منتظر هر امر غیرمنتظره ای بودم جز همین. زندگی پر است از چیزهایی که اصلا فکرش را نکرده ایم. امر ناگهان. اما هرگز تصورش را هم نکرده بودم که کسی از نزدیکان ام به چنین بلایی دچار می شود. این چند روزه مرتب با لندن در تماس بوده ام. پسرم می گفت که حال مادرش رو به بهبود است. طرف چپ اش بی حس و حرکت است اما هوش و حواس اش بجا ست. نگران نباش. ولی مگر می شود نگران نبود. بخت یار او و پسرمان بوده است که در خانه اتفاق نیفتاده. در ساعت اول کار در جمع اتقاق افتاده است. اگر در خانه بود چه کسی به دادش می رسید؟ علی مدرسه بود. با خود می گویم این می تواند هشداری باشد تا بیشتر مراقب سلامت خود باشد. این استرس و این پریشانی خیال برای امروز و آینده. اینها سم است. بر می گردد و خوب می شود. مثل خیلی های دیگر. چنان خوب می شود که اثری دیگر باقی نمی ماند. علی اطمینان دارد که همه چیز خوب می شود. من نگران علی ام که برای روبرو نشدن با حادثه ای که قدرت پذیرش اش را ندارد به خود دلخوشی می دهد. آنقدر خیال مرا راحت کرده بود که گفتم پس من هفته دیگر می آیم. قرار بود ببرندش برای فیزیوتراپی.
اما حالا چه؟ در اتاق عمل است. بخشی از جمجمه را باید بردارند. می گویند لخته خون بزرگ است. سکته ای عمیق اتفاق افتاده است. لابد موهایش را تراشیده اند. کاسه سرش را می شکافند. دست کم چند ماهی بستری خواهد بود. بعد هم چندماهی دوره نقاهت خواهد داشت. کی به زندگی عادی بر می گردد؟ نمی دانم. و من اینجا و علی در لندن. باید بروم پیش علی بمانم. می شود؟ زندگی ام در آستانه دوپاره شدن است. مثل قلب ام.