درختهای دوشنبه همیشه مرا شگفت زده کرده است. نه مرا که هر که را به دوشنبه سفر می کند. یکبار با روزنامه نگاری فرانسوی همسفر بودم. می گفت دوشنبه انگار پارک بزرگی بوده که در آن خانه ساخته اند و خیابان کشیده اند. اما دوشنبه درختهایش را از زمانی دارد که پایتخت شد. مردمی که از هر کجای آسیای میانه آمدند تا دوشنبه را دوشنبه کنند بی درخت زندگی نمی توانستند کرد. مثل پدربزرگهای خودمان. که بی حیاط بزرگ و باغ زندگی نمی کردند. دوشنبه هنوز و همچنان به درختهایش وفادار است. آنها را مراقبت می کند پاشان بنفشه می کارد. درخت برایش موجودی مقدس است. همه جا روستاها و درختها و باغ ها را صاف می کنند تا شهر را گسترش دهند، دوشنبه اما در دل درختانش گسترش یافته است. هر خیابانی که کشیده صفی از درختان را کناره اش نشانده است.
بنفشه کاران
این روزها هشتاد سالگی دوشنبه را جشن می گرفتند. دلم می خواست آنجا بودم و نمایشگاهی به احترام این شهر از عکس هایی که از درختانش گرفته ام برپا می کردم. دوشنبه همسن درختانش است. جمهوری تاجیکستان هم در شکل یک نظام سیاسی از ۱۹۲۴ پا گرفت. درست وقتی لنین مرده بود. نشد که بروم. شاید وقتی دیگر.
در دوشنبه بی خواب بودم. یک روز صبح زود از خانه با دوربین بیرون زدم. شهر آرام بود و اشراق ساکت درختان کهنسال را تنها صدای جاروی رفتگران به هم می زد. و سگی سرگردان که به سگ اصحاب کهف می مانست:
خانه ها در سایه درختان در صلح خفته بودند:
یا در حال بیدار شدن بودند:
بعضی وقتها فکر کرده ام که سهراب سپهری به جای ژاپن باید به تاجیکستان می رفت. یا آنجا هم می رفت. نقاشان برجسته دارند. و رنگ را خوب می شناسند. درختهایشان هم عجیب شبیه درختان سهراب است:
حتی وقتی باران می بارد. هر چند که سهراب درخت بارانی نکشیده است. ولی می دانم که زیر باران زیاد بوده است:
و من هنوز به فکر آن دخترکانم که سر کوچه محل زیر سایه سار درختان عصرها قصه می کنند:
و درختانی که شب که می شود با هم راز می گویند: