر کس‌ای را ده متر آن طرف‌تر پرت کنی نمی‌توانی زیاد امیدی به سالم‌بودن‌اش (برای happy end بودن ماجرا – وقتی که سپاه دشمن به تو ملحق می‌شود) داشته باشی. درگیر قوه‌ی قضاییه می‌شوی و غیره که دردسر دارد. البته بماند که یکی از اولین جاهایی که دوست داری با این قدرت بروی همان طرف‌ها است. بگذریم … بگذریم!

-برای شهدایی که این‌گونه دست‌مایه‌ی عده‌ای ذهن‌آلوده می‌شوند ناراحت‌ام. آن‌هایی که جنگیدند با این بچه نخاله‌هایی که اسم بسیج بر خودشان گذاشته‌اند برابر نیستند: نخاله‌هایی که روزگاری سفارت دانمارک را فتح می‌کنند و با افتخار در وبلاگ‌شان می‌نویسند و روزگاری قدیم‌تر تخم بدبختی سی ساله‌مان را در سفارت امریکا به قدیم‌ترین روش ممکن کاشتند (و البته پشیمانی‌شان یک پشیز نیز نباید جدی گرفته شود) و سال‌ها و سال‌ها راه‌زن چهارراه‌ها و معبرهای شهرهای‌مان بودند و کلاش به دست مردم را به زور به تقوای نداشته‌شان رهنمود می‌کردند. اوج تصمیم شهیدان بر این‌که زندگی‌شان را خالصانه فدا کنند با تصمیم کوته‌فکرانی که زنجیر به دست و با سلاحی نابرابر دیگران را می‌زنند در یک ترازو قرار نمی‌گیرد.

-من فکر نمی‌کنم دفن شهیدی در دانش‌گاه به خودی‌ی خود ایرادی داشته باشد. به هر حال جامعه‌ی ایران مذهبی و ارزش‌محور است. آن‌که شهید شده نیز نه جایی اشغال می‌کند و نه اندوهی اضافه (حتی شاید بتواند چند نفری را نیز معنویت بخشد). مشکل اما به زور تجویزکردن این داروهای سعادت است. داروهایی که نه به قصد سعادت که به قصد بالا رفتن فروش داروخانه به خوردت داده می‌شود.

-اما آدرنالین مگر می‌گذارد آرام فکر کنی وقتی کتک‌ات می‌زنند و توهین‌ات می‌کنند؟ می‌زنند؟ بزن!

از: ضدخاطرات؛ عنوان برگرفته از متن

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن