اشغال
من مدتهاست که این آمادگی ذهنی را دارم که منتظر چنین چیزی باشم. این هم بخشی از زندگی برای من/ما شده است که هرروز منتظر باشیم به جرمی دستگیر شویم.
به قول دوستی، من وقتی در این کشور با مأموران انتظامی یا این بچههای بسیجی که شبها خیابانها را میبندند و ماشینها را بازرسی میکنند، رو به رو میشوم احساس میکنم در کشوری اشغالشده زندگی میکنم. در تمام این سالهای بعد از انقلاب من تنها احساسی که داشتهام این بوده است: «این کشور اشغال شده است. ما در این سرزمین صاحب هیچ حقی نیستیم! اشغالگران هرروز ما را می ترسانند».
زندگی در «جمهوری اسلامی ایران» یعنی زندگی در موقعیتی کافکایی. تو همیشه متهمی و همیشه چیزی هست که تو از آن بترسی. چیزی یا کسی که تو نمیشناسی برای تو اتهامهایی ساخته است و تو هیچ راه فراری نداری. تو هیچ کس نیستی.
* از فل سفه
مرگ ایدئولوژی
ما در دنیایی زندگی می کنیم که حاشیه هایش از متن اش مهم ترشده. حاشیه ها (با محتوای متفاوت البته) دارند انقدر ضخیم می شوند که به زودی متن را از بین خواهند برد.
آنچه مانوئل کاستلز با عنوان مرگ پدرسالاری در جامعه اطلاعاتی کنونی مطرح می کند نیز به نوعی همین مهم شدن حاشیه ها است. آنچه در دنیای کنونی می گذرد بیشتر شبیه به یک آتش بازی است که هزاران نور و جرقه در جهات مختلف ساطع می شود که هیچ کدام نیز عمری ندارند و به شدت موقتی است.
به نظر من از بین رفتن لذت “ثبات” و “همیشه” و “پایداری” و شکل گیری عشق و یا نیاز و یا حتی شیوه زندگی مبتنی بر نوجویی و تغییرهای لحظه ای بعد دیگری از علل مرگ ایدئولوژی و بسیاری از مسائل دیگر اجتماعی را توضیح می دهد.
* از مادام میم
ریشه ها
گاهی احساس میکنم ما در این وبلاگستان شدهایم مثل همان فلونه و فرانس بچههای خانواده دکتر ارنست که هر روز میرفتند کنار دریا مینشستند بلکه هنگام عبور یک کشتی بالا و پایین بپرند تا دیده شوند و نجات پیدا کنند. ما هم داریم اینجا در بلاگستان بالا و پایین میپریم و آتشی روشن میکنیم و دودش را به هوا میفرستیم تا دنیا ببیندمان که هستیم، که میخواهیم باشیم، که میخواهیم یک تکه از بیکرانه دنیا باشیم ولی نه یک تکه جدا و جزیرهوار که یک تکه زنده موثر و تاثیرپذیر.
این روزها بیشتر از همیشه به این فکر میکنم که بالاخره قایقی خواهم ساخت، خواهم انداخت به آب ولی مطمئنم کابوس و رویای درهم این جزیره رهایم نمیکند تا ابد. آدمی که اینقدر عمیق ریشههایش به ریشههای جزیره گره خورده باشد حتی اگر شهروند جهان شود در مورد اهلیتش مدام در تردید به سر میبرد.
حتی اگر جایی در دنیای متمدن، زندگی را طور دیگری بگذرانی. حتی اگر جایی که شبیه این خانه درختی ما نیست شب بخوابی این رویا در خوابت راه میرود و روزها که به خیابان میزنی کابوسش در خیابان با تو قدم میزند.
* از کافه ناصری