Search
Close this search box.

اگر شاه نمی رفت، اگر من مهاجر نمی شدم

خدا رحمت کند رفتگان شما و ما را امروز متوجه بحرانی شدم که باید آن را «بحران اگر» نام نهاد و بعد یادم افتاد از علی آقای قاف. جوان عجیبی بود. پرانرژی. کمی لکنت زبان داشت و شوخ بود. و بسیار مصمم و جدی. می خواست زندگی اش را خودش با برنامه خودش پیش ببرد. تکیه کلام اش این بود که چرا من پسر مارگارت تاچر نشدم! قرار بود سربازی برود و زن داشت و اصلا نمی خواست تن بدهد. راهی پیدا کرد که فکر کنم در تاریخ سربازی بی مانند یا بسیار نادر است: رفت تمام (یا تعداد معینی از) دندانهایش را کشید! و معاف شد! بعد از آن رفت دندان گذاشت. علی آقای قاف مظهر کسی بود که می خواهد زندگی اش را دست خودش بگیرد. فکر می کرد اگر پسر مارگارت تاچر می بود چقدر بهتر بود و اگر سربازی در کار نبود چقدر آسوده تر بود. و اگر معاف شدن آسانتر بود -که نبود و دوره جنگ بود- اصلا نیازی نبود دندانهایش را بکشد. علی آقای نازنین ما آنقدر به خودش مطمئن بود که با پا فرمان را می گرفت و با دست آزاد ماشین را می راند. مثل دوچرخه ای که دست به فرمان اش نداشته باشی. و با سرعت می رفت. عجله داشت. حوصله امر متعارف و عرف و قواعد و تحمیلات قانون و اینها را نداشت. اگر اینها نمی بود چقدر خوب می بود. اما سی ساله نشده در جاده کشته شد.

بحران اگر بحرانی جدی است. گریبان همه ما را می گیرد. و چه بسا ما را بیمار می کند. آشفته می کند. پشیمان می کند. میل بازگشت به وضع پیشینی را که ظاهرا بحران نداشته یا اینقدر بحران اش سنگین نبوده در ما تقویت می کند. نهضت نصف نیمه ای که الان دست کم در شعار درباره بازگشت رضاشاه شکل گرفته ناشی از همین مساله است. می خواهد این چهل سال نکبت و جنگ و تحقیر و تبعیض و سرکوب و مهاجراندن را از تاریخ ما قیچی کند و دور بیندازد. فکر می کند اگر انقلاب نشده بود اگر شاه نرفته بود اگر جنگ نشده بود چقدر خوب بود. خرمشهر آباد بود. آبادان آباد بود. اهواز گرفتار گردوغبار نبود. تهران اینقدر آلوده نبود. مترو خیلی زودتر ساخته شده بود. نیروگاه هسته ای داشتیم. شاید بمب اتمی هم داشتیم. کسی هم جرات نمی کرد به ما در خلیج فارس چپ نگاه کند و دانشگاه پهلوی نمونه همه دانشگاهها می شد و الان همه انگلیسی را مثل بلبل حرف می زدند و دانشگاه رونقی داشت و رفت و آمدها برقرار بود و پاسپورت ایرانی عزت داشت و اینهمه پناهنده و پناهجو نداشتیم و الخ…

زندگی ما همیشه درگیر اگر است. اگر اینطور نمی شد. اگر کارم را عوض نمی کردم. اگر از مملکت ام بیرون نمی آمدم. اگر فلانی برای من نمی زد یا اگر با فلان گروه همکاری نداشتم. اگر زود ازدواج نمی کردم. اگر زود بچه دار نمی شدم. اگر زنم هم کار می کرد یا اگر زنم خانه نشین بود. اگر پدرم ثروتمند بود. اگر دست کم خانه ای از خودمان می داشتیم و مجبور به اجاره نشینی نبودیم. اگر چنین اگر چنان.

اگر ما را بیچاره می کند! غافل از اینکه اگر آدم و حوا سیب یا گندم را نخورده بودند اصلا تاریخ ما شروع نمی شد. اگر قابیل هابیل را نمی کشت تاریخ ما شکل دیگری می داشت. اگر اسکندر نیامده بود اگر از اشکانیان تاریخ درست و درمانی باقی مانده بود اگر امپراتوری ساسانی نپاشیده بود اگر همه زرتشتی می بودیم اگر هنوز تشیع در اقلیت بود و با ضرب و زور صفویه حاکم نشده بود و اینقدر روحانیت قوت پیدا نکرده بود و هزاران اگر دیگر سرنوشت ما و تاریخ ما و جهان در مسیر دیگری می بود. اما حتی اگر چنان نبود و چنان ها نمی شد باز بحران اگر خاتمه نمی یافت. – اگر ترامپ انتخاب نمی شد یا اگر برگزیت شکست می خورد یا اگر صدام به کویت حمله نکرده بود و بشمار از این بسیار.

راست همان است که در اگر نتوان نشست. نه می توان به دوره شاه برگشت و نه می شود رضاشاه را دوباره زنده کرد و نه می شود شیعه را از ایران راند و نه می شود به عهد ساسانی برگشت چنان که نمی شود شکست ها را فراموش کرد، جان های سوخته را زنده کرد، بمب هایی را که بر سر مردمان فروریخت به هواپیماها برگرداند، خانه های مخروبه را به جادو به صورت اول بازساخت. به عقب نمی شود بازگشت. حتی اگر پشت سر بهشت باشد هم به بهشت نمی شود بازگشت. بازگشت بیراهه است. تنها می شود پیش رفت و از آنچه اتفاق افتاده آموخت. خطا کرده ایم؟ حتما و بسیار. تصمیم درستی گرفته ایم که پیامدهای سنگین داشته و پرهزینه بوده؟ البته. زندگی چنین است. هم در زندگی فردی و هم در زندگی جمعی و ملی صدها نمونه از اینها هست. اما حاصل اش دریغ خوردن به معنای بازگشت نیست. بازگشت راه بی سرانجام است. از میان همه صورت های ممکن تاریخ تنها یک صورت تحقق پیدا می کند. باقی صورتها در کتابها و روزنامه ها و میتینگ ها و اعتراضات و صورتهای جنینی یا سقط شده باقی می ماند.

به هیچ نقطه ای از تاریخ نمی شود بازگشت. دل ما را برده است؟ برای آینده از آن می توان آموخت. اما آنچه گذشت دیگر به هیچ صورتی بازسازی نمی شود. باید بازسازی را آموخت. از بهشت رانده شدیم. با اشک دریافتیم خطا کردیم. با اشک به زمین آمدیم. هفت هزار سال است زندگی می کنیم. و هنوز به بهشت برنگشته ایم. گاهی در این گوشه جغرافیا یا آن گوشه تاریخ بهشتی کوچک یا بزرگ ساخته ایم. صلح و آبادی و همزیستی را چنان که گرگ و میش کنار هم زیند ممکن کرده ایم اما بهشت ها پایدار نیستند. این سرشت بهشت آدمیان است. ولی آدمی از ساختن بهشت از تمنای ساختن بهشت دست برنداشته است. آینده پر از صورتهای بهشتی است.

تنها صورتی از اگر که بحرانی نیست همین است. اختراع و ابداع از همین «اگر آرام و بازیگوش» بر می آید. وقتی با خود می گویی اگر این را از اینجا بردارم آنجا بگذارم یا اگر این را به آن بیفزایم یا نسبت ها را تغییر دهم می بینی موسیقی تازه ای ساخته ای، سازی تازه و بدیع آورده ای، معماری شگفتی خلق کرده ای، سیاست تازه ای بنیان نهاده ای، شعر تازه ای با عروض نو و دلنشینی سروده ای، مدرسه ای ساخته ای که در آن کودک آزاد است و مشتاق است و رشد می کند در آزادی و خانواده ای ساخته ای که در آن زن و مرد قدر هم را می دانند و قدر نعمت سلامت و برکت و عزت خود را می شناسند خطاپوش یکدیگرند و پشتیوان فرزندان اند و با همسایگان به صلح و دوستی اند و جامعه ای ترکیب کرده ای که در آن خشونت رنگ می بازد و انرژی ها آزاد می شود و شوق ها می جوشد و آزادگان به کام دل می رسند.

ممکن است؟ آری اگر. اگری که به سوی آینده نگاه کند. اگری که خواهان بازگشت به صورتی از صورتهای سلوک ما و تاریخ ما نباشد. جهان سرشار از اگر است. اما آنچه محقق می شود تنها یک صورت از هزاران صورت ممکن است. و تنها در چارچوب دانایی زمانه ممکن می شود. هیچ کس دانای پیامدها نیست. بر اساس پیامدهایی که نمی دانیم امکان ندارد تحقق اگرهای ممکن را به تعویق بیندازیم.

در آموزه های عتیق که در خرد جاودان هم تایید می شود تسلیم به همین معنا ست. توکل از اینجا ضرورت می یابد. اگر همه تیرهای ما به هدف نمی رسد یعنی رسیدن همه تیرها به همه هدف ها ممکن نیست. خطا و تراژدی و حسرت و حزن و خسارت و عبرت و همه اینها از همین جا ست. زندگی بدون اینها نمی شود. حتی اگر به یک یا دو بهشت کوچک قدیم بازگردیم باز همین چرخه تکرار می شود. بهترین کار دست برداشتن از اندیشه بازگشت و توجه به اندیشه عبرت است. و در نهایت روشی رواقی در تسلیم بودن به آنچه از عهده ما بیرون است. ما صاحب جهان و تقدیر نیستیم. ما ساکن موقت جهانی هستیم با تقدیری که تنها بعد از آشکار شدن به آن دانا می شویم. ما بسیار کم می دانیم. «اگر» ماشین زمان خوبی برای گره گشایی از کار فروبسته ما نیست. قدم را باید پیش گذاشت نه پس.

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن