Search
Close this search box.

یادگار پدر

هر آدمی چیزهایی را برای ما تداعی می کند. بخصوص وقتی مرده باشد. آن تصویرها و تداعی ها می شود آنچه از او برایت می ماند. عمه جان بیشتر از یک ماه است رفته است. من بعد از دو سه هفته باخبر شدم. یک هفته هم دست ام به تلفن نمی رفت. آدم زنگ بزند چه بگوید؟ بگوید باز هم عزیزی رفت و تو پشت مرزها مانده ای؟ یک هفته اما عمیقا با پدرم و عمه زندگی کردم تا بالاخره توانستم به دخترعمه ها زنگ بزنم. اینقدر تشکر کردند که شرمنده شدم. کاش پیش از آن که می رفت می دانستم حال اش خوب نیست تا زنگ می زدم و صدایش را می شنیدم. می گفتند در بیمارستان که بوده کسی دیگر را به جای من گرفته بوده و خواسته بوده برود کنار تخت اش بنشیند و با او حرف زده بوده. 

عمه در دیگ بزرگ آش یا شله زرد را بر می داشت تا آن نقش تسبیح را به من نشان دهد. معتقد بود روی هر غذای نذری نقش تسبیح یکی از معصومین هست. حتما گفته بوده حضرت زهرا. یادم نیست. حالا اسم ها در ذهن ام در هم می آمیزد. از فاطمه تا ابوالفضل و دیگر مقدسان شیعه. حتما ده سال و یازده بیشتر نداشته ام. دوازده که بودم پدر مرد و نذری های بزرگ هم که تا بود بر پا می داشت تمام شد. 
شب تاریک در «قلعه شیر» و فانوس و بساط چای یا میوه را به یاد می آورم که خداداد شوهر عمه قصه می گفت. قصه گوی ماهری بود و با لحن و طنین بسیار خوب و با زبان و ادای عالی قصه می گفت: بیابان هی بیابان طی سنگ ملامت … و آن یکی بود یکی نبود را مثل خطبه آغاز یک کتاب نفیس آنقدر با اضافات و آب و تاب می خواند و می گفت که آدم حظ می کرد. و بعد قصه هایی که هر شب قسمتی اش گفته می شد. همه از داستانهای مردمی و یا از کتابهای پهلوانی عامه پسند مثل امیرارسلان و فرخ لقا. 
عمه و آقامیرزا یا همان خداداد در ته یک کوچه بن بست در خانه ای زندگی می کردند که شاید ده دوازده خانواده دیگر هم در آن اتاق داشتند. خانه های یک طبقه و به ردیف چیده شده و بعد حیاطی بزرگ و مرغ و گوسفندها. ما زیاد خانه عمه جان می رفتیم چنانکه آنها هم پیش ما زیاد می آمدند. اما دو بارش را از یاد نمی برم. یکبار که عمه جان اشکنه بسیار بامزه ای درست کرد با تخم خربزه. یک دو سه ساعت فکر کنم مشغول پوست گرفتن تخم ها بود. کاری سخت که بر خلاف استفاده از گردو بسیار زمان می برد. اما این اشکنه طرفه را برای پدرم تهیه می کرد که عاشق اشکنه بود. هیچ وقت دیگر یادم نمی آید اشکنه تخم خریزه خوردیم و عمه ام عشق می کرد که پدرم اشکنه او را دوست داشته است.
بار دیگرش دیدار با خواستگار صدیقه دختر عمه بود. جوان خوش سیمایی که بر و بازوی زورخانه ای داشت و اخلاق اش هم لوطی منش بود. صدیقه چند سالی بزرگتر از من بود و همبازی بزرگسال من. عروس شدن او برای من و دیگر بچه های همسن خیلی اتفاق مهمی بود. شوهرش را هم نوعی رفیق و همبازی خودمان می خواستیم. رابطه مان همیشه خوب بود و ماند. حاج اکبر پشت تلفن گفت هشت بار ماچ اش کردم و جای شوما هم بوسیدم اش و خودم رفتم توی قبرش خوابیدم و بعد گذاشتیم اش توی خاک. 
دانشجو که بودم هر وقت می توانستم از تهران می رفتم قم دیدن عمه جان. آقامیرزا در آجرپزی یکی از فامیل کار گرفته بود. کوچ کرده بودند قم. یک بار بچه که بودم همگی رفتیم قم و با پدرم رفته بودیم آجرپزی و کوره ها را که هنوز گرم بود دیده بودیم. خنکای خواب پشت بام زیر پشه بند را هنوز انگار همین سال پیش باشد به یاد می آورم. خانه ای قدیمی بود در میانه شهر. اما حالا خانه عمه در حاشیه قم و نزدیک خط راه آهن بود. هر بار یک دو شب می ماندم و به عمه در خواندن قرآن کمک می کردم. عمه جان سواد نداشت اما قرآن را با زحمت و تلاش بسیار یاد گرفته بود و از رو می خواند. قرآن اش درست شبیه قرآن پدرم بود. بزرگ و قطع رحلی و با حروف درشت و ترجمه میان سطور. الهی پیر شی ورد زبان اش بود وقتی آیه ای را برایش می خواندم تا صورت درست اش را یاد بگیرد. 
صورت اش را همیشه با لبخندی که به چهره داشت به یاد می آورم. حالا رفته است پیش برادرش که خیلی دوست اش می داشت. درست بعد از چهل سال به دیدار برادر رسید. پاره ای از زندگی ما را هم با خود برد. وقتی بچه بودیم یک طرف عمه بود و یک طرف بی بی جان و مادر بزرگ و خاله ها. از خانه مادربزرگ تا خانه عمه می شد قدم زد. و هر از گاهی خانه با حضور همه آنها شلوغ می شد. زندگی را بدون آنها نمی شد تصور کرد. و یک شب که از خانه ما تا خانه عمه راه درازی را پیاده می آمدیم آسمان پر از ستاره بود. برادرهایم هم بودند. بچه بودیم. و عمه در باره ستاره ها قصه می کرد. اینکه هر کدام از ما ستاره ای در آسمان داریم. و ما متحیر بودیم که کدام ستاره از آن کدام ما ست. می گفت هر وقت هم که کسی بمیرد ستاره اش خاموش می شود. حالا ستاره عمه جان خاموش شده است. خواب می دیدم پدرم ریش و موی سرش سفید شده و در خواب چیزی به من می گوید. چیزی را یادآوری می کرد. من هم می دانستم. چیزی مثل اینکه از آن ستاره خاموش یاد آر.
 

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن