Search
Close this search box.

۱۹۹۹ سال آخر قرن- ۲: از چیزهایی که باید نوشت

پیش یادداشت

فکر می کنم از این چیزها باید نوشت:

رانندگی در لندن و در تهران! خیابانهایی که جهت برعکس دارند و راننده هایی که در طرف راست می نشینند و روند خطرزای عادت کردن به این جهت نامعمول که در همان آغاز متفاوت بودن انگلیسی را به رخ تازه وارد می کشد.

فرهنگ فارسی به انگلیسی که قرار است (هست واقعا؟) دستیار حل مشکل فارسی زبانی باشد که به خارجستان می آید. و نیست. چرا؟ ده دلیل دارد. ولی یک دلیل اولیه اش این است که کلمه ها رها هستند بدون اینکه در جمله نشسته باشند. چطور باید فهمید چه کلمه ای در کدام جمله و موقعیت به کار می آید؟ ولی این فرهنگ نبود نمی دانم با دکترم باید چطور حرف می زدم. اولین باری است که ناچار می شوم اندامهای بدن را به انگلیسی بگویم. دردم را به انگلیسی توضیح دهم. و البته پزشک حاذق می داند که وقتی دو کلمه درد و مفصل یا معده را گفتی از کجا باید شروع کند به معاینه.

فرهنگ های انگلیسی به فارسی هم وضع بهتری ندارند. کمی بهتر شاید. ولی میان انگلیسی مورد نیازت با آنچه در فرهنگهای کارشده در ایران آمده فاصله بسیار است. این فرهنگها برای مسافر و مهاجر نیست انگار.

و بعد آن تصورهای باطل در آموزش زبان که سه ماه و شش ماهه در محل می شود یاد گرفت. بزرگسال واقعا یاد نمی گیرد. بخصوص که درگیر هویت زبانی و ملی خود باشد.

در عوض بچه ها هستند که فارسی را از یاد می برند و یا فقط می فهمند اما دیگر به آن حرف نمی زنند. برایشان کاربرد ندارد.

فقط زبان هم نیست. محیط مسیحی است مثلا. بچه مسلمانهای ما مسیحی بار می آیند. هنوز مقاومت می کنم که کریسمس جدی باشد و درختی باشد و چه و چه. اینجا شوخی نیست. تهران نیست که!

فرهنگ هپی / happy بودن و شادی و شادخواری و لذت بردن از زندگی اصل است. این را اول بار از اولین انگلیسی که به خانه او و دوست دختر ایرانی اش دعوت شدیم شنیدم. هدف آموزش شادی است.

بعد می رسیم به پارلمان و آن مباحث هفتگی نخست وزیر با لیدر مخالف و کابینه سایه. بارها میخکوب شده ام جلوی تلویزیون و به این رسم و بیگانگی اش از رسم های سیاسی در وطن خودم فکر کرده ام.

سگها هم مساله اند. به سگها عادت نکرده ام. برعکس چیزهایی می بینم که مرا بیشتر رم می دهد. آن از تختخواب مان که در آن اولین خانه ای که اجاره کرده بودیم یک روز روکش تشک اش را برداشتیم برای شستن و حیرت کردم از آن موهای کوتاه و درشت و زبری که زیر روکش اینجا و آنجا دیده می شد. فکر می کردم مرد خانه چه موهای عجیبی در سینه احتمالا داشته است! بعدتر دانستم که موی سگ اش بوده است.

در همان محله بعضی خیابانهای فرعی بی شباهت به کوچه های دهات نبود جز اینکه در کوچه های دهات فضله الاغ و گاو و گوسفند دیده می شود و در اینجا فضولات سگ! رسما حال به هم زن بود تا مدتها. ولی خوشبختانه دیگر در آنجا نیستیم. محله کنونی انگار سگ هایش کمتر است یا در جایی رفع حاجت می کنند که دیده نشود.

از عالم مجلات اش باید بگویم که هنوز در حال کشف و شهودم. اما این مجله کدام؟ (Which?) مجله فوق العاده ای است. بدون آن امورات آدم نمی گذرد. همه محصولات را امتحان می کند برای شما و می گوید کدام اش بهتر است. بعد هم کلی راهنماهای مختلف چاپ می کند. مشترک اش شده ام.

تا لندن نیامده بودم مفهوم فرهنگ مکتوب برایم شناخته نبود. اینجا فهمیدم مکتوب بودن یعنی چه. کوچکترین چیزی مکتوب می شود. امروز به جایی زنگ بزنی فردا نامه اش می آید که اینطور قرار گذاشتیم. تایید می کند به اصطلاح. برای هر چیزی نامه می آید. مقداری از آنها را جمع کرده ام که تیپیک است. فکر می کنم به درد هموطنان ام می خورد. اگر کتاب اش کنم مرجع خوبی خواهد بود برای نامه نویسی واقعی انگلیسی و بعد هم کلی آداب همراه اش.

با اینهمه کاغذ و مجله و نامه و مکتوبات مقام انگلستان در بازیافت در رده های پایین اروپا ست. این هم از عجایب است.

قضیه آب لندن هم برای خودش قضیه مهمه ای است. آب اش سرشار از املاح است. گچ دارد. برای همین اگر با آن چای درست کنی چای کدر می شود. برای چای مرغوب باید آب بطری استفاده کرد یا آب را فیلتر کرد. پارچ های مخصوص فیلتر آب فت و فراوان است. و البته بیزنسی است فروش آن و فیلترهایش.

از آب که بگذریم می رسیم به غذا. مهمترین وجه تمایز لیست خوراکی ها در اینجا این است که گیاهخوار بودن یا وجترین (vegetarian) بودن خیلی جدی است و شایع است. همینطور مساله خوراکی هایی که با کم چرب بودن (low-fat) مشخص می شوند. اینها یک گروه غذایی خاص خود را دارند. این نهضت تازه ای به نظر می رسد. بعد از آنهمه رسوایی سر گوشت گاو و جنون گاوی و غذای صنعتی و صنعت غذایی. 

و اما در ذهن انگلیسی و دنیای انگلیسی چه می گذرد؟

انگلیسی رویا ندارد! و رویاساز هم نیست. این را فیلم های انگلیسی بیش از همه نشان می دهد. واقعگرایی انگلیسی تحسین برانگیز است اما این نقص را جبران نمی کند که فرهنگی بی رویا ست. یا فرهنگی که رویاهایش ته کشیده است. دوره کهولت را می گذراند. این کهولت را می توان در خیلی چیزها یافت. از جمله در محافظه کاری اش!

در مقایسه آمریکایی ها سرشار از ایده و رویا و تخیلات عجیب و غریب اند. شاید این ویژگی تمدنهای بانشاطی است که از شایستگی های خود اطمینان کافی دارند و از اعتماد به نفس سرشارند.

ایرانیها چطورند؟ شاید زیاده از حد رویایی اند! روانشناسی مردمی حسرت کشیده که عقبماندگی خود را با آرزوها و رویاهایش جبران می کند. اما این کافی نیست. ایران برای تعقیب آرزوها سرزمینی است که مهاجرت را تشویق می کند.

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن