در شب های اقامت کوتاه تهران چند دوست نادیده را به کوتاهی دیدم. اما کوتاهترین دیدار با صاحب راز اتفاق افتاد حال آنکه همیشه فکر می کردم بیشترین وقت را با او خواهم گذراند. اما درست وقتی آمد که من داشتم از خانه هنرمندان می رفتم و برادرم هم با اهل و عیال منتظر بود که به مجلسی برویم که یکی دو بار به خاطر فشردگی کارهای من عقب افتاده بود. هیچ راهی برای پا سست کردن نبود. خوش و بشی کردیم و عکسی انداختیم با جماعتی از رفقا که همانجا بودند. و دیدار رفت تا نمی دانم سفری دیگر. که یا من بروم یا او را راه اینسو بیفتد. این دوخط را نوشتم تا هم تبریک تولد راز باشد که صاحبش را از پیشاتاریخ به در آورد و هم بداند که حسرت دیدار و گفتارش بدجوری بر دلم ماند. – سیب
———————————————
۱- من، راویام؛ داستانگویم.
هویّت، مقولهایست مرتبط با تاریخ زندگی و زندگینامهی آدمها. هویّت، روایتیست از داستانِ خودم که خودم آفریدهامش. آنچیزیست که حالا، در روشنای گذشته و شرایطِ اکنونم گمان میکنم هستم و آنچیزیست که دوست دارم در آینده باشم.
بهاینترتیب نزدِ من، هویّت، مقولهای مرتبط با زبان و واژههاست. زبان، جهان را بازنمایی نمیکند؛ آنرا میسازد. پس زبان ـ که البتّه آیینهی بازنما نیست ـ هویّتم را میسازد؛ «راز»، جهانیست که من آفریدهام و او در مقابل، هویّتم را ساخته. من، همین زبانورزیها و واژهچینیهایی هستم که اینجا میبینید؛ با تمامِ محدودیّتها و بازیگوشیهایش؛ با شناوریاش و ناتوانیاش در قرارگرفتن در مقامی خداگونه؛ با تمام سقوطهای معنایی.
۲- من، خالقم؛ آفریدگارم.
مورّخان، مبدأ تاریخ را ابداع خط و کتابت گذاشتهاند. مبدأ تاریخ زندگی من هم روزیست که نوشتم. پیش از ۲۵ آذر ۸۰ و «راز»، زیاد مینوشتم؛ ولی نه هیچگاه اینطور مدام و پیوسته. پس میتوانید تولّد «راز» را تولّدِ «من» بدانید. منِ پیش از بیست و پنجم آذر هشتاد، منِ پیشاتاریخ بود؛ امروز، شمع پنجسالگیم را فوت میکنم و خوشحالم در دنیایی متولّد شدهام، که خودم ساختهامش. چنین دنیایی شایستهی آنست که هویّتم را پیش خودم و تصویرم را نزدِ شما بسازد. سعادتِ بزرگیست به دنیا آمدن در دنیایی که خودم ساختهام و زیستن در جهانی از واژههایی که خودم دستچین کردهام.
۳- من مخلوقم؛ عاشقم.
«راز» ـ دنیای من ـ رویدادهای شخصی زندگیام را آنطور که نقش و عاملیّت خودم در آن پررنگ بوده، ساخته. تولّد من و «راز»، مقارنِ روزهایی بود که یکی از بزرگترین تصمیمهای زندگیام را گرفتم و جهتگیری تحصیلیام را فراوان تغییر دادم. دنیای جدیدی برای خودم ساختم؛ دنیایی که در آن، همزمان با کلنجار رفتنِ با ساختار، نقشِ خودم را به عنوان عاملِ فعّال تثبیت کردم. دنیایم را خودم ساختم؛ پس شایستگیاش را دارد که مرا بسازد. دنیای راز را دوست دارم. چراکه بزرگترین رخداد زندگی پنجسالهام هم، کمتر و بیشتر سه سال پیش همینجا ـ در دنیای خودم ـ رقم خورد. خوشبختم؛ چراکه در دنیایی که خودم ساختهام، با کسی آشنا شدم که دوستش دارم و در همین دنیا با کسی که دوستش دارم، زندگی میکنم… کسی که ـ خود ـ دنیای من است. راز را دوست دارم؛ راز این دنیا را دوست دارم. دنیا را دوست دارم. تو را دوست دارم.
۴- من پیامبرم؛ مترجمم؛ بازیگرم.
راست گفتی، من پیامبرم یا چه فرق میکند؟ مترجمم. نه مترجم در معنای خاص آن ـ یا مترجمِ بین زبانی. من مترجمِ درونزبانیام. نشانههایی از زبان را به جای نشانههای دیگری از همان زبان مینشانم. من با نشانههای زبانی بازی میکنم. ترجمه کردم، خواندی؛ باز، بخوان که «تو» و «راز» و «دنیا» پیشِ من همارزید ـ مترادفید. پس هرجا که میخواهی به جای «تو» بگذار «دنیا»، به جای «دنیا»، «راز» و به جای «راز»، باز «تو»… واژه تویی و من مترجمم؛ مترجمِ تماموقت. و زیباترین متنها را ـ شایستهترینِ واژهها را ـ به زبانی ـ که میفهمم ـ برمیگردانم و باز میشوم واژه، که حالا تو مرا ترجمه کنی ـ به زبانی که میفهمی. ما بازی میکنیم. من، مترجمی هستم که متنهایم را خودم برمیگزینم و شایستهترینهایشان را ترجمه میکنم. من واژهای هستم که مترجمم را خودم انتخاب میکنم. من آفرینندهی دنیاییام که میسزد مرا بیافریند ـ تنها چنین جهانی، سزاوار آفرینش من است. ما با هم بازی میکنیم. یکیمان میشود واژه و دیگری، مترجم و بعد، برعکس. بازی ما قایمباشک است: من قایم شدهام لابهلای واژهها و تو چشم باز کردهای و پیدایم کردهای و بعد، من چشم گذاشتهام و تو را لابهلای خطها و واژهها پیدا کردهام. ما، کودکانه بازی میکنیم. بازی زبانی ما، بازی خودمان است؛ بیهوده تن به بازیهای ناخواستنی دیگران نمیدهیم.
۵- من خدا هستم؛ کودکم.
من بازیگرم. من خالقم؛ میآفرینم. واژهواژه آجر میچینم دنیایم را. بغلبغل واژه میآورم این بالا و میسازم و برمیگردم. برمیگردم و از بلندبالای کوهِ اسطورهایام به دنیایی نگاه میکنم که ساختهام. از اینجا… من درست از اینجا «راز» را میسازم؛ من تنها خدایی هستم که باز، آفریده میشوم. من تنها یک لحظه در مقام خداگونهام قرار میگیرم و دودفعه سقوط میکنم. من بازی میکنم. مثل خدا-کودکی پنجساله، درست از همینجا بازی میکنم. از همینجا که دارید مرا و همه را میخوانید. درست از همینجا!
———————–
برگرفته از: راز