Search
Close this search box.

آن که عمل کرد و آن که خیال بافت

مرتضی ممیز برگرفته از بی بی سی عکس طاهرا از مریم زندی است

لعنت به غربت که دستت را از هر چه خاطره است کوتاه می کند. از همه خیابانها از همه آدمها و نمایشگاهها و کتابها. اگر ایران بودم کتاب های ممیز دم دستم بود یا نبود می رفتم جلو دانشگاه یا کریمخان زند و می خریدم و بعد چند تا از کارهای درخشان اش را اینجا می گذاشتم. با ممیز از سالهای انقلاب آشنا شدم. با پوسترهایش و نشانه هایش و طراحی های نشریه های پرشمار. هر مجله ای که کارش را از عنوان و طراحی صفحات مرتضی ممیز انجام داده بود اصلا اعتبار دیگری داشت. کار او اعتبار می بخشید. که خود صاحب اعتبار بود. اما حالا که در تهران نیستم اقلا با حرفهای یونس شکرخواه که از طراز بهترین و خواندنی ترین حرفهاست در باره ممیز به او ادای احترام می کنم که به من و بسیاری دیگر هنر دیدن آموخت. عصر جدید عصر تصویر است. فرهنگ نو فرهنگ بصری است. و ممیز از شمار بزرگان پیشگام در آشنا ساختن ما با این فرهنگ است. فروتنانه می گوید من پدر گرافیک ایران نیستم تنها یک تلاشگرم. اما او هیچ چیز از پدر بودن کم ندارد. خوشحالم که او اکنون فرزندان بسیار دارد. من او را همواره با همان هیبت هنری و سلیقه ظریف در لباس پوشیدن و قامت مردانه و سبیل تابیده که داشت به یاد می آورم و تصویرهای این روزهای او را که شکسته بود و نزار با سبیل آویخته فراموش می کنم.
———-

یک اتود:
چهار سال پیش رفتم دفتر مرتضی خان برای یک مصاحبه. سرحال بود .این شانس من بود. من عصبانیت آقا مرتضی را دیده ام و این بار، این شانس شماست که عصبانیت آقا مرتضی را ندیده اید. به یادش آوردم یکی از روزهای سال های دور را که در ساختمان اسکان میرداماد دمار از روزگار آدمی درآورد که ایرانی نبود و طعنه ای زد به فرهنگ ایرانی ها ….. روز آن مرد، همان لحظه، در نخستین فریاد مرتضی خان، شب شد. من هم بی نصیب نماندم … . پاشو پسر! …..

مصاحبه انجام شد. آقا مرتضی چند روز بعد آمد دفتر صنعت چاپ و مصاحبه پیاده شده از نوار را دوبار دید. وسواس داشت. دو سئوال را که به نظرش تعریف از او بود حذف کرد. سراغ لید مصاحبه را گرفت. گفتم انتقاد از شماست! و با این شیوه نگذاشتم چاقوی آقا مرتضی بر گرده لید جا خوش کند. شما هم که می دانید چاقوهای آقا مرتضی همه جا هستند، آویزان از سقف ها و روییده در گلدان ها. آقا مرتضی که رفت این لید بر پیشانی آن مصاحبه نشست:

این‌ گفت‌وگو یک‌ اتود است، همین‌ و بس. اتود مردی‌ که‌ گرچه‌ موهایش‌ سپید شده، ولی‌ تازه‌ می‌خواهد به‌خودش‌ نهیب‌ بزند، جستجوگر باشد و بی‌پروا. قرار بود درب‌ این‌ گفت‌وگو بر پاشنه‌ تندیسی‌ بچرخد که‌ از او در کیش‌ برپا شده‌ است، تندیسی‌ که‌ شناسه‌ جایگاه‌ حرفه‌ای‌ او در عرصه‌ای‌ است‌ که‌ سه‌ دهه‌ از عمر مرتضی‌ ممیز را به ‌خود اختصاص‌ داده‌ است. به‌ اولین‌ سؤ‌الم‌ که‌ جواب‌ داد، حس‌ کردم‌ با یک‌ رییس‌ قبیله‌ سر و کار دارم. گرچه‌ این‌ حس‌ را سال‌ها پیش‌ از او گرفته‌ بودم، اما لحن‌ او این‌ بار تفاوتی‌ معنادار برایم‌ داشت. او تازه‌ چیزی‌ را کشف‌ کرده‌ بود که‌ از آن‌ با عنوان‌ انرژی‌ ذهنی یاد می‌کرد، و وقتی‌ حرف‌ خواجه‌ عبدالله‌ انصاری‌ را به‌میان‌ کشید و از مبارزه حرف‌ زد، تردیدی‌ برایم‌ باقی‌ نگذاشت‌ که‌ این‌ گفت‌وگو نباید به ‌تک‌ و پاتک‌ کشیده‌ شود. معلم‌ گرافیک‌ ایران‌ می‌خواست‌ درس‌های‌ خودش‌ را مرور کند تا در این‌ مرور، قبیله‌اش‌ را به‌ نقطه‌ای‌ تازه‌ بکشاند. با او همداستان‌ شدم، با گریزهایی‌ گاه‌ و بی‌گاه، تا این‌ اتود شکل‌ بگیرد، تا تندیس‌ زنده‌ به‌نقد تندیس‌ کیش‌ بنشیند.

یک خانه :
یک سال بعد خانه ای در شمال تهران، پای کوه، درکاشانک، اینجا کاشانه تازه آقا مرتضی است. با دو مرتضی دیگر، تفرشی و کریمیان به دیدن آقای ممیز آمده ایم.


همان اتود اول :
در دفتر کار آقای‌ ممیز به او می گویم اجازه‌ بدهید بصری‌تر صحبت‌ کنم، از دید من‌ تندیس نصب شده شما در کیش یک‌ فانوس‌ دریایی‌ است‌. آیا ممکن‌ است‌ این فانوس‌ دریایی به‌قایق‌ زندگی شما جهت‌ دیگری‌ بدهد؟
بله، احساس‌ می‌کنم‌ که‌ حالا کار من‌ خیلی‌ سخت‌تر شده، من‌ گاهی‌ به‌خودم‌ در کارها زنگ‌ تفریحی‌ می‌دادم. ممکن‌ بود یک‌ کار را حدیث‌ نفس‌ خود بدانم‌ و الزاماً به‌فکر مخاطب‌ نباشم. اما حالا احساس‌ می‌کنم‌ برای‌ هر کاری‌ باید به‌جامعه‌ بیشتر فکر کنم‌ و با زحمت‌ و دقت‌ بیشتر و به‌طور تمام‌ عیار خود را در خدمت‌ جامعه‌ قرار دهم‌ ….. سابق‌ براین‌ شاید این‌ قدر مقید به‌رفتار خودم‌ نبودم…. سابق‌ بر این‌ خیلی‌ مدعی‌ بودم. حالا به‌فکر می‌افتم‌ که‌ باید بیشتر اتود کنم …..
ووقتی می پرسم برای‌ شما روشن‌ است‌ که‌ مردم‌ از شما چه‌ می‌خواهند، یا این‌که‌ کدام‌ کارتان‌ را ارج‌ نهاده‌اند و کدام‌ را فراموش‌ کرده‌اند به من می گوید :
تصور می‌کنم، ولی‌ یقین‌ ندارم‌ و همین‌ حس‌ برای من‌ کافی‌ است. وقتی‌ که‌ باورم‌ می‌شود که‌ توانایی‌ پرواز در یک‌ کار را دارم، تمام‌ نیروهایم‌ بسیج‌ می‌شوند. این‌ حسی‌ است‌ که‌ انسان‌ معمولاً در جوانی‌ دارد و بسیار هم‌ باارزش‌ است، ولی‌ من‌ اعتقاد دارم‌ که‌ در پیری‌ نیز جستجوگری‌ و پرواز را که‌ ظاهراً علامت‌ جوانی‌ است، نه‌ با انرژی بدنی‌ که‌ با انرژی‌ ذهنی‌ انجام‌ می‌دهیم. انرژی‌ جوان‌ بیشتر حسی و جسمی‌ است‌ و انرژی‌ پیری بیشتر خردی‌ و ذهنی‌ است. انرژی‌ ذهنی‌ فرد مسن‌ اصلاً کم‌ نیست. به‌نظر من‌ انرژی هیچ‌گاه‌ از بین‌ نمی‌رود و کم‌ و زیاد نمی‌شود، بلکه‌ شکلش‌ عوض‌ می‌شود. هدف‌ من‌ از این‌ حرف‌ها این‌ است‌ که‌ براساس‌ این‌ انرژی‌ ذهنی‌ الان‌ هم، همچنان‌ آمادگی کامل‌ برای‌ کار و خلاقیت‌ دارم ……..
زندگی‌ آزمایش‌ است‌ نه‌ آسایش. اگر زندگی‌ مبارزه‌ نداشته‌ باشد، دیگر زندگی نیست.
جمله آخری را آقا مرتضی به نقل ازخواجه‌ عبدالله‌ انصاری می‌گوید و می افزاید :
باید از بالا به‌قضایا نگاه‌ کنیم‌ نه‌ از پهلو. چون‌ از پهلو ترسناک‌ می‌شود، از بالا آن‌ را مثل‌ یک‌ آزمایشگاه‌ می‌بینیم. دنیا یک‌ آزمایشگاه‌ بزرگ‌ است‌ در آزمایشگاه‌ باید بیشتر فکر کرد نه‌ تماشا

همان خانه :
مرتضی خان پشت به شومینه نشسته و روی برآمدگی بالای شومینه ده پانزده تندیس ریز ودرشت کنار هم جا گرفته اند و انگار دارند به حرف های او گوش می دهند. در انتهای سالن، یک در شیشه ای بزرگ بین باغچه و ما فاصله انداخته است. مرتضی خان ابتدا از کسالتی که دارد گلایه می کند، اما دیری نمی پاید که اسب خاطره زین می کند. چابک سوار ما که حالا مرتضای لحظات پیش نیست به حومه کرج می رود به ییلاقات. دیوار می کشد، راه می زند، درخت می کارد و آب می زند. نشان را نشانه می رود، به بهنود سر می زند، به شاملو و کیارستمی. به پاریس می رود، جوایز نمایشگاه های بین المللی را می گیرد، به فستیوال کن می رود و برمی گردد، نمایشگاه و بی ینال می گذارد ……….
چشمم به سر سنگی بزرگ نیمای یوش می افتد، پایین پای شومینه. او هم دارد به حرف های آقا مرتضی گوش می دهد. چشمم به کتابخانه چوبی می افتد، کنار دیوار ایستاده، انگار نفس نفس می زند تا گلوگاه انباشته ازکتاب. لابد شش کتاب خود مرتضی خان هم که در باره طراحی و نقاشی است بین آن هاست.

یک کتابچه که تازه منتشر شده و گوشه هایی از زندگی آقا مرتضی را به تصویر کشیده، جلوی پای اسب خاطره سبز می شود. مرتضی خان پایین می آید، کتابچه را امضا می کند. یک کتاب برای سه نفر. اما من از دو همراهم ثروتمندترم. من کتاب دیگری از ستایش شده ترین گرافیست ایران را دارم درباره کارنامه اش در فاصله سال‏هاى ۱۳۳۶ تا ۱۳۸۰ ‌به نام طراحی‌ روی‌ جلد؛ با امضای خودش، با این عبارت : برای رفیقم یونس. ۱۳۳۶ تا ….!؟ این که سال تولد من است. پدر گرافیک نوین ایران…… او سمبل است، چه بخواهد و چه نخواهد………

– یونس! چقدر سیگار می کشی!

در شیشه ای بزرگ بین باغچه و ما کنار می رود. بر روی ایوانی که یا ایوان است یا تراس یا حیاطی نقلی در حصار درخت وگل؛ ما می مانیم و چاقو های آقا مرتضی که حالا نثار عیب و ایرادهای کاشانه جدیدش می شود. او دارد به شیوه خودش اعتراض می کند. افسانه خانم می رسد. برمی گردیم به سالن. در شیشه ای بزرگ حالا دوباره بین باغچه و ما جا خوش می کند. دوباره می نشینیم. اوضاع پذیرایی که بهتر می شود، آقا مرتضی دوباره سوار می شود. اسب خاطره هم که حالا نفسی تازه کرده می تازد به شهر ستاره ها. حرف ها گل انداخته، اما شب هم پاورچین پاورچین آمده و پشت در شیشه ای نشسته.

یک موزه، سال ۸۰ :
به بچه های کلاس خبرنویسی گفته ام کلاس نیایند و برای تمرین عملی بروند به موزه هنرهای معاصر و از نمایشگاهی که برپاست خبر تهیه کنند. به موزه که می رسم دانشجویانم مرتضی خان را در میان گرفته اند و دارند پشت سرهم می پرسند تا پاسخ های اقا مرتضی را برای تکمیل خبرهایشان بگیرند. اقا مرتضی از آن وسط با صدایی بلند می پرسد: اینها شاگردهای تویند؟ و من تکذیب
می کنم! می خندد،ازانرژی بچه ها می گوید و یاد جوانی می کند.

همان موزه، سال ۸۲ :
نمایشگاه گرافیک سه قاره به موزه هنرهای معاصر آمده است. بخشی از نمایشگاه به احترام و به پاس کوشش‌های مرتضی ممیز، در برگیرنده مجموعه آثار او در دوره‌های مختلف است. دی ماه است، مدت هاست آقا مرتضی را ندیده ام به تفرشی زنگ زده و گفته با یونس بیائید موزه، دیدار تازه کنیم. عصر سه شنبه است، فرشید مثقالی، غلامحسین نامی، محمد احصایی و آیدین آغداشلو، ابراهیم حقیقی، فتح‌الله مرزبان، مصطفی اسداللهی و امرالله فرهادی و …… سخن ها و خاطره ها دارند از ممیز ……. در آخرین ثانیه‌های پیش از آغاز مراسم اعلام می شود، ممیز به دلیل بیماری جسمی حضور پیدا نخواهد کرد… دلم می ریزد … آن کاشانه در کاشانک ……. فانوس‌ دریایی‌ ….. تندیس ها ….. پرسش ها

همان موزه، چند روز بعد :
آقا مرتضی پشت یک میز بر روی سن است، کنارش هم فرشید مثقالی نشسته.
باید از بالا به‌قضایا نگاه‌ کنیم‌ نه‌ از پهلو. چون‌ از پهلو ترسناک‌ می‌شود، از بالا آن‌ را مثل‌ یک‌ آزمایشگاه‌ می‌بینیم. دنیا یک‌ آزمایشگاه‌ بزرگ‌ است‌ در آزمایشگاه‌ باید بیشتر فکر کرد نه‌ تماشا.
آقا مرتضی دارد حرف می زند
از پهلو ترسناک‌ می‌شود….
چرا نمی توانم از بالا نگاه کنم …..
در آزمایشگاه‌ باید بیشتر فکر کرد نه‌ تماشا…… دارم تماشا می کنم یا فکر می کنم ؟
مرتضی ممیز دارد حرف می زند. سالن جای نشستن ندارد . من و سید فرید قاسمی وخیلی های دیگرکنار دیوار ایستاده ایم
یک جوان دوست دارد خود را نشان دهد ، معترض هم هست . اما من اکنون هیچ اعتقادی به جناح های سیاسی ندارم ، رفتم کنارشان و دیدم که توخالی اند . می خواهم تاریخ را به شما یاد آوری کنم . چاقوهای آویزان از سقف یا کاشته در گلدان ، جیغی از ته ریه ام بود . الان دلم نمی خواهد آن جیغ را هم بزنم . باید تخمی را پروراند که منطقی باشد…..
گرافیست های بین المللی حاضر در سالن هم بدون مترجم دارند به حرف های مرتضی ممیزگوش می دهند. آن ها می دانند او چه می گوید، نه از حرف هایش، که از آثارش و از نگاهش به زندگی:
زندگی کوششی لذت بخش است؛ اگر آدم خوب و مثبت ببیند. این مثبت دیدن صرفا نگاه یک آدم هالو به زندگی نیست؛ بلکه جوهر خوشبختی را که خاص خوش بختی است، دست کم بو کشیدن است….
چهل و پنج سال تلاش بی وقفه در عرصه گرافیک معاصر ایران، ایجاد تشکل حرفه ای طراحان گرافیک، خلق فضاهای جدید طراحی، مدیریت هنری و گرافیکی بسیاری از نشریات معتبر ایران، طراحی صحنه و مطرح ساختن گرافیک ایران در صحنه های بین المللی و بالاخره تدریس و… از ممیز چهره ای منحصر به فرد ساخته، فراتر از مرزهای ایران .
ممیز سه فیلم کوتاه هم ساخته که عنوان یکی از آن ها این بود:
آنکه عمل کرد و آنکه خیال بافت.
و مرتضی خان همان اولی است : آنکه عمل کرد.
او حالا در نمایشگاه گرافیک سه قاره داشت از خودش می گفت، بی نقاب و بی پیرایه :
من پدر نیستم؛ پدر گرافیک نیستم؛ پدر گرافیک نوین هم نیستم؛ من تنها یک تلاشگرم. این تعارفات متعلق به جامعه‌ای است که دنبال سمبل‌ها است.
آقا مرتضی راست می گفت؛ ولی دل من هم دروغگو نیست : او سمبل است، ممیز است، مرتضی . ممتاز و اثر گذار.

پس نوشت:
مرگ استاد نشانه ها: صفحه اول شرق یکشنبه ۲۷ نوامبر با دو مطلب به قلم استاد آیدین آغداشلو (سرمقاله) و لیلی گلستان

مطالب دیگر

استاد فلک دولتمند خال

به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و

افسانه هر ملیت یک دولت

صداهای قومیت‌گرایانه در ماه‌های اخیر بیشتر از همیشه شنیده می‌شود؛ صداهایی که رسانه‌ها و سیاست‌های معینی آن را بازتاب می‌دهند و طنین اغراق‌آمیزی به آن