احسان نراقی ما را در بن بست گذاشت و رفت

در سرزمینی که هر کسی پرونده ای دارد چرا احسان نراقی بی نصیب باشد؟ باید متهم شود به هزار کار ناکرده. حتی علم اش جهل و سوادش چیزی در ردیف به-زباله دان-تاریخ-پیوسته باشد. اصلا آدمی که در مملکت از-نو-مسلمان-شده کار می کند و غم خلق می خورد حق اش همین است که متهم شود و پرونده داشته باشد و حداکثر یک احترام ظاهری برایش قائل باشند و بعد راه خود را بکشند و بروند چون می خواهند نشنوند. چون می خواهند همه چیز را از صفر شروع کنند. چون اصلا می خواهند اشتباه کنند. به شما چه مربوط؟
احسان نراقی هزار نکته آموخته بود و یک چیز نیاموخته بود: وقتی با مردمی از-خود-بیگانه و از-خود-بیخبر سر و کار داری تنها راه حرف زدن نیست نوشتن نیست آگاهی بخشی نیست. این کافی نیست. در سرزمینی که مرشد می سازد و بت می پرستد و تعظیم می کند و تسلیم می شود احسان نراقی زیاده خاکی بود. زیاده به سخن تکیه داشت. زیاده به نیروی پایان ناپذیری که در او بود اعتماد داشت. آتش جان او دوزخ سردی بود برای آنها که او را از ایران دور می خواستند و حضورش را بر نمی تافتند.
بودند و هستند کسانی که اگر یک بار با مارلین دیتریش آبگوشت بزباش خورده باشند از بام تا شام آن را جار می زنند و به آن فخر می فروشند و در باره اش قصه ها می بافند اما احسان نراقی افتاده بود و درویش. کیش شخصیت نداشت. معلومات برایش ثروتی نبود که باید به آن بنازد. چراغی بود که جلوی پای خودش و مملکت اش را ببیند. شمار آدمهایی که با آنها نشست و خاست کرده بود و شام و ناهار خورده بود و رفیق گرمابه و گلستان شان بود از هر طیفی که شماره کنی حیرت آور است. از داخلی و خارجی. از سیاستمدار و ادیب. از روشنفکر ایرانی و فرانسوی. حیرت آور را در مقایسه با میزان تماس و تجربه همان کسانی می گویم که اگر با فقط یک دو تن از چهره هایی که او می شناخت نشسته بودند ولو به ساعتی تا حال گوش فلک را کر کرده بودند و من آنم که رستم بود پهلوان سر می دادند.
احسان نراقی اما همه این تماس ها و تجربه ها را خیلی عادی می دید. شاید حتی زیاده عادی. طوری که پیش پا افتاده می شد. احسان نراقی نه برای پیر و نه برای جوان خود را نمی گرفت. صد دلیل داشت که بگیرد. آنهم در جامعه ای که همه کارش به فخرفروشی می گذرد از رهبرش تا آبدارچی اداره اش از ثروتمند تازه به دوران رسیده اش تا کدخدای جد اندر جد دهات اش. از روشنفکرش تا تاریک فکرش. اما افتاده بود. فقط نگران بود. می خواست کاری بکند.
کاری بکند؟ کار کردن آنهم در جامعه ای که کار عار است و به قول آن ملاک زاده در حوزه مسئولیت خر است یا تراکتور. او در میان خیل بیکاران تنها افتاده بود. در میان خیل گنگ ها ترزبان بود.
احسان نراقی جامعه خود را خوب می شناخت اما جامعه اش او را نمی شناخت. با وجود اینکه اینهمه می دوید به هیچ جا نرسید. هفت کفش آهنین باید پاره می کرد. زورش نرسید. همانطور که زورش نرسید سیلاب انقلاب را برگرداند. زورش نرسید شاه را به پذیرش نظر ملیونی مثل داریوش فروهر وادار کند. زورش نرسید خاتمی را حفظ کند. او یک تنه ایستاده بود. پریشانی اش را من خوب می فهمم. 
احسان نراقی نه فقط جامعه خود را جامعه شناسانه می شناخت که آن را غریزی و تاریخی می شناخت و از راه تجربه و خانواده و گستره حیرت انگیز تماسهایش با هر که موثر بود. او غرب را هم خوب می شناخت. هم تاریخ دور و نزدیک اش را و هم منافع و وسوسه هایش را. آدم امروز بود. آدمی که خود را گول نمی زد. دیگران را هم گول نمی زد. و می خواست از هر آنچه اندوخته و آموخته بود استفاده کند تا مردم را کمی جلو ببرد.
احسان نراقی می توانست استاد جا-سنگین دانشگاهی در فرانسه یا هر کشور دیگری باشد که اراده می کرد. اما ترجیح داد به کار سنگین و بی اجر نهادسازی روی آورد. و کار بی اجرتر آدم سازی. و کار بیهوده نصیحت و توصیه به تازه-به-دوران-رسیدگان. 
من او را روشنفکری می بینم که آل احمد می گفت. بی ادا و ریا و یکی مثل باقی خلق الله. کسی که وقتی پالتویش را روی دوش اش انداخته باشد مردم می توانند به او نزدیک شوند و بپرسند حاجی چند می فروشی؟ من او را مثل علامه طباطبایی می بینم. بی ادعا با همه دانش و توانایی. در تصور من او مثل یک روحانی زاهد بی پیرایه زندگی می کند. با لباسی ساده در خانه ای متوسط یا حتی محقر بر سر حوض وضو می گیرد. به مراجعان پاسخ می دهد. ظهر را با خوردنی کوچکی می گذراند. رفتار پارسایان دارد. با خوشی های کوچک زندگی اما با آرزوهای بزرگ و ایمانی خلل ناپذیر. 
در نراقی من جمع بهترین خصلت های روشنفکری و پارسایانه ترین ویژگیهای روحانیون را می بینم. کسی مثل او محصول فرهنگ غنی و ریشه داری است که اکنون از ریشه درآورده اندش. آدمی که از وطن اش نمی رمد هرچند که زندان اش کرده باشد و متهم اش داشته باشد و قدرش نشناخته باشد. قدری که حق او بود و صدری که جایگاه طبیعی بود. اما از انقلابی که همه چیز را واژگون کرد و هر صدری را به ذیل آورد و هر دلسوزی را پی کرد و هر اندیشمندی را به زندان نشاند و هر اخلاقی را به زباله دان انداخت چه انتظاری می توان داشت؟
بسیاری کناره می گیرند یا بر این ابتذال می شورند. بدرستی. اما احسان نراقی نه سر شورش داشت نه اندیشه کناره گرفتن. مقام می خواست؟ ثروت می خواست؟ آبرو و اعتبار می خواست؟ او که می دانست اینها در نظام تازه-به-دوران-رسیده ها به دست نمی آید. ونگهی او در بیرون از ایران به اندازه کافی همه اینها را داشت. می دانست که کله پر باد نظام و رجال اش محلی به او و ایده هایش نمی گذارد. می دانست که آنها امثال فردید غرب ستیز را رها نمی کنند او را بچسبند. فردید تمام آن چیزی بود که این نظام از یک متفکر می خواست. دور و دسترس ناپذیر و پرادعا و قلنبه گو و عاشق تاریخ پس فردای نیامده و ویرانگر جهان شیطانی غرب. پس احسان نراقی چه می خواست؟ چه جانبی را می کوشید حفظ کند؟ او که یک روشنفکر سلطنتی و درباری و غربزده و غربگرا و لیبرال و ضد همه چیزهایی شناخته می شد که هویت انقلابیگری به قرائت ولایی اش بود. او این میانه چه می کرد؟ فرق او با سیدحسین نصر چه بود که هرگز پا به ایران بعد از انقلاب نگذاشت؟ فرق او با همه رجال درگیر عصر پهلوی چه بود که برای ایرانی که جامه انقلاب و اسلام جائرانه به تن کرده بود هم سر از پا نمی شناخت؟
این رمز شناخت او ست.
و رمز شناخت جامعه او هم اینکه وقتی مرد قدر او را به اندازه «نام آوری» هم اذعان نکرد. یعنی گویی نراقی نبود. بود آدمی گمنام و آمد و رفت. و این سرنوشت همه سرمایه های فکری و فرهنگی ما ست که گوشه عافیت ننشسته باشند. آن که در میدان است در یک دور باطل و تکراری تاریخی زندگی و مرگ فردوسی را تجربه می کند. باز زهی به شرف محمود غزنوی که دست کم چون تابوت مرد مرده را از شهر بیرون می بردند خلعت اش رسید. امروز دریغ از خلعت دیررسیده حرمت. او هیچ پشتیبانی در دولت و حاکمیت نداشت که دست کم به حمقای حاکم بگویند آبروی خود را نبرید و مرد مرده را با حرمت دفن کنید. او هر چه کرد به عشق همین آب و خاک کرد که بین ما مشترک است. این را پاس بدارید. اما رسم این تاریخ باطل چنین است که گمنامان و نابودگان باید قدر نام آوران را تعیین کنند. گویی از زبان حسن گشتاپو که در زندان او را کتک می زد می گویند: «تنبیه تو هنوز تمام نشده است.»
نراقی با مرگ خود هم نشان داد که با چه بن بست بزرگی روبرو بوده است. با چه بن بست بزرگی روبروییم. یا اصلا چه بن بست بزرگی که ماییم.

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن