امروز صبح زود باید از خانه بیرون می رفتم تا در دادگاه محلی به استماع نتایج تحقیقات پلیس درباره مرگ دخترم ریحانه بپردازم. روزی تکان دهنده که از دیروز مرا به اضطراب انداخته بود. جزئیات همیشه دردناک است. اما راهی نبود. باید همه چیز را می دانستم. شب نتوانستم بخوابم. تکه تکه نیم ساعت و یک ساعت خوابیدم و بیدار شدم و یکبار هم بلند شدم و از خیر خواب گذشتم ولی دوباره به بستر برگشتم تا
برای حضور در دادگاه که چند ساعتی طول می کشید استراحت کنم. تجربه تازه ای که مثل باقی تجربه های این چهارماه تازه و تلخ بود.
دادگاه به چالش من با نمایندگان بیمارستان درباره شیوه درمان دخترم گذشت و حکم بیرحمانه دادگاه خانواده برای محروم کردن اش از دیدار فرزندش. استدلال من این بود که می شد با درک همه جانبه از موقعیت بیمار از فاجعه ای که نهایتا پیش آمد جلوگیری کرد. آنها مرتب توضیح می دادند که ما چنین دوا کردیم و چنان دارو دادیم. اما دارو چه سود وقتی کاری که باید می کردند نکرده بودند و آن هم برقراری ارتباط با دختر ریحانه و اطلاع به مادر نگران بود و ترتیب دیداری گهگاهی با نظارت بیمارستان. به مادری که از ندیدن فرزندش بیمار است نمی شود دارو داد و دیدار را دریغ کرد. به همین سادگی فرزند او را از مادر برای همیشه محروم کردند و ما را از فرزندمان و علی را از خواهرش. همه می خواستند از سیستم دفاع کنند. کارشان را هم بلد بودند. اما مشکل مرا حل نمی کرد. پرونده را بستند. با من همدردی کردند و اصل نامه وصیت ریحانه را هم دست آخر به من دادند. با چشم اشکبار از دادگاه بیرون آمدم. مدتی پیاده رفتم و بعد در قهوه خانه ای نشستم. کمی که آرام شدم به خانه برگشتم.
میان خواب و بیداری یکی از اعضای تیم مستندی که این روزها مشغول آن ام زنگ زد که راوی تازه ای که برای کار پیدا کرده و نمونه صدا هم فرستاده امشب می تواند بیاید برای ضبط. فکر کردم به فردا بیندازم ولی چون گفت برای پیشبرد کار بهتر است همین امشب باشد قبول کردم. کمی با دوستان در فضای مجازی گذراندم. کمی با شهزاده صحبت کردم. نیم ساعتی به مادرم زنگ زدم تا خاطرات اش را که در دست ویرایش دارم تصحیح و ابهام زدایی کنم. چیزی هم خوردم و چون خواب چیره می شد نیم ساعتی هم استراحت کردم و سپس برخاستم و راهی شدم.
کمی بعد از ساعت قرار به دفتر رسیدم. راوی تازه کار نیامده بود. کمی با ادیتور راف کات ها صحبت کردم و کارهای روز را دیدم و چون قرار بود صدا ضبط کنیم ادیتور رفت که استودیو برای ضبط خلوت باشد. حالا نیم ساعت بیشتر از قرار گذشته است. راوی که بانویی است با مقداری تجربه در یکی از تلویزیون های جدیدالتاسیس پشت تلفنی که مدیر پروژه به او زده که کجایی دارد چانه می زند که بیاید و الان دیگر دیر نشده؟! خستگی روز به تن ام ماند. آمده بودم که کاری پیش برود و بانو که یا حواس اش نبوده یا فراموش کرده یا اصلا به خاطر اینکه از نمونه صدایش انتقاد شده نیامده ناز می کند و لابد دوست ندارد بیاید کار یاد بگیرد و کسی به او بگوید اینطور بخوانی درست تر و گویاتر است. دفتر را با اوقات تلخی ترک کردم و گفتم با این خانم نمی شود کار کرد. باید دنبال کسی دیگر بگردیم.
در راه فکر می کردم در این سالها چقدر روزنامه نگار و اهل رسانه تازه کار دیده ام که هیچ علاقه ای به یادگیری نداشته اند. به نظرشان خوب و کامل اند. هر چه باید آموخته اند. یاد آخرین روزهایم در دانشگاه کردستان افتادم. من زمانی از دانشگاه -که آنقدر دوست اش داشتم- دل بریدم که یقین کردم دیگر موضوع به معلم و مدرس خوب بر نمی گردد. ما با چیزی به نام “مقاومت در برابر یادگیری” روبرو هستیم. کسی نمی خواهد چیز یاد بگیرد. برای همین کارها مرتب خام است. پیش هم نمی رویم. فرو می رویم. و این بیست و دو سه سال پیش بود و هنوز ویرانی کنونی پیدا نشده بود. فکر کردم به آنچه امروز در دادگاه دیدم. همه کارشان را بلد بودند. یعنی فرآیند کار را یاد گرفته بودند. مرحله به مرحله می دانستند چه باید بکنند. سیستم را هم می شناختند. هر کس جایگاه خود را داشت. چون همه برای کاری که می کنند آموزش می بینند. همه می دانند که تا وقتی آموزش ندیده اند عضو تیم نیستند و بیگانه می مانند و نهایتا از تیم کنار گذاشته می شوند. یاد مقاله ای افتادم که اخیرا در باره کره جنوبی خوانده بودم. اینکه کره جنگ زده و ویرانه زمانی توانست از جایش بلند شود و پیش برود که در آموزش سرمایه گذاری کرد. به یاد مدرسه های امروز و دانشگاههای امروز خودمان افتادم. هرج و مرج استادان. بی مایگی کلاسها و کتابهای درس. مدرک سازی تقلبی. عمد نظام ولایی در خوارداشت دانشگاه. انبوه اندک-خوانده هایی که هیچ از ادعا کم نمی آورند.
چه روزی شد. چه بد تمام شد. اما ناگهان به این نتیجه رسیدم که هر جامعه ای به اندازه گلیم نخبگان خود می تواند پایش را دراز کند. همگانی شدن سواد باعث شده است انبوهی از آدمها وارد صحنه کار و فعالیت شوند اما لزوما دارای سواد کاری و شغلی مناسب نیستند. این را باید ارتقا داده باشیم تا جامعه کار کند. کارها پیش برود. یک دلیل سقوط هواپیماها در کشورهای کم رشد، خروج عوامل پرواز از قاعده کار و نادیده گرفتن آموزش ها یا اصلا آموزش ندیدن درست و درمان است. جامعه هم می تواند سقوط کند. وقتی در آن کسی یاد نمی گیرد. اما نه مساله من این نیست. نمی خواهم روضه بخوانم. از این طرف نگاه می کنم: در هر سازمانی در هر کاری در هر کشوری باید دید چند نفر داریم که کاربلد هستند. به اندازه همان ها می توانیم بلندپروازی کنیم. اگر در یک تیم فیلم سازی برخی کار بلد نیستند نتیجه کار همان را نشان می دهد. اگر روزنامه جدیدی نیرو ندارد نباید ۲۴ صفحه درآورد. باید به اندازه گلیم نیروهایش پایش را دراز کند. اگر در تلویزیون تازه تاسیسی نیرو برای ۲۴ ساعت کار نداریم باید آن را به ۸ ساعت محدود کنیم. اگر رسانه ای ۵ نفر سردبیر دارد نمی تواند بیش از نیروی آنها تیم و شیفت تعریف کند. آرزوی دور و دراز خوب است وقتی افراد آموزش دیده باشند. کاربلد شده باشند. هر تیم را کسی صاحب تجربه اداره کند. به کار تعهد داشته باشند. هیچ چیزی را سرسری نگیرند. مایه بگذارند. و گرنه بیمایگان و فرومایگان همه جا را پر می کنند و به نزاع مشغول می شوند. وقتی معیار سواد و کاربلدی و تجربه نباشد هر کسی می گوید چرا من اینجا نیستم چرا من این کار را نکنم یا چرا اصلا رئیس نباشم!
در مدیریت کلان ولایت ما هم انبوه بیسوادی ها و کم سوادی ها دارد خود را نشان می دهد و دعواهای پایان ناپذیر بر سر این که کی چی بلد است یا اصلا مهم است که بلد باشد یا نه! و در این بافتار اجتماعی و فرهنگی مقاومتی در برابر یادگیری ظاهر می شود و مثل سرطان تمام نسوج جامعه را در بر می گیرد. و همراه با آن پرادعایی و احساس کاذب کمال. یک احمدی نژاد تمام عیار! همه روی سر و کله یکدیگر بلند می شوند تا دست شان به جایی برسد بی خبر از اینکه تنها راه سالم رشد، آموزش و آموختن و بلدشدن و فرهیختگی است. چیزی که در ذات خود افراد را درجه بندی می کند. پزشکی که می داند انترن خود را تربیت می کند. کسی که می خواهد ارتقا پیدا کند تخصص و مایه جستجو می کند نه رابط و حامی. زحمت می کشد نه اینکه فقط پول خرج کند و چاپلوسی کند. بدون درجات تجربه و کارآمدی، نظام اجتماعی و کاری فرو می ریزد. شایستگان پراکنده می شوند و فرهنگ کار تیمی هم شکل نمی گیرد یا با تنش بسیار همراه می شود و راهی هم برای حل و فصل تنش ها نیست. چون معیار نیست. معیار می شود تقرب به رئیس. و همین می شود که می بینیم.
در پایان یک روز دشوار که با یاد دخترم با من می ماند دست کم از تلخی روز و اوقات تلخی پایان آن این را به دست می آورم که هر سازمانی صرفا و صرفا به تعداد کاربلدهایش باید آرزو کند و برنامه بریزد. هر کشوری فقط به فقط به تعداد نخبگان و یادگیرندگان اش باید از خود انتظار داشته باشد. هر مجموعه انسانی کوچک و بزرگی اگر آموزش مداوم را اساس قرار ندهد هیچ پیش نمی رود. آرزو و ادعا هیچ عیبی ندارد اما تنها و تنها معیارش شمار نخبگان و بلدهای راه است و آموزش مداوم. اگر از این معیار صرفنظر کردیم چون به هر حال کار بین آدمها تقسیم می شود یکی مسئول فلان کار است و دیگری مدیر و آن یکی پول دارد و دیگری نفوذ و غیره و غیره و چون حد و مرز افراد با آموزش و تجربه جدا نشده است همه در کارهای یکدیگر دخالت می کنند و طبعا تنش مداوم و فرساینده حاکم می شود. چیزی که در هر سازمان و محیط ایرانی آن را بعد از مدت کوتاهی به عیان می بینی.
چاره چیست؟ دوباره باید برگردیم و ارزش آموزش عمیق و جدی و سختگیرانه و بی گذشت را بازشناسیم و تجربه کنیم و گسترش دهیم. به کسانی که کار بلدند میدان بدهیم و میدان را بر نابلدها تنگ کنیم تا خواه یا ناخواه ناچار شوند بیاموزند. جامعه به این ترتیب نظم می گیرد و پیش می رود. یا دست کم سقوط نمی کند. باید با خود فکر کنم آیا از کار این تیم کناره بگیرم یا هنوز ممکن است پیش برویم. دلم می گوید باید کنار کشید. تدبیر و سماجت می گوید باز هم آزمون کن. باید این جامعه را از همین تیم های کوچک ساخت.
فکر کردم این یادداشت را برای خودم بنویسم. بعد فکر کردم توئیت کنم. یا بهتر است در فیسبوک بنویسم. مرگ ریحانه به من آموخت صریح باشم. وقتی نیست. عمر کوتاه است. چرا این یادداشت را نباید عمومی بنویسم؟ شاید به کار برخی از ما آمد. باید راهی از ظلمات خود به نور پیدا کنیم. پیش از آنکه نه نام از ما ماند و نه نشان. یا پیش از آنکه یکبار دیگر به تکرار تاریخ تن دهیم – فکر کنیم سیاست مان را باید دیگر کنیم. دولت را عوض کنیم. اما بی آنکه به آموزش بها دهیم هیچ تغییر رژیمی ما را نجات نخواهد داد.