اسدالله علی محمدی[۱]
مدتی این مثنوی تاخیر شد
نزدیک به شش ماهی است که از آخرین گفتگویم با بلاگرها میگذرد. دراین مدت دوستان عزیزم چه در اینجا و چه از طریق ایمیل میپرسیدند: «چرا گفتگوها را ادامه نمیدهم؟» ضمن سپاس از توجه این عزیزان باید بگویم وقفه در مصاحبهها بیشتر به خاطر گرفتاریهای شخصیام بوده و نه چیز دیگر، از آن طرف دلم میخواست این مصاحبهها در انحصار من باقی نمانند و دوستان بلاگر کار را ادامه دهند تا در این حوزه شاهد تنوع و رنگآمیزی بیشتری باشیم. بهرحال در سال جدید سعی خواهم کرد هرازگاهی پای صحبت بلاگرها بنشینم. قرعه اولین گفتگوی امسال به نام مهدی جامی نویسنده وبلاگ سیبستان افتاد. این مصاحبه که اندکی به درازا کشید در چند بخش منتشر خواهد شد. از مهدی به خاطر پذیرفتن دعوتم برای این گفتگو بینهایت سپاسگزارم.
اسد علی محمدی: معرفی سنت این گقتگوهاست اگر موافقی با معرفی شروع کنیم. مهدی جامی نویسنده وبلاگ سیبستان کیست؟
مهدی جامی: به این پرسش دو جور می توان پاسخ داد یکی اینکه بگویم روزنامه نگار هستم و ده سالی است در لندن زندگی میکنم و یکی اینکه بگویم از معلمی روستای «جُغری» مشهد در اول نهضت سواد آموزی سال۵۹ شروع کردهام و بعد معلم مدرسهای در خیابان هاشمی تهران شدم و بعد ویراستار و کتابشناس بودهام در سازمان تالیف کتابهای درسی و بعد در انتشارات سمت که کتابهای درسی دانشگاه را تدوین و منتشر می کرد و سپس در دانشکده «علوم تربیتی» مشهد و دانشکده ادبیات «علامه طباطبایی» تهران درس دادم و بعد هم چند سالی رحل اقامت در سنندج زیبا افکندم و در دانشگاه «کردستان» درس میدادم. محقق و نویسنده دایرهالمعارف بزرگ اسلامی بودهام و در انتشار مجله خاوران مشهد همکاری داشتهام. اما همه اینها البته چیزی از مهدی جامی نمی گوید!
پس یک جور پاسخ دیگر این میشود که با اندیشههای شریعتی وارد عالم کتاب و اسلام شناسی شدم و دیدی حساس به مسائل اجتماعی پیدا کردم و همواره ایران برایم مرکز جهان و وجود بوده است! بعد از شریعتی تقریبا تمام شخصیتهای اصلی حوزه اندیشه دینی را شناختم و خواندم و با فلسفه و عرفان اسلامی آشنا شدم. به قول خبرنویسان "در همینحال" ایرانشناسی مساله مرکزی پژوهشهای من بوده است. شیفته «ذبیح بهروز» بودم در جوانی و سپس با استادان بزرگی مانند «مهرداد بهار» و «احمد تفضلی» رابطه فکری و معنوی یافتم. شهید من «تفضلی» است اما مراد من «بهار» است. غول ادبی من «شفیعی کدکنی» است. تاریخ ایران را نسبتا خوب میشناسم و در تاریخ ادبیات ایران تخصص دارم. کتابی هم در باب ادبیات پیش از اسلام دارم که سیر ادب ایران از زرتشت تا پایان دوره اشکانی است. کتابهای مقدس را بسیار دوست دارم و همه آنچه را در ایران شکل گرفته و بالیده یا پذیرفته شده سخت محترم میدارم از اوستا تا قرآن. از مانی تا مولانا. از رستم تا ستارخان. اصولا معتاد کتابام. ده بار کتابخانهام را جارو کردهام تا از شرش خلاص شوم ولی از نو مثل قارچ روییده است! با این زندگی کولیوار مهاجری همیشه موقع جابجا شدن کتابها را لعنت کردهام. آخر هم اینکه نوشتن حرفه من است. یا به قول شاملو کسب و کار من.
پس ما در وبلاگستان با دو «جامی» روبر هستیم، یکی روزنامه نگار و دیگری محقق. اما نگفتی چندسال داری؟ و در حال حاضر چه میکنی؟
۳۰ پیش ۱۵ سال داشتم! تقریبا زمانیکه از عالم عشق و عاشقی وارد عالم شریعتی شدم و به اندیشههای انقلابی رو کردم. در حال حاضر که به پرسشهای اسد جان جواب مینویسم ولی اگر منظور شغل است که حرفه من در ۴-۵ سال اخیر روزنامهنگاری آنلاین بوده است برای بی.بی.سی فارسی. ولی بهرحال یکی از دلخوشیهای من این است که کارم میانه روزنامهنگاری سنتی و پرسشگری اجتماعی و دلمشغولیهای سیاسی است بعلاوه امکان آشنایی و بهرهوری از رسانههای جدید.
من تلاش فوقالعادهای کردم تا از بتسازی و بتپرستی رها شوم. کوششهای نفسگیر من در حدود سی سالگی به نتیجه میرسید. در آن سالها نه از شریعتی که از سیطره بسیاری نامهای بزرگ روز در ایران و آن مقدار از جهان که در ایران شناخته بود و من زیر نگین آنها بودم رهایی مییافتم. اما بجرات باید بگویم تا سالها بعد هم جز ایمان به رهایی هنوز از تکنیکهای رهایی چیز زیادی نمیدانستم. در سالهای اخیر بتدریج در یافتن و به کاربستن این تکنیکها موفق تر بودهام. امروز هیچ حرفی از هیچ کسی برای من به دلیل اینکه از ناحیه شخصیتی معتبر صادر شده حجت نیست.
شریعتی در جایگاهی بس والاتر از آل احمد برای من جلوه میکند. اما هر دوی آنها امروز بخشی از تاریخ معنوی ایراناند و آینه دوره خود و تحولات آن هستند. من در مورد آل احمد مدتی گرفتاری کشیدهام تا از زیر سیطره نثر او بیرون بیایم. غربزدگیاش هم با همه نقدهای مهیبی که بر او شده است مانند آنچه داریوش آشوری نوشته هنوز برای من مایه الهام میتواند بود. هم اثباتی و هم سلبی. اینها نقطههای عزیمت ما بودهاند و ما که زیر نگین آنها بودهایم همواره میتوانیم فاصلهای را که از دوره آنها گرفتهایم با فاصله خود از متن و گفتار آنها بسنجیم. اما در دایره کلی همان مفاهیم طرح انداخته آنها هنوز مسالههای بسیار داریم که ادامه یافته و محل تاملات بسیار بوده و هست. اما تکرار آنها البته شأن اندیشه نیست.
شریعتی را اما با نبردی جانکاه رها کردم. او چنان بر من و بسیاری دیگر مسلط بود که جایی برای نفس کشیدن خود ما نگذاشته بود. اما من همواره در زمانی که از دور میشدم نیز میدانسته ام که هرگز حرمتی را که در چشم من داشته از دست نخواهد داد. من به پدرکشی قائل نیستم. من ادامه پدرم و پدران او هستم و به این میبالم. برای من آلاحمد و شریعتی که سهل است هر کس دیگری هم با صمیمیت و عشق به نیت اعتلای ایران کوشیده باشد حرمت دارد و در این فرقی نیست میان مذهبی و غیرمذهبی و محافظهکار و اصلاحطلب و هر نوع تقسیمبندی رایج دیگر. معیار برای من ایران است. و ایران به همه اندیشهوران خود نیاز دارد. وانگهی من به صفر کردن تاریخ هم معتقد نیستم. نمیتوان مرتب از صفر شروع کرد. تنها میتوان ادامه داد. پیوست. آنچه امروز خطا و خلل میبینیم در اندیشه مردان معنوی ایران در دوره خود آنها گامی به جلو بوده است. این مهم است. اما ماندن در آنها البته خطای مهلک است. به قول یکی از این اصلاحطلبان، ما که انقلاب کردیم احمق نبودیم احمق آنهایند که میخواهند به صدر انقلاب برگردند. راه روبروی ماست. زمان از دست رفته را – که آن را هم امروز میدانیم از دست دادهایم- تنها در آینده میتوان جبران کرد.
خب ما هم که به چپ گرایش داشیتم زیر سیطره بیژن جزنی و ملغمهای بنام مارکسیست لنییست بودیم. نسلی با سرنوشتی مشابه؟
دقیقا! از نظر رهبری حرکت، انقلاب تولید مشترک (از دید ماکزیمالیستی) یا حیاط مشترک (از دید مینیمالیستی) روشنفکران بود با روحانیون. روشنفکران عمدتا چپ بودند چه چپ مذهبی چه چپ غیرمذهبی. در جریان انقلاب هر دوی این دو جریان چپ حذف شد. در سطح جهانی هم ضربه بزرگ را فروپاشی شوروی به تفکر چپ زد. اینها را همه میدانیم اما آنچه کمتر گفته شده بحرانی است که فرد فرد روشنفکران و تحصیلکردگان و نیروهای هوادار چپ از سر گذراندند و گاه در همان بحران فروماندند. بحرانی برای رسیدن به اندیشه مستقل یا برای گذار از تفکر ایدئولوژیک که زمانی آنهمه شیفتهوار به سراغش رفته بودند. من هنوز خیل کشتگان معنوی این بحران را میبینم خاصه در میان مهاجران. کسانی که نتوانستهاند از آنچه زمانش گذشته فاصله بگیرند. لاجرم با کلیشههایی زندگی میکنند که دیگر کارآمد نیست. نه در سیاست نه در زندگی فردیشان.
با اینکه دلم میخواهد بیشتر در این زمینه حرف بزنیم و بپرسم، میترسم از مسیر گفتگو خارج شوم پس بر میگردیم به دنیای وبلاگ، چطور شد که سیبستان راه افتاد و چندسالی است که اینجا مینویسی؟
من یک حکایت مفصل نوشتهام در این باب که چاپ نشده مانده است! یعنی دادم دست یکی از رفقا برای ویژه نامه خردنامه که قرار بود یک سال پیش در تهران درآید. نام مقاله بود: «تصادف، سوء تفاهم و ترس و لرز در حلقه ملکوت.»[۲] خلاصهاش این است که مثل خیلی از اتفاقهای خوب یا بد تصادف بود! من در سمیناری در سوآس لندن برای گزارش رفته بودم. با یکی از شاگردان «فردید» در وقت تنفس بحثی کردم. جوانی هم آنجا بود که خیلی علاقه نشان میداد به شیوه بحث من. بعد هم تماس گرفت و آمد و رفت و رفیق شدیم . نامش داریوش محمدپور بود. گفت گوشهای از وبلاگ من بیا و بنویس. بعد ازمدتی تعلل شروع کردم و بعد رفقای دیگر آمدند مثل عباس معروفی و مهدی خلجی. هر کدام در طول زمان یکی دو نفری معرفی کردند و جمع گسترش یافت. ولی عباس حق زیادی به گردن حلقه دارد از باب گسترش آن. من حساب سال و ماه نگه نداشتهام اما آرشیو سیبستان میگوید کمتر از سه سال است سیبکار شدهام.
ممکن است در مورد حلقه ملکوت کمی توضیح بدهی، شاید خیلیها ندانند این حلقه چیست؟
فکر نمیکنم کسی نداند! اما خلاصهاش این میشود که حلقه ملکوت نام یک مجموعه از وبلاگهاست که با دامنه ملکوت کار میکنند. یعنی در مقابل وبلاگ گروهی این گروهی از وبلاگهاست با طیفی از علایق. نمونههای بعدیاش دبش است و این اواخر اشکبوس. حوزه ملکوت سیاست و فلسفه و ادبیات بوده است. اما بتدریج به هفت هنر گسترش یافته. چنانکه وبلاگ موسیقی و سینما هم در ملکوت نوشته میشود. تازه ترین وبلاگ حلقه هم که از آن اکرم ابویی است اصلا به نقاشی اختصاص دارد. طیف سنی هم مثل موضوعاتش متنوع است از جوانهای زیر سی سال تا شیخ معمری مثل یدالله رویایی.
در گفتگویی که پارسال با رضا شکراللهی داشتم او وبلاگ را یک روزنامه کوچک می داند با کارکرد رسانهای آیا تو با این تعریف موافقی یا نگاهت به گونهای دیگراست؟
اگر من بخواهم وارد چیستی وبلاگ شوم بیرون آمدن از آن با کرامالکاتبین است! نظر سیدخوابگرد نظری است که گاه خود من هم پیش خودم داشتهام. یکبار هم همین اواخر گفتم که وبلاگستان در مجموع مثل روزنامه است و هر وبلاگ صفحهای از این روزنامه است. در این حد قابل قبول است یعنی برای نوعی تقریب ذهن. اما راستش دقیقتر بشویم میبینیم اینطور نیست! وبلاگ وبلاگ است. یعنی مثل هیچ رسانهای که پیش از آن بوده نیست. البته شباهتهایی میتوان پیدا کرد بین وبلاگ و روزنامه همانطور که میتوان بین وبلاگ و دفتر خاطرات پیدا کرد. بههرحال وبلاگ از سنتهای مکتوب پیش از خودش استفاده کرده است چون عمدتا نوشتاری است و از سنتهای رسانهای پیش از خودش هم بهره میبرد چون رسانه است. اما همه آنها هست و هیچکدام از آنها نیست. در مورد خود خوابگرد که باید گفت اگر روزنامه هم بوده دیگر این اواخر به گاهنامه تبدیل شده!
بههرحال وبلاگ روزنامه نیست چون خیلی ساده: هر روز سر ساعت معین در نمیآید، هیات تحریری ندارد، معمولا به حزبی وابستگی ندارد، آگهی نمیگیرد، سانسور نمیشود! نقش اقتصادیاش تقریبا صفر است، خریداری نمیشود، خبرنگار ندارد، غیرشخصی نیست، نسخه کاغذی ندارد، همه کس در آن نمینویسد، و بسیار مشخصه های سلبی و ایجابی دیگر. من بهترین رهیافت به وبلاگشناسی را رهیافت اکتشافی و تدریجی میبینم. این دستکم باعث میشود حضور ذهن داشته باشیم به اینکه با یک رسانه جدید سر-و-کار داریم. و این یعنی وبلاگ را به آنچه تا کنون میشناسیم تقلیل ندهیم و در عوض سعی کنیم امکانات آن را نو به نو کشف کنیم. این بخش از وبلاگنویسی و وبلاگخوانی و وبلاگشناسی است که هیجان واقعی دارد!
باقی این گفتگوی دراز را می توانید در نسخه پی.دی.اف در آکادمیا به همراه پس نوشتی در نقد و بازنگری آن بخوانید.
[۱] این گفتگو در مجموعه ای از مصاحبه ها با وبلاگ نویسان آمده است که ده سالی پیش انجام شده و تازگی به صورت کتاب منتشر شده است: روزی روزگاری وبلاگ، برلین: نشر گردون، ۲۰۱۵. برای شرحی از کتاب اینجا را ببینید.
[۲] آن مطلب همین سال پیش بالاخره منتشر شد به بهانه دوازدهمین سالگرد تاسیس حلقه ملکوت. نگاه کنید به این پست سیبستان: تاریخ، ملکوت و ترس و لرز