Search
Close this search box.

و ما ادریک ما المصر

بی خواب در قاهره

قاهره در دل نیمه شب شهری است که مرا به یاد دیرشبهای مشهد می اندازد. سی سال پیش. وقتی همه مغازه های دور حرم بسته بود و تنها تابلوهای خط نوشت، کهنه و رنگ و رو رفته، بالای در و دیوارها نشسته بود با بعضی اسامی آشنا. مثل همان قنواتی خودمان. که دوست پدرم بود. لابد سری به مصر زده بوده است که این نام را که اینجا می بینم داشت. ریش اش را هم عربی می زد. تقریبا مثل آنچه در سیمای ملک فهد می بینیم. تاکسی دار که سرخوش از درآمد نیمه شبی است همان اول کار با اجازه خواستن برای گیراندن سیگاری مرا متوجه می کند که در بهشت آزادی فرود امده ام. در پیدا کردن هتل مشکل دارد. سرانجام از گشت شب می پرسد. مثل ما که همیشه شب از گشت آدرس می پرسیدیم. سر خیابان بوده ایم. می پیچد و در مقابل دکه فقیرانه ای که رویش به خط جلی نوشته است: «هذا من فضل ربی»، به خیابان فرعی دیگری می رسیم که هتل آنجاست. دروازه هتل بسته است اما حارس و نگهبانی دارد که در را باز می کند و بعد از یک ورودی دو متری وارد لابی کوچک می شویم. راننده هم می آید تا برای دست به آب رفتن اجازه بگیرد. این هتلی است صد ساله که نخست برای سربازان بریتانیایی ساخته شد. هنوز هم در همان هیات صدساله است. موزه ای که در آن آسانسور به شیوه صدسال پیش کار می کند با در کشویی و هندل. و مبلمان اتاق ها هم ظاهرا از همان موقع دست نخورده مانده است. یاد هتلی می افتم که در استانبول آخرین بار آنجا اقامت داشتم. جایی که آگاتا گریستی اقامت کرده بود و مهمانان و بازیگران فیلم قطار سریع السیر شرق. و در لابی اش نام همه مشاهیری که در اتاقی اقامت داشته اند بر سنگ نوشته بود. این یکی که نام قصر ویندسور را هم بر خود داشت چنان لوحه ای نداشت. توریسم قاهره بی زرق و برق و بی ادعا ست. فقر و ازدحام جایی برای زرق و برق نگذاشته است.

ساعت از ۴ گذشته است. تا چند ساعتی دیگر که با بوق بوق و سر و صدای ماشین های همیشه در ترافیک مانده بیدار شوم (گرچه در طبقه پنجم هستم) دراز می کشم و تلویزیون را تماشا می کنم. برنامه شبکه جهانی مصر رادیوی تصویری است. منبر جدید است. حرف است و حرف نه تصویر. فکر می کنم این خاک چه آشنا ست. این خشکی و این غباری که با وجود تاریکی شب خود را بر چهره خانه و خیابان به رخ می کشد. تمدن جدید تمدن دریانوردان بوده است. آبی ها و نه خاکی ها. آب سواران تمدن جدید را ساخته اند. کافی است به کشف آمریکا فکر کنیم و به تاریخ استعمار و کشتی هایش. بعدها هوانورد شد و مسلط بر هوا و فضا و سواران جنگنده ها. تمدن جدید هر چه دارد از ملوانان دارد و تفنگداران. شاید آلمان آخرین تجربه خاکی بود. لشکر کشی کرد و شکست خورد.

پلها و ماشین ها خودی نیستند. سهم و بهره ای هستند از-جای-دیگر-آمده. مدیریت شهر هم خودی نیست. اینجایی نیست. از در و دیوارش پیدا ست. و حتی پذیرش هتل صدساله ویندسور. مردی که چمدان مرا می آورد رسمی شرقی را به جا نمی آورد. خوبی اش فقط این است که نمی گوید صاحب. می گوید استاذ. تلویزبون هم خودی نیست. آمده است سوار شده بر فرهنگی که فرهنگ منبر است و موعظه. 

قاهره تهران دیگری است. تهرانی امروزی که فرهنگ ۴۰ سال پیش را داشته باشد. صبح از صدای ماشین ها سرسام می گیرم. بر می خیزم و از پنجره نگاهی به خیابان پایین می اندازم. پشت پنجره ای سفید و دود گرفته را که نمی خواهد کنار رود قدری با زحمت کنار می زنم تا دریابم مگر مشکلی هست که اینقدر ماشین ها بوق می زنند. خبری نیست. جریان عادی زندگی در شهری است که می خواسته پا جای شهرهای بزرگ بگذارد اما اسباب بزرگی را فراهم نکرده است. قاهره می خواسته نیویورک باشد اما غولی پوستین پاره و دهشت انگیز از کار در آمده که از چراغ جادوی کهنه اش هیچ آرزویی برآورده نمی شود. کتابی که به همراه دارم و ناشر آن نشنال جئوگراقیک است و نویسنده باهوش اش ده پانزده سالی است برای رسانه های دنیا از قاهره گزارش می نویسد قاهره را شهری توصیف می کند که نشان مهم اش ترافیک است! برای من اما که دست کم یک شهر دیگر را با این مشخصه می شناسم قاهره نشان گرهی است که به دست خود به زندگی مان زده ایم اما با دندان هم باز نمی شود. 

—————-
عنوان با الهام از جمله مشهور سیدجمال که یاد او و یاد مصر برای من همیشه به هم گره خورده است: البنک ما البنک و ما ادریک ما البنک= تو چه می دانی که بانک چیست (در نامه اش به میرزای شیرازی)؛ فرمی که خود برگرفته از آیات قرآن است در کلام تجددخواه و جسورانه او. جسارتی که گویا به هیچ جا نرسید. دست کم به جایی که ما فکر می کنیم باید لابد به آن می رسید و گرنه مصر امروز مصر دیگری بود. شاید هم مصر امروز همانی است که می توانست از اندیشه جمالی و شاگردانش مانند شیخ عبده ناشی شود. 
  

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن