سلوک مسکوب در آفاق معنوی ایران
مسکوب یکی از فضلای ادیب نبود که تمام عمرش فقط به شرح و تصحیح متون کهن بگذرد. او با دانش بیکرانی که داشت به گفتگوی هر آن چیزی میرفت که به آفاق معنوی ایران تعلق داشت و همین است که هیچ دورهای از تاریخ فرهنگی و اجتماعی ایران، از پیش از اسلام تا ادبیات معاصر، نیست که چند صباحی دغدغهی او نبوده باشد.
سعی کرده بود پلی بزند میان خودش و آن دیگری، یعنی غرب و خیال میکنم خواسته بود با این کار به تن فرسودهی درخت معرفت شرق قلمه بزند و برای همین از «غزل غزلهای سلیمان» و تراژدیهای یونانی گرفته تا «خوشههای خشم» اشتاین بک را ترجمه کرد. مسکوب متفکر بود و بنابراین منظومهای فکری داشت و همین بود که در مقام متفکری ایرانی به هیچ یک از نمودهای کلیتی به نام ایران بیتفاوت نبود؛ هم سیاست روز برایش مهم بود، هم مینیاتور ایرانی را میکاوید و هم به زبان فارسی و آینده و گذشتهاش فکر میکرد . اگر بیش از همه به فردوسی میاندیشید و حافظ، به خاطر این بود که این دو را تجلی تام و تمام انسان اینجایی، ایرانی، میدانست. آن سالها آرزویم این بود که مسکوب و شایگان را از نزدیک ببینم، و از نزدیک محضرشان را تجربه کنم.
سالهایی گذشت و من عوض شدم. آن قدر در دانشکدهی ادبیات سترونی و حماقت دیده بودم که دیگر کمکم تکلیفم را با همهی آن جماعت روشن کرده بودم. افقهای تازهای روبهرویم باز شده بود و دیگر مگر به ضرورت نکتهای، حاضر نبودم حتا کتابهای مسکوب را بخوانم. سلیقهام در ادبیات چیز دیگری شده بود، و وقتی «کارنامهی ناتمام»، که کل آن گفتگوی بنوعزیزی بود با او، درآمد دیدم دیگر حوصلهی خواندن آن حرفها را ندارم. اما باز آرزو داشتم ببینمش: مسکوب که فقط در ادبیات و هنر، در بحث و فحص خلاصه نمیشد.
از زبان انوشیروان گنجی پور در دبش
انقلاب؛ افسانه و آسیب خلقی شدن
در میان افسانه های سیاست در دوران مدرن کمتر افسانه ای به جذابیت و فراگیری و ویرانگری «خلقی شدن» است. تجربه های انقلابی قرن بیستم