همین که گمان می بریم عقل میراثی ما کرانمند است و عقل غربی بیکرانه خود اولین نشانه گریز از خودی است که نمی شناسیم به سوی بیگانه ای که گمان می بریم خواهیم شناخت. آواره میان دو دنیا.
عرفان که من می گویم فقط یک پسند شخصی نیست. نوعی روش است در اخلاق و شناخت و در تلائم زیستن با خود و فرهنگ خویش و جهان نو به نو شونده. و این فارغ از تجدد است. به جای تجدد هم نمی نشیند جای آن را هم تنگ نمی کند. حقوق و فلسفه و علوم انسانی هم نیست البته و چنین ادعا ندارد اما حقوق و فلسفه و علوم انسانی که با آن تلائم داشته باشد را ایرانی تر و انسانی تر و نزدیک تر به ما و خودی تر می سازد و کارسازتر. من در پی جایگزینی عرفان به جای تجدد و عقل آن نیستم من در پی روشی برای چاره کردن این دوپارگی هستم که میان ما و جهان مدرن همواره بوده و هنوز هم هست و وخیم تر نیز می شود.
عرفان یک مجموعه ادبیات و کتب و مباحث دارد که در آن مثل همه دستاوردهای دیگر بشری کمی و کاستی هست و در آن می توان درپیچید. اما همه آن ادبیات بر یک ستون واحد می تند و آن نوعی نگاه است به جهان و انسان و نوعی روش است در شناخت باریک ترین سوانح احوال آدمی.
عقل سرخ روزگاری پدید آمد که فرهنگ ایرانی چالش مشابهی را تجربه می کرد میان سنت قرآنی و حکمت باستانی خود یا بگو میان عقل قرآنی و عقل کیخسروی. چالشی که اوج خود را در سنایی یافت و بزرگانی چون خیام را از پای درانداخت و بعد قرنی ولوله و زلزله و رهنمونی سهروردی ها و عین القضات ها و غزالی ها حل نهایی خود را در عرفان مولانا دید و ساختمان هنری خود را در شعر حافظ.
سخن گفتن از عقل سرخ نه تنها “ممتنع” نیست که امری ضروری است و من گمان دارم که فیلسوفان مدرن حوزه تفکر آلمانی نیز به چنین شیوه ای اندیشیده یا به آن نزدیک بوده اند که اینهمه در دل ما جای یافته اند از نیچه دیوانه وش تا هیدگر عارف مسلک.
البته نمی توان پاره ای از این عقل یا هر عقل دیگر برگرفت و پاره ای وانهاد. هر عقلی سلطه جوست و تمامت طلب و از این جهت عشق را می ماند. خاصه عقل سرخ که ادعایش تلائم است. بی همه گیر بودن آن تلائم در جان و در جامعه درآمدنی نیست.
این سخن که “عرفان اساساً برای هیچ موقعیت انسانی و تاریخی سخنی ندارد” تنها به همین اعتبار درست است که بگوییم”عرفان ورای تاریخ است و در لازمان درک و دریافت میشود” ورنه سخن گزافی خواهد بود. اما در اینجا باز بین موضوع عرفان و روش آن تفاوتی نهاده نشده است.
اینکه “چالش عرفان و عقلانیت مدرن، نزاع کهنه عقل و عشق نیست” هم به اعتباری درست است اما نه بدان اعتبار که مراد من بود.ما تصوری از عقلانیت بدست می دهیم که گویی با هر نوع اندیشه ای که متر عقل غربی آن را نسنجد منافات و مباینت دارد. این دریافت کلاسیکی از عقل غربی است و امروزه روز این عقل فروتنانه تر به جهان می نگرد. از همین روست که جای آن کنفورمیسم منتهی به فاشیسم را پلورالیسم گرفته است. در این پلورالیسم مکانی مکین از آن عرفان تواند بود و هست.
نگاه برخی از دوستان به عقلانیت به نظرم هنوز ایدئولوژیک می آید. نوعی جزمیت در این دفاع از عقل مدرن می بینم که خود این عقل امروزه از آن گذشته است.
من عقل مدرن را “در رویارویی” با هیچ چیز نمی بینم. بسادگی به این دلیل که عقل مدرن فاقد دستگاهی برای ترجیح این به آن است. هیچ دوری و نزدیکی به ان معنا ندارد که نگران آن باشیم که عرفان در چه وضعی نسبت به آن قرار می گیرد. عقل مدرن آنقدر وسیع المشرب هست که عرفان حتی در دل آن جای بگیرد یا با آن همزیستی کند.
آنچه در عرفان” انتقال نمی پذیرد” حال است نه اعتقاد شهودی. عرفان صاحب تاریخ است و همین تاریخ خود گواه انتقال میراث های آن و روش های آن است.عرفان اگر ” فنای در دیگری” هم باشد چه کسی گفته است که ما از آن بی نیازیم؟ تمام بحث دنیای مدرن “درک دیگری” یعنی دیگران است.” نفی فردیت” هم اگر به اعتباری یک واقعیت در تاریخ عرفان بوده باشد ربطی به نفی ” هویت انسانی” ندارد که دوست من مدعی است. تازه این فردیت سنجی معیاری نو است که عیارسنجی گذشته با آن مشکل خروج تاریخی را پدید می آورد. وانگهی حتی با معیار مدرن هم که بنگریم در طول تاریخ ما این عارفان نبوده اند که فردیت های ممتاز تاریخ ما را ساخته و عرضه کرده اند؟
دوست من می گوید عقل غربی حاصل بزرگی داشته که از آن چشم نمی توان پوشید. من نیز چشم پوشی نخواسته ام. اما سخن این است که با عقل عاریه نمی توان همان کرد که غربیان کرده اند. اگر عقل غربی در جای خود بار داده به این معنا نیست که همه جا همان بار دهد. با تکرار عقل غربی و تجربه آن کاری از پیش نخواهیم برد.کار عقل کشف و شهود و خلاقیت و ابداع و نوکاری است و آن را به تقلید گماشتن کار گل فرمودن است و رنج بیهوده بردن. کار کردنی ضم کردن عقل غربی به عقل خویش است. نه گذاشتن این و برداشتن آن. این تمام سخن است.