رابعه بلخی؛ گوهر نادیده شعر و شهادت در عشق

رابعه بلخی از پیشاهنگان شعر فارسی است. هم عصر رودکی. شاعر شهید. زنی که عطار می گوید هر چه رودکی می گفت رابعه بهتر از آن را به استاد جواب می داد به شعر. رابعه عاشق بود. عاشق غلامی نکوروی و سرودخوان به نام بکتاش. رودکی سخن رابعه و داستان عشق او را به دربار سامانی برد و به گوش برادر بی فرهنگ اش رسید و رابعه را در حمام کرد، رگ اش گفت تا بگشایند و در را به گچ مسدود کردند تا بمیرد. فردا روز رابعه را بی جان یافتند اما تمام دیوارها را شعر نوشته بود به خون خود. از عجایب است که این داستان شگفت یک هزارم داستان حسنک وزیر مورد توجه ما نبوده است حال آنکه از هر وجهی که بنگریم رابعه شمایل شعر و آزادگی و حتی جنگاوری و البته عشق و شهادت است و قاعدتا اینها باید به او چهره شاخصی می بخشید در دوران مبارزات پیش از انقلاب. بعلاوه از نظر ادب پارسی هم مقام او همتای رودکی است و باید برای استادان ادبیات ما شخصیتی شاخص می بود. اما اینطور نبود و نشد! در تاجیکستان و افغانستان او را خوب می شناسند اما در ایران او را کم می شناسند. چرا؟ خود موضوع جستارهای مختلف است. در ایران حتی رابعه عدویه عارف قرن دوم از رابعه بلخی آشناتر است برای اهل ادب. این رابعه زیر سایه آن رابعه مانده است با آنکه داستان او را به تفصیل عطار در الهی نامه اش آورده است. به یاد او بخشی از کتاب دریای جان از هلموت ریتر را به ترجمه استاد زریاب خویی )کیهان فرهنگی، شماره ۱۲۰، فروردین و اردیبهشت ۱۳۷۴) برای مخاطبان راهک انتخاب کرده ام که به بحث از الهی نامه و عشق در این اثر ارجمند می پردازد با دو پرده از پرده های بسیار عشق و زن. در این داستانها نکات ظریف اجتماعی و فرهنگی نیز بسیار است. – م.ج 

روایت عطار از رابعه بلخی
امیری بـلند ‌رأی و بـا عدل و داد‌ در بلخ بود به‌ نام‌ کعب‌ و پسری زیباروی داشت به نام حارث، و دختری‌ بسیار زیـبا بـه نـام رابعه داشت که دارای طبعی لطیف‌ بود و شعر نیک می‌سرود. چون آن پادشاه عادل نیکو سیرت را مرگ فرا رسید پسـر خود‌ حارث را بخواند و دختر زیبای خود را به او سپرد و گفت زنهار که او را به‌ هر خـواستگاری ندهی که بسیار مـردان نـامدار و گردنکش او را از من خواستند و ندادم‌ و اگر تو کسی را شایسته او نیابی مده تا مردی که سزاوار شوهری او باشد پیدا شود. آنگاه خدا را بر این سخن گواه گرفت و گفت مبادا جان مرا پس از مرگ پشولیده‌ گـردانی. پسر سخن‌ پدر را بپذیرفت و چون پدر از جهان رفت به جای‌ او به شاهی نشست و عدل و داد پیش گرفت
.

حارث را غلامی بود که در خوبرویی همتا نداشت و نامش‌ بکتاش‌ بود. در‌ پیش قصر شاهی باغی بسیار خوش و خرم بود و در پیش آن طاقی بـسیار بـلند ساخته بودند و تخت حارث را در ایوان طاق نهاده بودند. روزی حارث‌ بر آن تخت نشسته‌ بود‌ و غلامان از هر دو سوی‌ پیش‌ او صف‌ کشیده بودند.از قضا رابعه بنت کعب بر بام ایوان‌ برای تماشا آمده بود و از هـر سـو نظر می‌کرد که‌ چشمش بر بکتاش‌ آن‌ غلام‌ ماهروی افتاد و به یکبار شیفته و دلداده او‌ گشت. بکتاش‌ پیش شاه ساقی‌گری‌ می‌کرد،گاهی رباب می‌زد و گاهی آواز می‌خواند. دختر در عشق آن غلام زیبا بی‌قرار و ناتوان گردید و به‌ بستر‌ بیماری‌ افـتاد. حارث طـبیبان را فرمود تا آن‌ گلچهره سیمتن را درمان کنند‌ ولی درد او درد عشق‌ بود و جز به وصال آن غلام علاج نمی‌پذیرفت. دختر دایه‌ای حیله‌گر داشت که سرانجام به‌ صد‌ حیله‌ به دل‌ دختر راه یافت و سرّ بیماریش را پرسید. دختر گفت: «که‌ من‌ بـکتاش را دیـدم فـلان روز / به زلف و چهره جانسوز و دل افروز/ به سـرمستی ربـابی داشـت‌ در‌ بر / من‌ از وی چون ربابی دست بر سر»

پس از دایه خواست که تدبیری‌ انگیزد‌ تا‌ آن دو ماهروی را به هم رساند. پس نامه‌ای به این مضمون به‌ بکتاش نوشت: «الا ای غـایب‌ حـاضر‌ کجایی‌ / به پیش من نه‌ای آخر کجایی؟ /دو چشمم روشنایی از تـو دارد / دلم نـیز آشنایی‌ از‌ تو دارد / تو را دیدم که همتایی ندیدم‌ / نظیرت سرو بالایی ندیدم / اگر آیی‌ به‌ دستم‌ باز رستم‌ / وگر نه می‌روم هر جـا کـه هستم / اگـر پیشم چو شمع آیی پدیدار / وگر‌ نه‌ چون چراغم مرده انگار»

این نـامه را نوشت و نقش خود را نیز در‌ نامه‌ نگاشت‌ و آن را به دایه داد تا به بکتاش برساند. بکتاش چون آن‌ نامه بخواند و نقش دختر‌ را‌ بـر نـامه بـدید از نقش و لطف‌ طبع او در شگفت ماند، دل از‌ کف اش‌ بیرون‌ شد و عاشق‌ آن ماهرو گردید و به دایـه گـفت که برخیز و نزد او برو و از من‌ به‌ او‌ بگو:«ندارم دیده روی تو دیدن‌ / ندارم صبر بی‌تو آرمیدن / اگر روشن کنی‌ جـانم‌ بـه دیـدار / به صد جانت توانم شد خریدار»

دایه بر دختر شد و از عشق غلام او را‌ آگاه‌ کرد و گفت:«کـه او از تـو بـسی عاشق‌تر افتاد / که از گرمی او‌ آتش‌ در افتاد / اگر گردد دلت از عشقش‌ آگاه‌ / دلت‌ زو‌ درد عشق آموزد آنگاه»

دختر از شنیدن این‌ خبر‌ بـسیار شـادمان شـد و از شادی اشک از دیدگانش روان گردید. از آن پس کاری نداشت جز‌ آنکه در غم غلام شعر‌ بگوید‌ و با‌ دایه‌ برایش‌ بفرستد‌ و غـلام نـیز با خواندن هر‌ نامه‌ و شعر او عاشق‌تر می‌گشت. روزی دختر در دهلیز کاخ همی رفت که‌ غلام را‌ دیـده‌ بـر او افـتاد و او را‌ شناخت و مشتاقانه دامن‌ دختر‌ را‌ به دست گرفت، ولی دختر برآشفت‌ و دامن از دست وی بیرون کشید و گفت: «که هـان ای بـی‌ادب این چه‌ دلیری‌ است‌ / تو روباهی تو را چه‌ جای‌ شیری‌ است / که باشی‌ تو‌ کـه گـیری دامـن من‌ / که‌ ترسد‌ سایه از پیراهن من»

غلام گفت: ای که من خاک کوی تو هستم! اگر رفتارت با من چنین‌ است «چـرا شـعرم فرستادی شب و روز / دلم‌ بردی‌ بدان نقش‌ دل‌ افروز / چو در اول مرا‌ دیوانه کردی‌ / چرا در آخرم بـیگانه کردی؟»

دختر گفت: اینجا رازی است که تو‌ از‌ آن آگاه نیی: مرا در سینه عشقی‌ است‌ که‌ تو‌ وسیله نمود آن هـستی‌ و تـو‌ را هـمین بس که بهانه‌ای برای عشق درون من باشی‌ و کج نیندیشی و به شهوت فـکر‌ نکنی! این بـگفت‌ و از آنجا دور شد و غلام‌ را‌ عشق‌ صد‌ بار بیشتر‌ گردید.

عطار‌ می‌گوید: شنیده‌ام که ابو سعید ابوالخیر روزی گذارش به بلخ افتاد و از احـوال آن دخـتر و شعر او جویا شد و در نتیجه بر او معلوم گردید که رابعه‌ عارفی‌ بوده است از عـرفا و آن اشـعار او کاری با عشق‌ مخلوق نداشت و مقصود از آن معشوق ذات خـداوندی‌ بوده اسـت، زیرا چـنان اشعاری ز سر عشق مجازی نتواند بود: «ز سوز عشق‌ مـعشوق‌ مـجازی‌ / بنگشاید چنان شعری به بازی»

دختر در غم غلام شب و روز شعر می‌گفت. روزی در چمن همی گشت و این ابـیات هـمی خواند: «الا ای باد شبگیری گذر کن‌ / ز مـن آن ترک‌ یـغما را خـبر کن /بـگو کز تشنگی خوابم ببردی‌ / ببردی خوابم و آبـم ببردی»

سقایی سـرخ‌روی هر روز سبویی پر آب برای دختر می‌برد. دختر در این‌ دو‌ بیت به جای آن ترک‌ زیباروی‌ این‌ سقای سـرخ‌روی را در نـظر آورده بود و برای تشنگی‌ عشق خود آبی از سـبوی مهر و محبت می‌خواست. این‌ اشعار و سـوز و گـداز سبب بدگمانی‌ برادرش‌ گردید. ماهی پس از آن‌ دشـمنی‌ بـا سپاه بی‌شمار به قصد حارث حرکت کرد. حارث نیز با سپاهی فراوان از دروازه شهر بیرون آمـد و دو سـپاه مخالف در هم افتادند و از هم‌ کشتار بـی‌اندازه کـردند. بکتاش آن غـلام ماهروی‌ در‌ این‌ جنگ مـردانه نـبرد می‌کرد و دو دستی تیغ مـی‌زد. تا آنکه از بـد روزگار زخمی بر سرش رسید و نزدیک شد که‌ به دست دشمنان گرفتار گردد. ناگهان رابعه کـه لبـاس‌ جنگی به تن کرده‌ و روی خود‌ را سخت پوشـیده بـود سوار بر اسـب و تـیغ در دسـت بر سپاه دشمن تـاخت و جنگ کنان رجز‌ همی خواند و می‌گفت:«من آن شاهم‌ که‌ فرزینم‌ سپهر است‌ / پیاده در رکـابم مـاه و مهر است / اگر اسب افگنم بر طـرح گـردان‌ / دو رخ طـرحش نـهم ‌‌چـون‌ شیر مردان / سری کـو سـر کشد از حکم این ذات‌ / به پای پیلش اندازم‌ به‌ شهمات»

دختر جنگ کنان ده تن را به ضرب تیغ زخمی کرد تـا خود را بـه بـکتاش رسانید‌ و او را با خود برد تا به صـف‌ خودش رسـانید و خـود بـه‌ کـنجی رفـت و نهان‌ شد. در این‌ میان از شاه بخارا لشکری به مدد حارث رسید و در نتیجه سپاه دشمن به هزیمت رفت. شاه پیروزمندانه به‌ شهر بازگشت و هر چه در طلب آن سوار صف شکن که‌ بکتاش را رهـانیده‌ بود برآمد، کسی از او خبری نداد. پس از آن رابعه اشعاری آتشین در عشق بکتاش بسرود و برای زخم سرش در آن اشعار دلسوزی فراوان نشان‌ داد (عطار در بیشتر شعرهایی که به این مناسبت‌ از قول‌ رابعه سروده،کلمه سر را با صنعت و هـنر بـدیعی‌ تکرار کرده است) و از جمله گفته است: «اگر امید وصل تو نبودی‌ / نه آتش ماندی از من نه دودی /ز درد خویشتن چون‌ بی‌قراران‌ / یکی‌ با تو بگفتم از هزاران/ دگر گویم اگر بازم رهی باز / و گر نه می‌کشم در جـان مـن این راز» دایه این نامه را نزد بکتاش برد و بکتاش از خواندن‌ آن‌ اشعار‌ اندکی تسکین یافت و جراحت سرش بهبود یافت.

در این میان رابعه با رودکی شاعر معروف آشـنا شد و اشـعار خود را بر او خواند و رودکی نـیز اشـعاری در پاسخ او گفت: «بسی‌ اشعار‌ گفت آن روز استاد / که آن‌ دختر‌ مجاباتش‌ فرستاد / ز لطف طبع آن دلداده دمساز / تعجب ماند آنجا رودکی باز»

پس از آن راز رابعه بر رودکی آشکار شد و او‌ دانست‌ که‌ معشوق‌ رابعه غلامی بـه نـام بکتاش است. رودکی به‌ شهر بـخارا‌ رفـت‌ و به خدمت شاه بخارا که حارث را در آن‌ جنگ مدد رسانده بود، رسید. اتفاق را حارث نیز برای‌ عذرخواهی و تشکر‌ از‌ شاه‌ بخارا به آنجا رفته بود و شاه‌ جشنی بزرگ برای پذیرایی‌ حارث بر پا کرده بود. در آن‌ جشن شـاه از رودکـی شعری خواست رودکی اشعار دختر کعب را که به یاد‌ داشت‌ در‌ آن بزم شاهانه خواند. شاه پرسید که این اشعار از کیست و رودکی‌ که گرم‌ شعر و باده ناب بود، از مستی حارث را فراموش کرد و گفت این اشـعار از رابـعه‌ دختر‌ کـعب‌ است که عاشق‌ غلامی شده است. حارث از شنیدن این سخن سخت‌ ناراحت شد ولی‌ خود‌ را‌ به مستی زد و آن را نشنیده‌ گرفت. چون به بـلخ بازگشت به خواهرش چیزی نگفت‌ ولی‌ در‌ دلش‌ نگاه داشت و منتظر بود کـه روزی بـهانه‌ای‌ به دسـت آرد و گناهی بر خواهرش‌ بگیرد. بکتاش‌ نامه‌های‌ رابعه را در صندوقی گذاشته و درش را قفل‌ کرده بود. یکی از دوستان بکتاش‌ بر‌ آن‌ صندوقچه‌ وقوف یافت و پنداشت کـه ‌در آن جـواهر است، چون آن‌ را باز کرد و نامه‌ها‌ را‌ در آن دید همه را نزد حارث برد. حارث پس از آگاهی به مـضمون‌ نـامه‌ها‌ قـصد‌ خون‌ خواهر کرد. نخست بکتاش را گرفت و در چاهی‌ انداخت پس از آن بفرمود تا گرمابه‌ای را‌ سخت‌ گرم‌ کردند و تاب دادند و آن گاه خواهر خـود را به گرمابه‌ فرستاد‌ و فرمود‌ تا در گرمابه را بستند و رگهای خواهر را تیغ زدند تا خون او بـه تمامی‌ از‌ بدنش‌ برفت و هـر چـه‌ ناله و فریاد کرد به جایی نرسید. دختر انگشت در‌ خون‌ خود‌ می‌کرد و اشعار دردناکی بر دیوار گرمابه‌ می‌نوشت: «همه دیوار چون پر کرد ز اشعار / فرو افتاد چون‌ یک‌ پاره دیوار»

فردای آن روز که در گرمابه را بگشادند رابعه را مرده‌ یافتند‌ و بر در و دیوار اشعاری یافتند که‌ رابـعه‌ با‌ خون‌ خود نوشته بود و از آن جمله‌ مضمون‌ این سه بیت بود:
مرا بی‌تو سر آمد زندگانی‌ / منت رفتم تو جاویدان بمانی
بخوردی‌ خون جان من تمامی‌/  که نوش ات‌ باد‌ ای یار‌ گرامی
کنون‌ در آتش و در اشک و در‌ خون‌ / برفتم زین جـهان جـیفه بیرون

بکتاش فرصتی جست، از چاه رهایی یافت و نهانی‌ به‌ قصر‌ حارث رفت و سر او را‌ ببرید و از آنجا‌ به‌ سر خاک‌ دختر رفت و با‌ دشنه‌ جگر خود را بشکافت:«نبودش صبر بی‌یار یگانه‌ / بدو پیوست و کوته شد فسانه– الهی نامه، ۳۳۰-۳۵۲

در میان مسلمانان هـنوز مـعمول است‌ که‌ برادری‌ خواهر‌ از راه به‌ در‌ رفته خود را بکشد.

————
 متن کامل تر را در راهک بخوانید و متن کامل مقاله را در کیهان فرهنگی و البته متن اصلی را در کتاب دریای جان

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن