نامه ای به نوشی
نوشی عزیز، من بیش از پنج سال است از جوجهام دورم. فقط دور نیستم، که حتا در عصر پیشرفت تکنولوژی ارتباطات، هیچ گونه ارتباطی با او نمیتوانم داشته باشم. مادر و بستهگانِ نزدیکاش دخترم را از داشتن هرگونه تماسی با من پرهیز دادهاند. حتا نمیگذارند پدر و مادرم هم او را ببینند، حتا خانه و شمارهی تلفنشان را عوض کردهاند تا هیچ نشان و نشانهای از آنها در دست نداشته باشیم و هزار حتای دیگر.
داستان تنها به جامعهی مردسالار برنمیگردد؛ هر کس زورش به کسی برسد در نشان دادن نادانی و کینهورزی دریغ نخواهد کرد. قانون آن مملکت تو را که زن هستی از دیدن فرزندانات بازداشته است؛ اما من هم که مرد هستم به حکم آن چیزی که قانون میخوانند از ارتباط با فرزندم محرومام.
جرم من آن است که از نگاه دستگاهِ اطلاعاتی میهن عزیز مخالف سیاسی به شمار میروم. نه میتوانم خودم برگردم و احقاق حق کنم، نه وکیلی میتوانم بگیرم که غیابی از حق من دفاع کند و دستکم امکان ارتباط تلفنی میان من و دخترم را برقرار کند. دو نفر از بستهگان دخترم هم از سربازان گمنام امام زمان هستند.
قصهای است سختتر از آنکه روایت شود و به همین خاطر دیگر نمیتوانم بنویسم. تنها با تو همدلی میکنم و امیدوارم تو، ماهمنیر و خودم و دیگرانی مثل ما، شکیبایی کنند تا زمستان این قانون و سیاست بگذرد و سیاهی آن به روی ذغال بماند. آلوشا، نوشا، فرزانه و مونا، قربانی جهالتاند. برآوردن بیخ این جهالت و تحمل هزینههای آن اندک و آسان نیست. کمی آرام باشیم، اما تا میتوانیم بنویسیم؛ هر چه بیشتر و دقیقتر و جزییتر. ثبت کنیم برای تاریخی که چون نوشته نشد، هر بار دردناکتر تکرار میشود.
از مهدی خلجی