مهناز یادگار زنانی است که در آغاز انقلاب بودند. با سادگی حیرت انگیزی ازدواج کردیم و با قناعت زندگی کردیم. آن سالها را باید نوشت. مثل رمان می ماند. حق التدریسی کار می کردیم. بازار جنس نداشت. کوپن بر زندگی مسلط بود. جنگ بود. و ما میان آژیر آمبولانس ها و مجلسهای شهیدان و تنگدستی عمومی و ایده های انقلابی و جنگ و ترور و انفجار زندگی می کردیم. همه زندگی مان تا سالها در یک اتاق خلاصه می شد. گاهی بزرگتر می شد ولی هنوز یک اتاق بود. به کتاب و بحث و عکاسی و بزرگ شدن دخترمان دلخوش بودیم.
زندگی بدویت خودش را داشت. با همه کشاکش های خانوادگی. همسن و سال بودیم. او باتجربه تر می نمود و من خام تر. من از کتاب و سیاست و تاریخ بیشتر می دانستم تا تدبیر منزل. آنچه هم می دانستم و می دانستیم به کاری نمی آمد. گره بر گره می افزود. راه حلهای سنتی و پدرسالارانه که به ارث به ما رسیده بود نتیجه نمی داد. راه های تازه هم با مقاومت شبکه خانواده هامان روبرو می شد. زندگی مان آزمایشگاه رنگارنگ سنت برای آزمودن همه راههای بن بست بود. در آن دایره مشکلی حل نمی شد. باید هر کدام سوی خود می رفتیم. اما این هم نمی شد. طلاق نابود کننده بود. زندگی را با سختی و سختی و تراشیدن خودمان ادامه دادیم. بیرون که آمدیم در مهاجرت فضای فشار و مقاومت نبود. بعد از چند سالی دوستانه جدا شدیم. هنوز تصویر آن روزی که بیرون آمدم در ذهن ام می چرخد. مهناز به دنبال من بیرون آمد و تا جایی که مرا می دید برایم دست تکان می داد. زندگی مان پس از آن آرامش بیشتری داشته است.
حالا این توفان از کجا ست؟ فرهنگ ما اول از متهم کردن این و آن شروع می کند. بعد آدم خودش را متهم می کند. این وسط یک در میان یقه خدا را می گیرد. من هم این روزها یک دور همه این کارها را کرده ام. اما رها می کنم. من هیچ جوابی ندارم. منطق این بحران ها را درک نمی کنم. من هم مثل انسانهای اولیه از خود می پرسم اخر اینهمه ظالم و دزد و زورگو و رشوه خوار و فریبکار و خبیث سالم باشند اما این زن که تازه داشت زحمتهاش به نتیجه می رسید و باید شکوفایی پسرش را که با عشق بزرگ می کرد می دید به این حال بیفتد. با سر شکافته و اسیر تخت و تنی که نیمی از آن حرکت نمی کند؟ می پرسم و جوابی ندارم. همه چیز داشت خوب پیش می رفت. این زلزله از کجا بود؟ چرا هر چه می سازیم چنین بر باد می رود؟