محمدرضا شفیعی کدکنی
در تاریخ اندیشه اسلامی، وقتی امام مالک بنانَس مسأله « ادراکِ بلاکیف» را در« الرّحمنُ عَلیالعرشِ اِستوی» مطرح کرد، بهنظرم یکی از مهمترین حرفهای تاریخاسلام را برزبان آورد و شاید هم یکی از مهمترین اندیشهها را در عرصه الاهیّات جهانی.
از آنجا که قلمروِ دین و قلمروِ هنر، هردو عرصه « ابلاغِ اقناعی» است و نه « ابلاغِ اثباتی» ، پسنظریه او در بابِ « ادراک بلاکیف» میتواند در هنرها نیز مورد بررسی قرار گیرد. تجربه دینی، تجربه هنری، تجربه عشق، همه از قلمروِ « ادراکِ بی چهگونه» سرچشمهمیگیرند.
بهترین تمثیلِ آن داستان مردی است که عاشق زنی بود و هرشب، بهعشقِ دیدارِ آن زن،از رودخانهای ژرف و هولناک، عبور میکرد. این دیدارها مدتها ادامه داشت تا آن که یک شبمرد، از زن پرسید که « این لکه سفید کوچک در چشم تو از کی پیدا شده است؟» زن بدو گفت: « ازوقتی که عشقِ تو کم شده است. این لکّه همیشه در چشمِ من بود و تو، بهعلّتِ عشق، آن رانمیدیدی. اکنون بهتو توصیه میکنم که امشب از رودخانه عبور نکنی که غرق خواهی شد» و آنمرد نپذیرفت و غرق شد. زیرا دیگر عاشق نبود و از نیروی عشق بهره نداشت. آن « ادراکِ بیچهگونه» که سرچشمه عشق بود بهادراکی « با چهگونه» (آگاهی از لکّه سفید در چشم معشوق) بَدَل شده بود و عملاً، عشق، از میان برخاسته بود.
در مرکزِ تمام تجربههای دینی، عرفانی، و اِلاهیّاتیِ بشر این « ادراکِ بی چهگونه» باید وجودداشته باشد و نقطهای غیرِقابلِ توصیف و غیرقابلِ توضیحِ با ابزار عقل و منطق، باید در اینگونهتجربهها وجود داشته باشد و بهمنزله ستون فقراتِ این تجربهها قرار گیرد. در التذاذِ از آثار هنرینیز ما با چنین ادراکِ بلاکیف و بی چهگونهای، همواره، رو بهرو هستیم. چرا « هنر» و « ابتذال» بایکدیگر جمع نمیشوند؟ زیرا وقتی چیزی مبتذل (بهمعنی لغوی کلمه) شد، دیگر نقطه ابهام وزمینهای برای ادراکِ بی چهگونه ندارد.
از همین جاست که گاه یک « اثر» برای بعضی از مردم مصداقِ هنر است و برای بعضی دیگرهنر شمرده نمیشود. آنها که هنر میدانندش هنوز نقطه ادراکِ بی چهگونهای در آن مییابند و آنهاکه آن اثر را از مقوله هنر بهحساب نمیآورند کسانی هستند که آن اثر، برای آنها، هیچ نقطه ادراکِبلاکیفی ندارد: مشتِ آن « هنرمند» و صاحب آن اثر در برابرِ آنها باز است. مثل اینکه بگویند: اینشعر فقط وزن و قافیه دارد یا تشبیهش صورتِ دست مالیِ شده فلان تشبیهِ از فلان شاعر است یامضمونش را دیگری با صورتی که مرکزی برای ادراک بلاکیف دارد، قبلاً، آورده است. برای اینگونه افراد، آن اثر، دیگر مصداق هنر نخواهد بود. امّا اگر کسانی باشند که از آن گونه هوش وآگاهی برخوردار نباشند، میتوانند از چنان اثری هم احساس التذاذ هنری کنند، زیرا برای آنهاهنوز، نقطههایی از ادراکِ بی چهگونه در آن « اثر» وجود دارد.
پس در فاصله زبان روزمرّه و حرفهای مکرّرِ کوچه و بازارِ مردم، از یک سوی، وشاهکارهای مسلّمِ شعرِ جهان از سوی دیگر، همیشه، مجموعه بیشماری از طیفهای هنری، باشدّت و ضعفِ بسیار، وجود خواهد داشت. تا مخاطب و داورِ این موضوع چه کسانی باشند؟
در کاربُردهای روزانه، میگوییم این اثرِ هنری یا این شعر، یا این قطعه موسیقی « لطیف» استو کمتر متوجّهِ عمقِ این کلمه میشویم. با اینکه لطیف از اسماء الاهی است و مفسّرانِ قرآن دربابِ آن، از دیدگاههای گوناگون سخن گفتهاند، کمتر کسی « لطیف» را بدان خوبی و ژرفی درککرده است که یکی از « مجانینِ عقلا» که از او درباره « الّلطیف» پرسیدند و او گفت: لطیف آن است که « بی چهگونه» ادراک شود؛ و این بافت، مناسبترین بافتی برای مسأله ادراکِ بی چهگونه حق تعالی است: چیزی رابتوان احساس کرد و نتوان آن را « دید» و بهقلمروِ تجربه اِبصار و دیدن درآورد، بهترین تعبیری کهاز آن میتوان تصور کرد همانا همان اللّطیف است با تفسیری که آن مجنونِ عاقل ارائه داده است.
خدای را میتوان شناخت امّا با شناختی « بی چهگونه» اگر در ذاتِ حق به« چهگونگی» برسیمهمان مصداقِ « کُلّما َمیَّزتُمُوهُ بأوهامِکُم» است که « مردود» است و « مصنوع». عیناً در موردِ «هنر» و «عشق» نیز این قضیّه صادق است. در مرکزِ هر «عشق» و هر «اثر هنری» آن ادراکِ « بیچهگونه» حضور دارد. هم خدا « لطیف» است و هم « هنر» و هم «عشق» و هرسه را ما « بی چهگونه» ادراک میکنیم. و اگر « با چگونه» شد دیگر نه خداست و نه عشق و نه هنر.
* برای دیدن اصل مقاله که در اینجا فشرده و گزیده ای از آن آمده است و ارجاعات آن: شماره ۳۸ مجله بخارا
استاد فلک دولتمند خال
به لایق شیرعلی خیلی علاقه داشت. در شعر مولوی غرق بود. به نازکی های زندگی مردم خود سخت آگاه بود. گرفتارش بود. میان جنگ و