من مثل بسیاری دیگر در فضایی رشد کردم که به قول دوستان سینه چاک مباحث جدید “گفتمان” اصلی در آن سادگی و صمیمیت بود. ما عاشقانه حرفهای فروغ و احمدرضا احمدی و همفکران آنها و بعدها شعر سهراب سپهری را می خواندیم و دنبال می کردیم که به سادگی و صمیمیت دعوت می کردند و آن را پایه نقد و برنامه اجتماعی خود قرار می دادند. پدران معنوی نسل ما شاعران بودند. شاعرانی که غایت کار هنری شان را سادگی و صمیمت می دیدند و خود در کنار خیل نویسندگان و فعالان سیاسی مردمگرا به شخصیت هایی ساده و صمیمی بدل می شدند. و نیز شخصیت هایی ساده و صمیمی می آفریدند. در داستان و شعر و نمایش و سینما و سیاست. ما از سادگی اسطوره ساختیم.
ایده آل پرستان ساده و صمیمی
دوره ما زیر نفوذ اندیشه مردمگرایی ملهم از آرا و اهداف چپ این شعار را راهی برای نزدیک شدن واقعی به مردم می دید. مردمی ساده و صمیمی. ایده آل دوره ما مردمی شدن بود و انقلاب مردمی. ما با تکاپویی عظیم به این هدف خود رسیدیم. اما سپس عصری پیدا شد که به آن فکر نکرده بودیم: عصر ابهام. عصر عامیانگی. عصر تسلط باورهای عامیانه در سیاست و اقتصاد و فرهنگ. ما به این سویه آن گرایش خود هرگز فکر نکرده بودیم. ما مردمی بودیم ایده آل پرست. خیال پرستانی که تنها سویه دوست داشتنی چیزها را می دیدیم. این به قول گلدمن حداکثر خودآگاهی ممکن ما بود.
ما در شعار ساده و صمیمی بودن تا غایتی ناپیدا پیش رفتیم. همه لباس مردمی پوشیدیم. همه اخلاق توده ای را ستودیم. خاکی شدیم. دوست داشتیم مثل آل احمد پالتومان سر دوش مان باشد و از بازار که رد می شویم پیرمردی عامی از ما بپرسد: عمو پالتوت به چند؟ و بین خود و ما فاصله ای نبیند. ما را از خود بشناسد. و در آن شور ستایش مردم از نقد اساسی اخلاق عام ایرانی که ابهام و تعارف و مجامله و در خفا گفت و شنود کردن بود چشم پوشیدیم. یا اصلا به آن فکر نکردیم یا اهمیتی به آن ندادیم. نتیجه دستگاه سیاسی و رفتاری عجیبی شد که بزرگترین بازیگر ابهام در تاریخ مدرن ما شده است.
دستگاه پلیسی ابهام
ابهام کشف مهمی است برای صاحبان قدرت. ممکن است آنها آن را از اخلاق عمومی مردمی که از میان آنها برخاستند به ارث برده باشند. اما خیلی زود دانسته اند که این معدن طلایی پایان ناپذیری است که بزرگترین پشتوانه قدرت آنهاست.
در دستگاه نظری ابهام هیچ چیز نباید تعریف شود تا بتوان در موقع لزوم آن را بنا به موقعیت و منافع خود تعبیر و تفسیر کرد. هیچ کس حقوق معین و بی ابهامی ندارد که بتواند آن را مطالبه کند تا بتوان در هر زمان وارد حیطه زندگی او شد و او را و زندگی اش را تا مرزهایی تصور نکردنی به بازی گرفت.
مرزها باید مبهم باشد و بماند. جمله ها و گزاره ها و احکام و قانون باید از روشنی و صراحت پرهیز کند. تا بتوان در هر زمان افراد را به تجاوز از فهم و مرز و حد متهم ساخت. بنابرین، روحیه محافظه کار مردم آنها را به محدودترین مرزهایی که به نظر امن ترین و غیر قابل سوال ترین می آید خواهد راند. و دیگر هیچ کس به هیچ چیز نخواهد اندیشید.
زیر رژیم ابهام باید همیشه نگران و ترسان باشی که آیا از مرزی عبور کرده ای؟ حد و حریمی را زیر پا نهاده ای؟ چیزی را نادرست فهمیده ای؟ گناهی تقصیری از تو سر زده است؟ بنابرین یا باید بی عملی و بی نظری و انفعال و کوکی بودن را پیشه کنی یا اگر فعال و پرتحرک بودی دلهره دایمی را.
در دایره ابهام جایی برای صراحت نیست. زبان صریح ناپسند و برخورنده و مطرود است و قابل مجازات. دایره صراحت ها بسیار بسیار کوچک و محفلی است و آنهم متغیر است و تابع مصالح قدرت یا دوری و نزدیکی تو از و به قدرت.
ابهام و امتناع نقد
ابهام امکان نقد و انتقاد و خرده گیری کردن از حاکمان و اصحاب قدرت سیاسی و فرهنگی را سلب می کند. آنها هرگز بروشنی نمی گویند که از چه اصولی پیروی می کنند و چه سیاستی دارند و اغراض و اهداف آنها چیست. مجله باشد یا دستگاه سیاست خارجی یا داخلی یا حزب و صنف. ابهام به آنها امکان می دهد که هر زمان بخواهند تغییر موضع بدهند و کسی را هم یارای پرسش و اعتراض نباشد. ابهام خلع سلاح کردن عمومی است از قدرت مداخله و نقد و اعمال اراده خویش.
ابهام که وجود دارد تو تنها می توانی حدس بزنی یا گوش به شایعات بسپاری که نظام حدس هاست. و صاحبان قدرت همواره می توانند با تکذیبیه ای حدس تو را نادرست بشمارند و تو را همچنان بیرون دایره باقی گذارند.
ابهام آفت امنیت اجتماعی و فردی است و بزرگترین خطر در راه رشد همه جانبه انسانی. ابهام جامعه را و فرد را بازیچه قرار می دهد. ابهام راه پرسشگری را می بندد و پرسش را به ماهی لیزی تبدیل می کند که بآسانی می توان از آن گریخت. جامعه ابهام زده آسانترین جامعه برای حکومت کردن است. این را هم سیاست پیشگان می دانند هم نویسندگان پوپولیست یا فرصت طلبی که از بی پرسشی جامعه یا فقدان توان آن در به-پرسش-گرفتن تغذیه می کنند. این را پدران و پدرسالاران نیک آموخته اند. مدعیان و دروغگویان نیز.
صراحت و فروپاشی ابهام
عصر ابهام اکنون در حال فروپاشی است. یکی از بزرگترین خدمات کسانی که به نام اصلاح طلب می شناسیم به صدا در آوردن زنگ پایان عصر ابهام بود با اصرار بر شفافیت. آنها اگر خود نتوانستند مظهر تام و تمام این گفتمان تازه باشند اما در شناخت ارزش بی همتای شفافیت و صراحت محق بودند و پیشگام.
جمعیت جوان متکی به طیفی از ابزارهای رسانه ای ایران امروز را در آستانه تغییر بزرگی قرار داده است: پایان عصر ابهام. هیچ بیهوده نیست که رسانه بزرگترین خطر رژیم ابهام بوده است و بیشترین آماج حمله او. اما مساله به همین سادگی نیست. اگر این بار هم بی شناخت مولفه های عصر تازه پیش رویم تنها به آشفتگی بیشتر دامن زده ایم. اکنون ما نیاز داریم که در تمام جنبه های این گفتمان تازه بیندیشیم.
صراحت و صمیمیت
بی گمان امروز باید صراحت و صمیمیت را به جای سادگی و صمیمت نشاند. اما در ذیل این چتر عظیم هزاران نکته را نیز باید به دقت واشکافت. این وظیفه ای به سنگینی بازشناسی همه جانبه تاریخ و فرهنگ و اخلاق و سیاست است. هر نسل تازه ای که با گفتمانی تازه آغاز می کند از این بازشناسی گریز ندارد. چاره را من در استقبال از نقدی صریح و ممتاز می بینم که بی تعارف و مجامله هر چه را گفتنی است بیابد و بگوید. برای گذر به عصر تازه صراحت نقد و صمیمیت منتقد راهی اساسی است. هر اثری، مقاله ای، کتابی، اقدامی، هنری، خلاقیتی، ادعایی، نظری با این ویژگی باید رو به آینده دانسته شود فارغ از اینکه از چه سخن می گوید. گمانم ظرفیت های فکری و نظری آن هم تا حدود زیادی موجود است. هر کسی باید در حد دانش خود بایستد. آنکه بر گرده ابهام می نشیند باید که نخستین هدف نقد باشد. ابهام زدایی و شفافیت و پرسشگری تنها مسائلی 
;سیاسی نیستند. آنها در درجه اول مسائلی روش شناختی و رفتارشناختی اند.