از نگر سختگیرانه، درک پراگماتیسم آمریکایی رورتی در کشوری مثل ایران غیرممکن است. بگذارید این طور بگویم: در ذات آن نوع نسبی گرایی که امثال رورتی مطرح می کنند یک محدودیت جغرافیایی فهم مستتر است. یعنی این که من حرف شما را بفهمم -که بر اساس تجربه آمریکایی زده می شود- مستلزم آن است که در آن تجربه مشارکت داشته باشم. قائل بودن به محل-بنیانی تفکر و نفی یونیورسال ها قاعدتا این پرسش را مشروعیت می بخشد که خب چگونه مفاهمه می کنیم؟ به نظر من سرراست ترین پاسخ این است که نمی کنیم! بنابرین در ذات نسبی گرایی ناامیدی تلخی از مفاهمه وجود دارد.
از سوی دیگر بنگریم: فهم محلی را تا کجا می شود خرد کرد؟ یعنی محل کجاست؟ به نظر من این سوال هم جوابی ندارد جز اینکه محل آنقدر محدود می شود و کوچک می شود که نهایتا می رسد به تک تک افراد. فردی شدن حقیقت. می بینید که خود رورتی هم حتا به روایت شخصی قائل است. برای همین است که پرسش بعدی این می شود که خب چگونه این فردها به توافق می رسند؟ به هر حال از یک دید عملگرا نمی توان توافق ها را نادیده گرفت. توافق ها وجود دارد و عمل می کند.این توافق از کجا می آید؟ اینجاست که من مساله انسجام را در دید او مرکزی می بینم و ارزش اجتماعی آن را برجسته می کنم. مفهوم انسجام از نظر اجتماعی یعنی ایجاد توافق بین فردها. و راه توافق رسانه است.
اینجا مساله کمی پیچیده تر می شود. آیا رسانه می تواند بین فردها توافق قابل قبولی که بتوان بر آن تکیه کرد ایجاد کند؟ آیا واقعا همه مردم فرد هستند و حقیقت شخصی دارند و یا تنها گروههایی از مردم توان و ادعای رسیدن به یک حقیقت فردی را دارند و باقی دنباله رو رسانه هستند؟ به عبارت دیگر مردم دو بخش می شوند کسانی که رسانه ها را هدایت می کنند و می چرخانند و کسانی که به رسانه گوش می کنند و دنبال آن می روند.
پس در واقع، حقیقت ناشی از نوعی توافق است صرف نظر از اینکه چگونه آن حقیقت شکل گرفته است. هیچ ترجیحی در کار نیست. شما یک گروه همبسته مافیایی داشته باش یا یک گروه همبسته جمهوریخواه. در حقیقی بودن هیچ فرق ندارند.
مساله بعدی مساله قدرت است. رسانه قدرت است و با قدرت سیاسی در پیوند است. پس باید نتیجه گرفت که حقیقت سیاسی است یا نتیجه کار و تصمیم و بینش سیاستمداران است که خود بر اساس بحث های درون گروهی همبسته حاصل شده است. پس نخ حقیقت به زبان سیاست گره خورده است.
مساله سیاست و حقیقت از یک راه دیگر هم سنجیدنی است. بر اساس یک نقد کلاسیک به نسبیگری اگر همه راست بگویند معنایش این است که هیچ کس راست نمی گوید! و راست در حقیقت پوشیده است و غیرقابل دسترس. به زبان دیگر: اگر اعتبار روایتها یکسان است پس روایتها در واقع در یک چیز مشترک اند و آن اینکه اعتباری ندارند و به چیزی نمی ارزند. اعتبار سخن من برای من است و پیش شما اعتبار ندارد و اعتبار سخن شما به درد خودتان می خورد چون پیش من و ما ارجی ندارد.
اما در واقعیت پراگماتیستی بیرون مساله اصلا این نیست. اعتبارهای فراوانی وجود دارد. این اعتبارها از کجا می آید؟ چرا ایران نمی تواند فناوری انرژی هسته ای داشته باشد ولی پاکستان در همسایگی اش می تواند؟ چرا داشتن این اعتبار دارد و خواستن آن بی اعتبار است؟ من عمدا مثال سیاسی زدم تا بحث قدرت و اعتباربخشی را برجسته تر کنم وگرنه بحث عامتر از این هاست. از همین راه می توان دید که چگونه قدرت اعتبار – بخوان: حقیقت- می سازد و روایت خود را معتبرتر می داند. بر این اساس فرقی بین اعمال قدرت دستگاه قضایی ایران و اعمال قدرت دستگاه سیاسی کاخ سفید نمی ماند. تفاوت در میزان قدرت و تعارض قدرتهاست.
آیا هنوز هم می شود قائل بود به اینکه هیچ روایتی بر روایت دیگر ترجیح ندارد؟ به نظر من هر فیلسوف دیگری بتواند شانه ها را بالا بیندازد و بگوید این به من مربوط نیست که قدرت با حقیقت چه میکند، فیلسوف پراگماتیست که اصولا بر اساس روایت بلامرجح و توافق و اجماع و سنت سازی و مانند آن کار می کند نمی تواند.
اما این حرف جدیدی است؟ که قدرت حقیقت را می سازد؟ فیلسوفان سیاسی مسلمان قرنها پیشتر همین مساله را به نحو دیگری صورتبندی کرده اند: الحق لمن غلب. به نظرتان دور از ذهن است اگر بگوییم رورتی ملحد مسلمان شده است؟
———–
نیز:
برای برخی مفاهیم مشترک با این بحث: همه نظم ها آلوده اند